برای درخواست حاجتی رسیدم محضر امام. حواسم به صحنهای در حرم جلب شد و حس کردم وظیفه دارم به زائر تذکری بدهم، تذکرم را دادم بیآنکه یک لحظه گمان کنم این حرم صاحب دارد خادم دارد هرکسی کار خودش را خوب بلد است. رفتم گوشهای از صحن انقلاب نشستم و شروع کردم به ذکر گفتن. خدام خواستند که برای خلوت شدن مسیر جابهجا شویم، چون تسبیح در دستم بود چادرم افتاده بود روی دوشم. همانطور که چادرم روی دوشم بود از جایم برخاستم و یکهو یک پیرمرد وسط جمعیت گفت: حجابت را رعایت کن! خشکم زد. گفتم: من بی حجابم؟
گفت: بله شما چادرت از سرت افتاده و باید چادرت را بپوشی.
نشستم گوشه صحن و آنقدر حرف پیرمرد برایم سنگین آمده بود که فقط گریه میکردم.
مسلمان! منکه حجابم کامل است چرا تذکر بیجا میدهی؟
داشتم گلایهاش را به امام میکردم که یادم آمد ابتدای ورود به صحن به یک نفر تذکری دادم که شاید آنهم بجا نبود.
عرض حاجتم را پاک فراموش کردم و سپردم به خود امام.
من هنوز خیلی کار داشتم باخودم.
اصلا آداب زیارت این نبود که کسی جز امام را ببینی، اصلا نمیدانم تذکرم درست بود یا نبود حتی نفهمیدم واقعا تذکری که دریافت کردم حقم بود یا نه، اما این اتفاق باعث شد چندروزی به این فکر کنم که وقتی کسی وارد این حریم شده، به امام پناه آورده و چیزی که این حریم زیاد دارد خادم است که وظایفشان را خوب بلدند.
بارها بعد از آن اتفاق با این دوبیت از شعر محمودحبیبیکسبی از امام خواستم که مرا در پناه خودش بداند و از احوالاتم شبیه زائرانش مراقبت کند.
لب دره نفس لغزیده پایم / نگه دار دست مرا با نگاهی
منم آن گنهکار امیدواری / که دارد ز لطف تو پشت و پناهی
اصلا هرطور خودش صلاح میداند، اگر خواست عتاب کند! اگر خواست ببخشد و بگذرد. فقط در پناهش نگهمان دارد.
مگر ما غیر از امام چه کسی را در این همواره روزمرگیهایمان داریم؟