صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

با کاپیتان نمو، فردوسی و سیاوش در کیلومتر ۷۰ جاده کلات

  • کد خبر: ۱۷۰۱۰۵
  • ۲۹ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۴:۵۳
جاده، اما همیشه خوش نیست، گاهی خط‌های سفید جاده به لامپ‌های سفید وسط راهرو بیمارستان وصل می‌شود.

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگر کیلومترشماری به یک جایی از بدنم بسته بودند، شاید تا امروز به عدد چشمگیری رسیده بودم. من جاده‌های زیادی را در ایران دیده ام و چند جاده را هم در هرات و کابل و مزارشریف رفته ام.

جاده رهایی است، جاده دقیقا تمرین در لحظه زندگی کردن است، تمرین رساندن روز به شب بدون هیچ حادثه ای. تمرین تماشا و سکوت و دنبال کردن خطی سفید و شمردن عدد‌ها و رسیدن به شهر‌ها و عبورکردن و دوباره عبورکردن. جاده تمرین نماندن است، جاده تمرین رفتن است.

جاده، اما همیشه خوش نیست، گاهی خط‌های سفید جاده به لامپ‌های سفید وسط راهرو بیمارستان وصل می‌شود. من دوبار از خط‌های وسط جاده به راهرو بیمارستان رسیده ام. یک بار حوالی شهر ورامین، خوابم برد و وقتی بیدار شدم، پشت آمبولانس چیزی را به خاطر نمی‌آوردم و یک بار هم کیلومتر ۷۰ کلات سوختم و تمام مسیر با موتور و ترس اینکه آن داخل، معده ام یا چیزی دیگر هم از این سوختن آسیب دیده باشد، خودم را رساندم به اولین درمانگاه و همه راه به خطوط سفید جاده پیچ درپیچ کلات خیره شده بودم، با اتفاقی که افتاد.

شاید برای بار بیستم بود که آمده بودیم کیلومتر ۷۰، هیچ اسم دیگری نداشت. آنجا از کشفیات خودمان بود. ماشین یعنی فیات دودر قرمز جوش آورده بود. دم غروب در آن جاده هیچ کس پیدا نمی‌شد و باید دره‌ای را پایین می‌رفتیم تا به رودخانه‌ای که از آن بالا دیده می‌شد، می‌رسیدیم. رودخانه حس عجیبی داشت، کمی که دنبالش کردیم، دره بسته می‌شد. آب رودخانه از غاری کوچک بیرون می‌زد که خزه‌ها یا گیاهی شبیه روند جلویش را گرفته بودند.

من و ایمان جرئت نکردیم که برویم داخل، دبه‌ها را آب کردیم و خودمان را رساندیم به بقیه که کنار فیات قرمزرنگ جوش آورده معطل آب بودند. ماشین که راه افتاد، آنجا را نشانه گذاشتیم، باید روزی دوباره برمی گشتیم. صخره‌ای را در ذهنمان ذخیره کردیم و هفته بعد دوباره برگشتیم سراغ رودخانه و آن غار مرموز. غار نبود؛ در دل کوه حفره‌ای شکل گرفته بود اندازه اتاقی کوچک و که کف آن را آبی زلال فرش کرده بود.

آن غار، آن دره، اقامتگاه اختصاصی ما شد، بار‌ها به سراغش رفتیم و پز کشفش را به آدم‌های زیادی دادیم. بکر و دست نخورده بود؛ فقط ما بودیم و رودخانه‌ای که در ته دره گیر افتاده بود و غاری اسرارآمیز که برای من حکم جزیره اسرارآمیز ژول ورن را داشت و هربار که می‌رفتیم، من سری به آن غار می‌زدم و همیشه فکر می‌کردم بالاخره روزی کاپیتان نمو می‌آید و من را نجات می‌دهد و دری تازه را باز می‌کند. خبری از کاپیتان نمو و ناتیلوس نشد، اما بالاخره آن اقامتگاه اختصاصی و آه کبک‌هایی که آدم‌های دیگری شکارشان کرده بودند، دامن من را گرفت. من فقط می‌خواستم با تفنگ بادی قوطی نوشابه را نشانه بگیرم، اما قبلش مأمور شدم تا آتش را روشن کنم.

کمی بنزین ریختم توی قوطی کنسرو، چوب‌ها را چیدم روی آتشی که خاموش بود و بنزین را ریختم تا بعدش کبریت بی خطر را بیندازم رویش. همان لحظه باد آمد و آتش زیر خاکستر شعله ور شد، قوطی بنزین آتش گرفت و من ترسیدم و بنزین روی پیراهن نیمه آستین قرمز راه راهی ریخت که در عکس شناسنامه ام هم آن را به تن دارم. بیشتر ترسیدم. دویدم تا خودم را در رودخانه خاموش کنم، همان چند قدم زمین خوردم و یک نفر از همراهان دوید و لباسم را پاره کرد. خاموش شدم، اما سوخته بودم.

دیگر دره برایم تمام شده بود، دره اسرارآمیز من را دوست نداشت، من قربانی دره شدم یا نفرین کبک‌های کلات، من سوخته بودم و پیراهنی که در عکس شناسنامه پوشیده بودم، دیگر نبود.
سال‌ها بعد ۲۶فروردین ۱۳۹۸ ساعت ۶ صبح ناگهان یاد آن آتش گرفتن افتادم و شعری برای سوختن نوشتم.
سیاوش بدو گفت اَندُه مدار/ کزین سان بود گردش روزگار (فردوسی)

صبح بارانی فروردین / باران باشد / و آتش ناگهان بیفتد/ آتش از کودکی شروع می‌شود / از کیلومتر۷۰ جاده کلات / کبک‌ها سینه کش کوه را بالا می‌روند / و باران در رودخانه پنهان می‌شود / من سوخته ام / نفرین کبک‌های کلات / آتش به تنم زد / آنجا میان پیچ چندم جاده من مردم / برادرم ایمان! / بگذار دوباره برگردم به سمت آن شهر / بگذار کبک‌ها پرواز کنند / و ما دچار نباشیم و ما نباشیم / صبح بلند فروردین باران ببارد / زیستن در جغرافیای حیرانی / در سرزمین گناه‌های بزرگ / در شهر آدم‌های حقیر / من میان پیچ چندم مرده بودم / باران می‌بارید / دو درخت می‌سوختند / و سیاوش تازه از آتش بیرون زده بود / و من که دوبار سوختم در کیلومتر۷۰/ ابتدا جاده کلات / انتها حاشیه بزرگراه / سمتی که غروب خورشید / شروع می‌شود / و یک نفر می‌آید پشت پنجره/ زردی حل شده در آسمان را می‌گرید / و مثل زندیقی می‌گوید / خدایا کجا هستی؟ / لطفا روز را به من برگردان / لطفا آن مرد را نسوزان / بگذار کبک‌ها در مه کلات گم شوند / ما بنده‌های احمقت بمانیم / و هی غروب پشت غروب / لعنت به این آتش که خاموش نمی‌شود / و این درخت که خشک شده در حاشیه جاده کلات / و این شعر که مثل طلسمی بیهوده به شاخه درخت خشک شده آویزان است.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.