صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

یک تکه از بوی بهشت

  • کد خبر: ۲۹۶۲۴۴
  • ۰۲ آبان ۱۴۰۳ - ۲۱:۲۵
رایحه خوش عود و مشک و عنبر و اسپند، فضای صحن را پر کرده است. این بوی شامه نواز برای پسرک آشناست. چشمانش را می‌بندد و دوباره نفسی عمیق می‌کشد.

رایحه خوش عود و مشک و عنبر و اسپند، فضای صحن را پر کرده است. این بوی شامه نواز برای پسرک آشناست. چشمانش را می‌بندد و دوباره نفسی عمیق می‌کشد. دلش می‌خواهد این عطرِ جان بخش را در سینه اش حفظ کند. می‌خواهد وقتی به خانه برمی گردد، برای مادرش، برای خواهرانش، برای همه بچه‌های مدرسه، برای آقا معلمش از این عطر دل نشین حرف بزند. با خودش فکر کرد، چطور می‌شود این بوی خوش را برای آن‌ها تعریف کرد؟ اصلا مگر عطر و بو‌ها تعریف شدنی اند؟

دلش می‌خواست یک تکه از این رایحه را با خودش بردارد، توی دست‌های کوچکش بگیرد و برای همه آن‌هایی که دوستشان دارد ببرد. تا آن‌ها هم مثل او، چشمانشان را ببندند، از آن تکه بوی خوش، نفسی عمیق بکشند و حالشان مثل او، خوب‌تر از خوب شود.
- باباجان، این بویِ چیه؟
- این عطر و بوی بهشته پسرم.
- از کجا داره میاد؟

پدر به خادمی اشاره می‌کند که جلو یکی از در‌های ورودی ایستاده است. لباده بلندی بر تن دارد و نشانی طلایی بر سینه اش می‌درخشد. جامی در دست ِ خادمِ حرم است که دودی سپید، شبیه ابر‌های اردیبهشت، از آن بلند می‌شود. پسرک دست پدرش را به آن سو می‌کشد.
- میشه بریم اونجا؟

باید یک تکه از آن ابر‌های خوش بو را بگیرد و با خودش به خانه ببرد. پدر نمی‌داند در خیالِ پسرش چه می‌گذرد. صحن شلوغ است، اما ذوق پسرک برای رسیدن، راه را برایشان باز می‌کند. وقتی به خادمِ جام به دست، نزدیک می‌شوند، پسرک دست پدرش را رها می‌کند و خودش را به نزدیک خادم می‌رساند.

ابر سپیدی که در دلش عطر و بویی دل نشین دارد، آهسته و خرامان از دهانه جامِ طلایی بلند می‌شود و نرم نرمک به آسمان می‌رود. انگار به جای باران، از این ابرِ سپید، عطرِ خوشِ مشک و عنبر و عود می‌بارد. پسرک می‌ایستد و نگاه می‌کند و دوباره سینه اش را از این هوای معطر، پر می‌کند.

تصمیمش را می‌گیرد، حالا وقت گرفتن یک تکه از این عطرِ آشناست. دست راستش را که بلند می‌کند، ابرِ سپید، آهسته به پایین می‌خزد. انگار می‌داند که پسرک چه می‌خواهد. تکه‌ای از ابرِ مشک و عنبر، درون دست پسرک جا خوش می‌کند. دعای کمیل تمام شده و صدای صلوات می‌آید. پسرک، راضی و ذوق زده، درحالی که دست راستش را مشت کرده، پیش پدر برمی گردد.
- توی دستت چیه پسرم؟

پسرک هیجان زده می‌گوید: یک تکه از بوی بهشت رو گرفتم توی مشتم!
پدر، می‌خندد و صورتش را به کف دست پسرش نزدیک می‌کند.
پسرک مشتش را آهسته باز می‌کند.
کف دست پسرک، بوی مشک و عنبر و عود می‌دهد. یک تکه از بوی بهشت، برای همیشه، درون دست کوچکش ماندگار شده است.

عکس: محسن اسماعیل زاده

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.