اسماعیل رضایی، از مدافعان حرم حضرت زینب در لشکر فاطمیون، در عملیات آزادسازی خانطومان در محور غربی حلب ۲۵ بهمنماه به شهادت میرسد. با چند روز تأخیر پیکر پاک او به مشهد منتقل میشود.
رها راد
خبرنگار شهرآرا محله
حالا اسماعیل را همه محله میشناسند، از هرکسی نشانیاش را میپرسم، نگاه غمزدهاش را به انتهای کوچه میدوزد. رد غم را میگیرم، کوچه را تا انتها میروم و سرانجام چشمم به آن چشمهای پر از اطمینان او میافتد، به آن قامت استوار، گردن کشیده و نگاه نافذ... اما نمیخواهم او را در همین قاب محصور کنم و بخشکانم. بهدنبال آن روح سیال ته چشمهایش هستم. در میزنم، جوانی که دقایقی بعد متوجه میشوم برادر و همرزم اسماعیل است، در را باز میکند و خوشامد میگوید. نمیدانم در جواب چه بگویم.
همان ابتدا حرفزدن برایم سخت میشود. تبریک و تسلیتی که زیر عکس اسماعیل خواندهام را نصفه و نیمه به زبان میآورم و وارد میشوم. وارد خانهای که حالا همه اقوام به بهانه پرکشیدن اسماعیل در آن جمع شدهاند. دقایقی به سکوت میگذرد. دقایقی سنگین بین نگاه رو به پایین زنهای چادر مشکی به سر و مردانی که چشم از چشمان قاب شده اسماعیل برنمیدارند و غرق فکر شدهاند، اما بهگمان من چیزی سبکتر از یک نبودن سنگین در این خانه جریان دارد.
اسماعیل به یکباره از میانشان نرفته، خودش خواسته است، با پای خوش رفته و پشت این رفتن کلی حرف وجود دارد. این حرفها هنوز هم جریان دارند، هنوز هم نفس میکشند. بین نفسهای عمیق علی و مشتهای گره کردهاش، در چشمهای آرام پدر که انگار شهادت فرزندش را مانند هدیهای دریافته است، شبیه به ابراهیمی که حالا آرامتر از همیشه به سوگ اسماعیلش نشسته است.
اسماعیل رضایی، از مدافعان حرم حضرت زینب در لشکر فاطمیون، در عملیات آزادسازی خانطومان در محور غربی حلب ۲۵ بهمنماه به شهادت میرسد. با چند روز تأخیر پیکر پاک او به مشهد منتقل میشود و کنار همرزمش علیمحمد محمدی با حضور پرشور رزمندگان مدافع حرم، خانواده شهدا و عموم مردم از ابتدای مهدیه به حرم مطهر برده میشود و سپس در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت رضا (ع) به خاک سپرده میشود. او هشتمین شهید مدافع حرم در این کوچه است.
کوچه دهنوی که به شهیدپرور بودن معروف است و چه در سالها قبل یعنی در ۸ سال جنگ تحمیلی و چه حالا برای دفاع از حرم حضرت زینب شهدای زیادی از آن به معراج پر کشیدهاند. حالا ۵ روز از تشییع اسماعیل، هشتمین شهید مدافع حرم این کوچه میگذرد. امروز به اینجا آمدهایم تا او را از زبان خانوادهاش بشنویم و بشناسیم.
داستان ۳ برادر
علی، برادر و همرزم اسماعیل، حالا برایم شبیه شعری است که قبلا خواندهام: نبض دستهایش، تیکتاک بمبی است که زمان انفجارش را پنهان کرده است. هر لحظه بغضی در گلویش منفجر میشود، نگاهش را مدام به افق چشمهای اسماعیل میدوزد، انگار جای دیگری سیر میکند و قصد ماندن ندارد.
با سینهای شلوغ از خاطرات، بریدهبریده از اسماعیل میگوید و من بین حرفهایی که نیمبند روی زبانش میچرخند و بعد تمام نشده رها میشوند، داستان این ۳ برادر برایم شکل میگیرد. داستان حسین، اسماعیل و علی که پیش از اعزام به سوریه همه صبح و شب در یک سنگبری کار میکردند تا کمکخرج پدر زحمتکش نگهبانی باشند که حالا پس از سالها کار مداوم مفصلهایش درد میکند و به سختی راه میرود.
حسین کوچکترین برادر است، اولین برادری که فکر دفاع از حرم به جانش میافتد و رهایش نمیکند. ۵ سال پیش در پادگان ورامین آموزش میبیند و بعد هم به سوریه اعزام میشود. پشتبند او اسماعیل هم قصد رفتن میکند تا با حسین همراه شود. علی هم ابتدا برای همراهی با ۲ برادر، برای اعزام به سوریه اقدام میکند، اما بعد همهچیز برایش فرق میکند. از واکنش مادر و پدر میپرسم.
مادر همان روزها هم حال و روز خوشی نداشت و در بستر بیماری بود و حالا هم به دلیل نامساعدبودن وضع روحی و جسمیاش در این خانه حضور ندارد و در درمانگاه تحت مراقبت است. پدر، اما آن سالها ابتدا یکجورهایی در عمل انجامشده قرار میگیرد و بعد از صحبت با برادرها با همین آرامشی که حالا هم در چهرهاش پیداست، همهچیز را قبول میکند. روز قبل از اعزام به علی و اسماعیل میگوید: «حسین که رفت. دستکم شما بمانید.» اسماعیل جواب میدهد: «برای دفاع از حرم بیبی میرویم. مگر همیشه نمیگفتیم که دوست داشتیم از یاران امامحسین (ع) باشیم؟ حالا حرم خواهرش در خطر است و باید خودمان را ثابت کنیم.» اینها را که میگوید پدر دلش آرام میگیرد، رضایت میدهد و میگوید: «بروید بابا، خدا پشت و پناهتان. سلام من را هم به بیبی برسانید.»
نه اسم جهادی داشت و نه مسئولیتیعلی و اسماعیل ۲۵ روز در پادگان یزد آموزش میبینند. آموزشهایی سخت که خیلیها را همان ابتدا از پا درمیآورد و از رفتن منصرف میکند، اما ۲ برادر با عزم جدی این دوره را به پایان میرسانند و بعد هم اعزام میشوند. از اسم جهادیاش میپرسم، علی میگوید که برادرش اسم جهادی ندارد. از سمت و مسئولیتش میپرسم، مسئولیتی هم ندارد.
اسماعیل یک نیروی پیاده ساده بود که هیچ ترسی از جلورفتن نداشت. علی نیروی زرهی بود و اسماعیل در خیلی از عملیاتها پیشدستی میکرده و خودش جلوتر از علی حرکت میکرده است. میگوید: «اسماعیل نیازی به سوت و کف و تشویق و جایگاه و مسئولیت نداشت. برای همرزمانش شبیه به یک ناجی بود. دفاع از حرم برایش وظیفه نبود، بلکه باورش بود، زندگیاش بود. یکی از قویترین و پر دل و جرئتترین نیروها بود که به پای ضعیفترین نیروها راه میرفت و پیشدستی هم میکرد. اصلا آرام و قرار نداشت. مدام در رفتوآمد بود. زمین را برای ساخت سنگر میکَند. مدام در سرش نقشه میکشید. از بچهها میشنیدم که وقتهای بیکاری در پادگان که عملیاتی نبود، مؤذن و مکبر بچهها میشد و در پادگان برایشان نوحه هم میخواند.»
آزادسازی خانطومان سختترین عملیات بود
-داداش حواست جمع باشه. مراقب خودت باش.
-خیالت راحت داداش، حواسم هست.
این مکالمه ساده آخرین مکالمه علی و اسماعیل است. آخرین جمله اسماعیل که حالا صدایش مدام در گوش علی تکرار میشود. حتی بلندتر از صدای آتش و خمپارهای که آن روز در عملیات خانطومان بیرحمانه روی سرشان باریده است. برای حسین، اما ماجرا فرق میکند.
حسین تا دقایق آخر قدمبهقدم کنار اسماعیل بوده است، اما با محاصره شدید دشمن اسماعیل دقایق آخر او را به عقب میراند و از صحنه دور میکند و بعد خودش پیش میرود. حسین لحظاتی بعد صدای پاتک را میشنود و بعد خبر شهات برادر را...
حسین حالا در این جمع حضور ندارد. اهل خانه میگویند که در اتاق نشسته و نای و نفس گفتگو ندارد. علی، اما از عملیاتهایی میگوید که اسماعیل در آنها شرکت کرده و نقش مؤثری در آزادسازیها و پیروزیها داشته است. عملیات شیخ نجار، ابوکمال و...
بعد از عملیات آزادسازی خانطومان آن را سختترین عملیات عمرش تعریف میکند: «جنگ ما جنگ درونشهری بود و با جنگ در دشت و دمن و منطقه عملیاتی و... فرق داشت. قدمبهقدم از هر پنجره و سوراخی به سمتمان تیر شلیک میشد. آن روز مرگ را جلو چشمهایم دیدم. دو سهبار تیر از بیخ گوشم گذشت، اما سعادت نداشتم و شهید نشدم. آن روز خیلی شهید دادیم. در هیچ عملیاتی تا بهحال اینقدر تلفات نداشتیم. دست آخر با نفربر پیکر شهدا را میآوردند. خیلیها هم جاماندند. خیلیها اسیر شدند.
گروه فاطمیون در آن لحظات، خیلی سختی کشید. بعد از عملیات دلودماغی برای هیچکداممان نمانده بود. فرمانده هم وضعیت را که دید دستور مرخصی داد که همه برگردند. من، اما نمیخواستم برگردم، میخواستم بمانم و انتقام بگیرم. برایم عقده شده بود. پشت تلفن هم به بابا گفتم من برنمیگردم. بابا یک جمله گفت که نمیخواهی برای آخرینبار برادرت را ببینی؟ این را که گفت، نتوانستم بمانم. آمدم تا برای آخرینبار او را ببینم و بروم.»
چه پسر خوبی بود باباجان
حسین را ندیدم. یعنی نخواست حرفی بزند. میگویند در اتاق یک گوشه نشسته است و حالوروز خوبی ندارد، اما من فکر میکنم که او جایی بین همان دقایق سخت گیر افتاده و هنوز از آن عملیات برنگشته است. احتمالا هنوز آن صدای مهیب در گوشش فریاد میزند و هنوز در همان دقایق نفس میکشد. زهرا خواهر ۱۷ ساله آنها، اما از ابتدای گفتگو به گلهای قالی یک گوشه خیره شده و نشسته است.
بدون هیچ حرفی و بدون هیچ حسی در چشمهایش. از او درباره آخرین دیدارش با اسماعیل میپرسم. نگاه خیرهاش را از زمین نمیگیرد و پس از چند ثانیه سکوت در همان حال آهسته میگوید: «۳ هفته پیش بود. من در خانه بودم و اسماعیل در پادگان. تماس تصویری گرفتیم و گفتم: داداش کی برمیگردی؟ گفت: زود برمیگردم. بعد هم میخندید و شوخی میکرد تا من هم بخندم و ناراحت نباشم.»
هقهق پدربزرگ حرفهای زهرا را نصفه و نیمه باقی میگذارد. پدربزرگی که از همان ابتدا بیشتر از بقیه بیتابی میکند و لرزش شانههایش قطع نمیشود. محمدعلی از رابطه خوب اسماعیل با خانواده و اقوام میگوید، بهویژه با پدربزرگ! اینکه بیشتر از همه هوای او را داشته است. هنگام مریضی و ناخوشی او را به درمانگاه میبرد، برای گوشهای سنگین او با صدای بلند قرآن میخواند و...
پدربزرگ بین حرفهای محمدعلی مدام از اسماعیل تعریف میکند و میگوید: «با اخلاص بود، نمازخوان بود، با خدا بود. ماه مبارک که میشد، اول نمازش را میخواند بعد مینشست سر سفره افطار. میگفتم تو دیگر رابطهات با اوستاکریم خیلی خوب است باباجان. چه پسر خوبی بود، چه پسر خوبی بود. از پادگان همیشه زنگ میزد و حالم را میپرسید. میگفت حالت خوب است؟ میگفتم حال تو خوب باشد، حال ما هم خوب است. میگفت حال من خوب خوب است، اصلا غصه نخور بابابزرگ.»
خاله برادرها که تا آن لحظه سکوت کرده بود هم با چشمهای خیس از اشک از رابطه خوب اسماعیل با اقوام میگوید: «وقتی مرخصی میگرفت و به خانه میآمد، اول به دستبوسی بزرگان خانواده میرفت. عدهای از اقوام در تهران ساکن بودند. او هم نیمی از زمان مرخصی را در تهران به سر زدن به اقوام میگذراند و نیمی را هم در مشهد بود و در تمام این مدت کار اعضای خانه را راه میانداخت و کمکدست خانواده بود.»
اسماعیل به خانه برگشتدر این سالها این اولینبار است که هر ۳ برادر باهم به خانه برگشتهاند. همیشه اینطور بود که یکی میآمد و آن یکی میرفت. پیش نیامده بود که همگی باهم به خانه برگردند تا جایی که پدر تعریف میکند: «برای انجام کاری میخواستم نظر ۳ نفرشان را بپرسم. یکی یکماه خانه بود و ۶ ماه در منطقه. وقتی میرفت دیگری میآمد و مرخصیاش شروع میشد و این روال ادامه داشت. یکسال طول کشید تا توانستم بین همین رفتوآمدها با ۳ نفرشان صحبت کنم و نظرشان را بپرسم!»
حالا، اما اسماعیل به خانه برگشته است. ۲ برادر دیگر هم پشتبندش آمدهاند. سرانجام دیدارها تازه میشود. پیکر شهید اسماعیل رضایی کنار همرزمش علیمحمد محمدی ظهر روز اول اسفندماه از مقابل مهدیه مشهد تا حرم مطهر رضوی روی دست برده و سپس تشییع میشود، اما پیش از آن اسماعیل سری هم به اهل خانه میزند. علی میگوید: «تا بهحال در مراسم تشییع خیلی از همرزمانم شرکت کردهام تا جایی که در یاد دارم یا حتی از دوستان و همرزمانم شنیدهام هیچوقت پیش نیامده بود که پیکر شهید را ابتدا به خانه بیاورند، اما اسماعیل اول به خانه آمد.»
با خودم فکر میکنم شاید آمده است که پدربزرگ را ببیند. پدربزرگی که پاهایش برای همراهی با جمعیتی که برای تشییع آمده بودند، یاری نمیکند.
ا هل عمل بود
خانه آنها آن روز غلغله میشود و همه محله آنجا جمع میشوند و سرانجام پیکر این ۲ همرزم در مراسمی باشکوه با حضور خانواده شهدا، رزمندگان مدافع حرم و مسئولان به خاک سپرده میشود. البته خود همسایهها هم سنگتمام میگذارند و به همین بهانه مراسمی را برای بزرگداشت شهید در مساجد مختلف از جمله مسجد جوادالائمه (ع)، مسجد بقیها... (عج) و... برگزار میکنند و در خلال همین مراسم، خانواده اسماعیل از کارهای خیرخواهانه پنهانی او باخبر میشوند. چیزهایی که تا پیش از آن نمیدانستند. مثل دستگیری او از همسایههای محروم در محله، شرکتکردن او در نماز جمعه هر هفته و...
پدر میگوید: «اسماعیل خیلی تودار بود، اهل حرف و بوق و کرنا نبود. اهل عمل بود.»
آمدهایم تا سنگ به پیشانی حرم نخورد«ما آمدهایم که نگذاریم سنگ به پیشانی حرم بخورد.» این شعار شبهنظامیان لشکر فاطمیون است، لشکری متشکل از افغانستانیهای رزمنده در سوریه و مقیم ایران که در ۲۲ اردیبهشت سال ۹۲ با کمک سپاه قدس شکل میگیرد. افغانستانیهایی که پیش از آن جنگ با طالبان را تجربه کردهاند و حالا مقابل داعش از حرم مطهر حضرت زینب دفاع میکنند.
آنها مأموریت اصلی خود را دفاع از مقدسات مسلمانان و مأموریت دوم را مبارزه با ظلم در سراسر جهان میدانند. محمدعلی رضایی، پدر اسماعیل، حالا سالهاست همراه با اهل خانه از افغانستان به ایران مهاجرت کردهاند. او شغلهای زیادی را تجربه کرده و حالا نگهبان شبانهروزی یک شرکت است. آنها از همان ابتدا در همین منطقه ساکن میشوند. منطقهای که به رنگینکمان اقوام معروف است و یکی از پرجمعیتترین این قومها هم افغانستانیها هستند. به گفته علی شمار افغانستانیهایی که در این محدوده تا بهحال به لشکر فاطمیون پیوستهاند، زیاد است و او در این سالها شاهد شهادت بسیاری از دوستان و همرزمانش که از همین منطقه اعزام شدهاند و در همین لشکر مقابل داعش جنگیدهاند، بوده است.
افرادی که از پر دل و جرئتترین نیروهای رزمنده در سوریه هستند و با دل و جان میجنگند و تمام توانشان را میگذارند تا سنگ به پیشانی حرم نخورد! علی میگوید شهدای فاطمیون از مظلومترین شهدا هستند. افرادی که میآیند ایران، از ایران به سوریه اعزام میشوند. زندگی و جنگ در کشورهایی را تجربه میکنند که وطنشان نیست و برایشان آنطور که باید و شاید آشنا نیست. با کمترین امکانات و تجهیزات جنگی پیش میروند و جلودار لشکرهای دیگر هستند و اینها همه مظلومیت و شجاعت لشکر فاطمیون را نشان میدهد.
چیزی سبکتر از نبودن
«جنگ حالا برایم شبیه به یک بازی است. برایم عادی شده است و هیچ ترسی از آن ندارم، ولی حالا این را میدانم که حتما باید این بازی را ببرم.»
اینها را علی در پایان گفتگو میگوید و من این را میفهمم که چیزی برای همیشه در وجود او تغییر کرده است. با همه اینها نمیتوانم آن را توضیح بدهم. اصلا مگر میشود جنگ را توضیح داد؟ به گمانم جنگ حتی بعد از آخرین شلیک گلوله هم ادامه دارد، برای حسین که خودش را در همان دقایق سخت جامیگذارد، برای علی که حالا پر از بغض و درد است و تمام وجودش رفتن را میخواهد و برای رضای خدا انتقام برادر را گرفتن، برای زهرا که نگاهش هنوز بین گلهای قالی گیر کرده است و احتمالا تا مدتها آخرین تصویر برادر را در ذهنش مرور میکند.
گفتگو به پایان میرسد و من هنوز هم حس میکنم که اینجا چیزی سبکتر از نبودن در این خانه جریان دارد و هیچوقت به پایان نمیرسد. چیزی که باعث شد اسماعیل همهچیز را رها کند و برود.
به گمان من حق مطلب را نه این حرفها و واژهها که هنوز هم همان نگاه مطمئن قاب شده اسماعیل بیشتر از هر سخنی ادا میکند.