یک مرضی دارم به نام دقت در جزئیات، که گاهی آن قدر اذیتم میکند که دوست دارم مدتی روی چشم هایم چسب بچسبانم و زنم بر دیده تا دل گردد آزاد. این دقت در جزئیات من البت جنس دقت در جزئیات بعضی جاریها و مادرهمسرها نیست، که چرا گوجه زیتونیهای روی سالادت هم اندازه نبود یا چرا یکی از کشمشهای توی آجیلت دم داشت. دقت در جزئیات من عموما دقت در جزئیات گذشته است و تاریخ و عکس هایش. مثلا عکسهای قاجاری را که میبینم مثل ستارخان با تفنگچی هایش، زوم و زورم روی تمرکز بر تفنگچی هاست.
اسمشان رسمشان سنشان و باباننه شان چیست و کیست؟ کجا مدفون هستند و چگونه شهید شده اند و رفته اند. توی عکسهای جنگ و دفاع مقدس خودمان هم همینم. یک عکس معروفی هست که پنج نفر روی پل خرمشهر پشت به دوربین دارند میروند و هیچ کس نمیشناسدشان، دیوانه آن عکسم یا یک عکس معروفی حاج حسین خرازی دارد که یک دستی قنوت بسته و بسیجی روشنی که صورت تپل و گوشت آلودی دارد کنارش پلکها را بر هم گذاشته و طوری قنوت بسته که انگار کنار حاج حسین دارد خجالت میکشد از اینکه دو دست دارد و دارد دعا میخواند.
همیشه به این عکس زل میزدم و فکر میکردم الان کجاست؟ شهید شده؟ جانباز است؟ چه شکلی شده است؟ تا اینکه خبر رسید. خبر سرخ و داغ بود. دوباره کاممان را تلخ کرد و سقف دهانمان گس شد از شنیدنش. نجاستی به اسم اسرائیل در روز شهادت مولایمان دست به ترور علنی و وقیحانه زد نهاد و ساختمان رسمی کشورمان را در سوریه که تکهای از خاکمان محسوب میشود و خود دیپلماتها و مقامات سوری هم باید اجازه بگیرند و واردش شوند موشک زد و اهالی مستقر در آن ساختمان را به شهادت رساند.
بعد هم وقیحانهتر در رسانه هایش جار زد و گردن گرفت. این اولین باری نیست که شخصیتهای علمی و نظامی و سیاسی ما را این غده سرطانی جهان در خون خودشان میغلتاند و بعد هم مثل کفتار زوزه میکشد تا پوزه خونینش را جهان ببیند. مسئولان امر هم بارها گفته اند این خونها بی پاسخ نمیماند و کم و بیش برای انتقامشان هم قدمهایی برداشته اند.
ولی خودمانیم انتقام آن گونه نبوده که جگرمان خنک شود و مرهمی باشد بر دلمان! من آن قدری از سیاست و صبر و جنگش حالی ام نمیشود، خیلی معادلات سیاسی را آن هم در این گوشه از جهان که شکل آب خوردن و نشستن حکامش تعبیر و پیام سیاسی دارد را نمیتوانم فهم کنم، اما میدانم انتقام تنها غذایی است که اگر سرد سرو شود دل چسبتر است و گواراتر. سخن آخر اینکه در خون و شهادت برکاتی نهفته است که کم و بیش دیده ایم و شنیده ایم. برای من برکت شهادت این سردار بزرگ و هم رزمانش همین بس که آن بسیجی صورت کپل چشم بسته در قنوت را شناختم. آن بسیجی محمدرضا زاهدی بود.
همان که اگر چه غبار روزگار بر موهای سر و صورتش نشست و وقتش بود گوشه نشین باغ و ویلایی باشد و در حیاط آن نوه هایش را تابی بدهد و کباب بازیای به راه بیندازد، خاصه در نوروز ولی انگار در آن قنوت چیز دیگری خواسته بود. اینکه بعد از چهل سال پوتین رزم را حالا محکمتر ببندد و در غربت، خونش بر خاک ریخته شود.