به همسایه طبقه بالایی گفتم: الان ساعت دوونیم شب است. تازه اگر ساعتها را جلو میکشیدند، میشد سه ونیم، ولی متأسفانه از سمت طبقه شما صداهایی میآید که انگار واحد شما، واحد پرورش و نگهداری اسب است!
همسایه طبقه بالایی خندید و گفت: چرا میگویی انگار. ما واقعا در واحدمان داریم اسب بزرگ میکنیم.
گفتم: ببخشید، نمیخواهم دخالت کنم، ولی درست نیست آدم به بچه خود ش بگوید اسب.
همسایه طبقه بالایی دوباره خندید و گفت: ما اصلا بچه نداریم، فقط یک اسب داریم. میخواهی ببینی؟ و بدون اینکه منتظر جوابم بماند، گفت: یک لحظه صبر کن، الان برمی گردم.
بعد درِ واحد را بست. چند لحظه بعد دوباره در واحدشان به رویم باز شد و او را در حالی دیدم که واقعا سوار اسب شده بود. از اسب پایین آمد و افسارش را به لوله گاز دم درشان بست و بعد گفت: مشکلت را به اسبم بگو.
گفتم: مگر اسب شما زبان آدم میفهمد؟
اسب گفت: آره که میفهمم. اگر مشکلی پیش آمده است، حاضرم کمکتان کنم.
گفتم: درست نیست ما همسایهها مزاحم هم بشویم، ولی شما الان چند شب است داری یورتمه میروی، آن هم ساعت دوونیم شب که اگر ساعتها را جلو میکشیدند، میشد سه ونیم!
اسب گفت: واقعا! شما از صدای من اذیت میشوید؟
گفتم: بله، خیلی. من به خاطر مخارج سنگین زندگی مجبورم دو جای مختلف کار کنم، ولی شبها که میخواهم بخوابم، صدای یورتمه رفتن شما مزاحم خوابم میشود. گاهی هم که از اعماق وجودتان شیهه میکشید.
اسب گفت: البته من معمولا یورتمه نمیروم، بلکه بیشتر به صورت چهارنعل راه میروم. چهارنعل حرکت خیلی سریع تری است نسبت به یورتمه، ولی خب دوست ندارم مزاحمت ایجاد بشود. قول میدهم دیگر تکرار نشود.
از همسایه خداحافظی کردم و شبهای دیگر هم نه صدای شیهه از طبقه بالا شنیدم و نه صدای پیتکوپیتکو!
واقعا که اسب حیوان نجیبی است.