پسرم گفت: یک مشکل کوچک پیش اومده بابا!
پرسیدم: چه مشکلی؟
گفت: الان که آشغالها رو بردم گذاشتم کنار کوچه و برگشتم متوجه شدم پلاستیک زباله یک سوراخ کوچک داشته و شیرابه زبالههایی که بردم از همین در واحد خودمون تا دم در ورودی آپارتمان، تمام پلهها رو به گند کشیده و کثیف کرده.
گفتم: یعنی از طبقه چهارم که طبقه خودمون هست تا پایین؟ تمام پله ها؟
گفت: آره. روی تک تک پلهها آثارش هست. الان هم باید دستمال بردارم تمام این کثیفیها رو تمیز کنم. همسایهها ممکنه اعتراض کنند.
گفتم: نیازی نیست تمام کثیفیها رو تمیز کنی. یک طبقه کافیه. فقط تا دم در همین طبقه پایین خودمون، یعنی طبقه سوم رو تمیز کنی، بقیه همسایهها فکر میکنند مال زبالههای طبقه سوم هست و تقصیر ما نیست.
پسرم گفت: پسر همسایه پایینی دوست منه. میشه این کارو نکنیم؟
گفتم: آره. کار نشد نداره. میشه کاری کنیم که بقیه فکر کنند شیرابه زباله طبقه بالایی پلهها رو کثیف کرده.
پسرم گفت: مگه میشه؟
گفتم: آره. فقط کافیه یک پلاستیک کوچک برداری و توش آشغال بریزی و سوراخش کنی و وقتی آب از زیرش راه افتاد تا دم در واحد بالایی بری تا بقیه فکر کنند، شیرابه زباله مال همسایه بالایی ما بوده. فقط حواست باشه یک جوری زباله درست کنی که شیرابهای که از زیرش راه میافته، رنگ همین شیرابه توی پلهها باشه. اگه رنگشون با هم متفاوت باشه بقیه میفهمند چه خبر بوده.
پسرم گفت: راه حلهای خلاقانهای گفتین، ولی بهتر نیست یک دستمال بردارم و تمام پلهها رو تمیز کنم؟
گفتم: نه پسرم. برای وقت خودت ارزش قائل شو. از قدیم گفته اند وقت طلاست. هر دو تا روشی که گفتم زمان کمتری میبره تا اینکه بخوای تمام پلهها رو تا پایین تمیز کنی.
در همین حین کسی در زد. پسر طبقه سومی بود. گفت: فکر کنم گوشی آیفونتون رو بد گذاشتید.
گفتم: چطور؟
گفت: صداتون پایین میاومد. من و بابام و همسایه طبقه پنجمی داشتیم حرفاتون رو میشنیدیم.
گفتم: از کی حرفامون رو میشنیدید؟
گفت: از وقتی پسرتون گفت یک مشکل کوچک پیش اومده.
حالا نوبت من بود که بگویم یک مشکل بزرگ پیش اومده.