وقتی از خبرها دریافتم که ویروس کرونا این بار هولناکتر از پیش به مردمان مظلوم سیستان و بلوچستان تاخته است، ناخودآگاه یاد ایام خدمت سربازی خودم افتادم. بسیاری از مردان خراسان، ماهها در این سرزمین مظلوم خدمت سربازی را سپری کرده اند و از نزدیک شاهد روزگار دشوار مردمان آنجا بوده اند.
پاسگاهی که ۱۴ ماه در آن به خدمت مشغول بودم، در نقطه صفر مرزی با پاکستان قرار داشت و هیچ چشم اندازی نداشت جز بیابانی بی انتها و دو روستای نزدیک به هم.
پیش از آنکه به آن پاسگاه مرزی منتقل بشوم، سه ماه در یکی از پادگانهای بیرجند، دوره آموزشی را گذرانده بودم. در آنجا یکی از سرگرمی هایمان این بود که غروب رو به آبادی نزدیک پادگان مینشستیم و حدس میزدیم کدام چراغ روستا زودتر روشن میشود.
اما در آن پاسگاه مرزی، شب که میشد، بیابان در ظلمات ترسناکی فرومی رفت و هیچ اثری از آن دو روستای نزدیک معلوم نمیشد. انگار که با آمدن شب، روستا و اهالی اش در زمین فرومی رفتند و با طلوع آفتاب دوباره ظاهر میشدند.
حدس میزنم کودکان آنجا تابه حال اسم «قبض» را نشنیده اند؛ چون هیچ خدماتی دریافت نمیکنند تا آخر ماه، انتظار آمدن قبض برق یا آب را داشته باشند.
هرازگاهی که با فرمانده پاسگاه برای گشت زنی به روستا میرفتیم، شاهد بودیم که چطور با همه دشواریهایی که داشتند، مهربانی و مهمان نوازی را در حقمان تمام میکردند. مثلا اگر دو بزغاله در خانه داشتند، یکی را برایمان قربانی میکردند. تلاشهای فرمانده و سربازها برای مانع شدن هم فایدهای نداشت.
روزهای آخر خدمت با وجود تمام دلتنگی که برای شهر و خانواده خودمان داشتیم، از اینکه باید با مردمان آنجا خداحافظی میکردیم، غمگین بودیم و امیدوار که فرصتی پیش بیاید تا برای قدردانی دوباره به آنجا سفر کنیم.
یکی از شبها درحالی که روی تخت هایمان در آسایشگاه دراز کشیده بودیم و منتظر اعلام خاموشی بودیم، یکی از بچهها پیشنهاد جالبی داد. او رفته بود و از معلم روستا شمار دانش آموزان ابتدایی را پرسیده بود. هر دو روستا ۱۴ دختر و ۶ پسر دانش آموز ابتدایی داشت. پیشنهاد هم خدمتی ام این بود حالا که چند روز بیشتر به ترخیصمان نمانده است، به جز کرایه برگشت، هرچه پول داریم، روی هم بگذاریم و برای دختر و پسرهای آن دو روستا کفش بخریم.
سال هاست که دوران خدمت سربازی ام تمام شده است و متاسفانه دیگر فرصت سفر به آن منطقه را پیدا نکرده ام. اما هیچ وقت تصویر بچههایی که کفشهای نو را روی دست هایشان گرفته بودند و از شادی در کوچههای روستا میدویدند، فراموش نخواهم کرد.