مهم چیزی نیست که ساخته اند، مهم چیزی است که خراب کرده اند. خیابانهای موجود مهم نیستند، بلکه خیابانهایی مهم اند که دیگر وجود ندارند. طوطی فلوبر / جولین بارنز
هیچ کسی معمولا به فکر ثبت لحظات تلخ نیست. مثلا هیچ کس وقتی در کودکی برایش چیزی نخریده اند و در حال گریه است را کنار یک درختچه برگ موز در رشت نمیگذارد و از او عکس نمیگیرد. یا یک زن و شوهر وسط دعوا در شهری غریب یا توی ماشین نمیگویند حالا صبر کن یک عکس بگیریم و بعدش دعوا را ادامه بدهیم.
همه چیز در ثبت خاطرات ما یا در روایت ما از این ثبت خاطره به لحظاتی قبل یا بعد از این واقعه (هرچیزی میتواند باشد، دعوا، گم شدن بچه، نخریدن اسباب بازی و...) تقسیم میشود. ما در روایت قصه یا خاطره از روی این لحظه میپریم مثل فیلمی در یک نوار ویدئویی که پرش داشته باشد. ما از خاطرات تلخ فرار میکنیم تا حالِ مخاطب یا شنوندگانمان را خراب نکنیم.
اما شاید مسئله، نادیده گرفتن خودآگاه نباشد، ما برای آن اتفاق یا واقعه کلمهای نداریم که بتوانیم بیانش کنیم یا حتی لحنی مناسب را پیدا نمیکنیم. تعبیر مناسب این وضعیت شاید همان چیزی باشد که جولین بارنز آن را «غم وصف ناپذیر همه چیز» گذاشته است، مسئله وصف ناپذیری است. ما احتمالا نمیتوانیم آن لحظه را توصیف کنیم. کلمات برای ثبت آن لحظه یا واقعه حتی اگر بزرگ هم نباشند، عاجز و علیل هستند.
من خاطرهای تصویری از ساحل بابلسر دارم. در غروب ساحل وقتی همه جای ساحل پر از فرش و پوست تخمه و دود قلیان بود و کلی بچه داشتند برای خودشان قلعههای شنی میساختند تا موج بیاید و آنها را خراب کند و آنها با بی رحمی جهان آشنا شوند، در چنین لحظهای عدهای آدم سراسیمه زدند به دل موج ها، چند قایق با صدایی عصبی روشن شدند و رفتند به سمتی که خورشید داشت در دریا خودش را گم میکرد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید همه چیز از آن لحظه عادی نسبتا رمانتیک و کلاسیک تبدیل شد به یک تراژدی سهمگین. پنج نفر هم زمان در دریا گم شد ند. (جهان داشت به قلعه شنی آدم بزرگها هم لگد میزد. جهان در بی رحمی محدودیت سنی ندارد.)
از دریا دور شدم و از فاصله دورتر نگاه کردم. همه آدمهای توی ساحل انگار روی نوک پاهایشان ایستاده بودند و با حزنی وصف ناپذیر به دریا و غریق نجاتها خیره شده بودند و به دنبال گم شدگان میگشتند. دنبال آنها که هنوز نمیشد اسمشان را غرق شده گذاشت، اما پیدا نشدند و وقتی خورشید داشت کم کم تمام میشد دو جنازه را به ساحل برگرداند و مابقی ماندند تا صبح که شاید پیدا شوند.
قصه بابلسر ربطی به مشهد ندارد؟ چرا به هر حال به آن تکه «مشهدسر» میگویند، اما ربط شرح این غروب مغروق به دلیل این نام گذاری نیست. من سال هاست که به آن لحظه فکر میکنم. به لحظه وصف ناپذیر تماشای یک سوگواری دسته جمعی روی نوک پا. مردم مشهد یک بار چیزی شبیه این را برای خاطرات و قصه هایشان تجربه کردند. آنها ناگهان یک روز بلند شدند و دیدند که درختهای بولوار ملک آباد را بریده اند، دیدند که دالان سبز نیست.
دیدند جایی که باستانی پاریزی این گونه وصفش کرده است را تبدیل کرده اند به دریایی که همه شناگرانش را بلعیده است: «وقتی اتومبیل از لابه لای خیابانهای پر درخت ملک آباد میگذشت، آدمی میتوانست به اعجاز درخت در مشهد به خوبی آگاه شود. مشهد شهر درخت هاست، شهر درختهای سپیدار، چنار و صنوبر، با باغهایی که طول و عرض آن را باید با اتومبیل پیمود... خیابانهای پردرخت مشهد، برخلاف خیابانهای پردرخت جاهای دیگر و ازآن جمله تهران- مثل خیابان کاخ و پاستور و پهلوی- بسیار روشن است.
معلوم شد که درخت سپیدار مزیتی که بر چنار دارد این است که، چون پشت برگها و شاخهها و تنه آن سفید شفاف است نور را خوب منعکس میکند و درحکم لاله مردنگی اشعه خود را در اطراف خود میپاشد و میپراکند؛ این است که خیابانهای پردرخت مشهد، درحالی که شاخهها به هم فرو برده و بر زمین سایه افکن شده و اتومبیل از لابه لای شاخههای درخت میگذرد، بازهم تابناک و درخشان و الهام آمیز و مواج است. آن طورکه من دیدم، اگر بلواری که به وکیل آباد میرود با همین صد متر پهنا ادامه یابد، نام بسیاری از خیابانهای معروف عالم و تاریخ مثل چهارباغ یا شانزاِلیزه را پشت سر خواهد گذاشت.» ۱
مردم کم کم آمدند و هرکدام به دنبال تکهای از خاطره گمشده شان گشتند، عاشقها دیگر نامشان روی هیچ تنهای ثبت نبود و مردم شهر سوگوار بودند و سایهای نبود که بتوان زیر آن فراغتی یافت. چند سال گذشته است؟ آیا این سوگواری جامانده از اواخر دهه ۷۰ یا اوایل دهه ۸۰ عبث است؟ کشتن خاطرات جرم کمی است؟ سؤالهای بی پاسخ بسیاری هستند که میشود از سپیدارهای بریده شده پرسید. اما پاسخی نسبتا قطعی وجود دارد، هنوز باید اهمیت چیزی که از بین برده شده را یادآوری کنیم، حتی کلمهای درست برای توصیفش نداشته باشیم.
۱. محمدابراهیم باستانی پاریزی (۱۳۴۹). «هزاره بیهقی». «یغما». ش ۲۶۵. مهر. صص ۴۱۳-۴۱۹.