از نصیحتهایی که همیشه بابا میان صحبت هایش به ما میگفت، این بود که اگر در زندگی، کسی یک لیوان آب خالی هم به دستتان داد، آن را در خاطرتان نگه دارید تا یک روز بتوانید همان محبت کوچک و ساده را جبران کنید.
آن شب لحاف تشکهایی که وسط خانه عین کوه روی هم ریخته بودیم، برایمان نقش قله اورستی را داشت که با برادرم باید فتحش میکردیم. هنوز به میانههای قله نرسیده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. پشت در آقاهاشم بود که از سرما گردن لاغرش را در یقه کاپشنش فرو برده بود. لپم را که کشید، زبری انگشتانش صورتم را خراشید.
گفت: «بابات هست؟» پابرهنه تا داخل خانه دویدم و به بابا که جلو تلویزیون نشسته بود، میگویم آقا هاشم جلو در منتظرش است. بابا غرغری میکند که چرا به خانه دعوتش نکرده ام و خودش تند از جایش بلند میشود و از همان داخل خانه صدایش را بلند میکند و آقاهاشم را به خانه تعارف میکند.
بیست دقیقه بعد که از جلو در حیاط به داخل خانه برمی گردد، سرما حسابی به جانش نشسته است. خودش را به بخاری میچسباند و در مقابل پرسش مامان که آقاهاشم برای چه کاری آمده بود؟! به نقطهای نامعلوم در سقف خیره نگاه میکند. کمی که گرما زیر پوستش نفوذ میکند، به حرف میآید. «بیچاره کمی پول قرض میخواست. دارد خانه اش را میسازد و لنگ مانده است.»
مامان درحالی که سعی میکند با اخم لحاف و تشکها را از زیر دست و پای ما بیرون بکشد، میگوید: «حالا داری که قرض بدهی؟!»
بابا درحالی که از گرمای بخاری کیفور میشود، دست هایش را به هم میمالد و لبخند پهنی بر صورتش مینشیند. معنی این لبخند را خوب میفهمم. این لبخند همیشه دشوارترین کارهای دنیا را به آسانی خوردن یک لیوان آب بدل میکند.
صبح زود از صدای به هم خوردن استکان نعلبکیها از خواب بیدار میشوم. هوا هنوز کامل روشن نشده است. بابا چای را در نعلبکی ریخته است تا زودتر خنک شود و از سرویسش جا نماند. همان طور که چای را هورت میکشد، به مامان میگوید: «خودم که ندارم. ولی هر طور شده است برایش جور میکنم.
این آقا هاشم خیلی به گردن ما حق دارد.» مامان به تکه نان که روی بخاری گرم شده است، پنیر میمالد و به دست بابا میدهد تا در راه بخورد. مامان میگوید: «آن وقتهایی که جبهه بودی، زن همین آقا هاشم سر هر ماه یک دبه شیر یا مسکه میآورد. تابستانها هم که انباری از خربزه و طالبی خالی نمیشد. آقاهاشم آدم قدرشناسی است.
هر کاری میتوانی برایش بکن.» بابا لقمه را از دست مامان میگیرد و میگوید: «آدم خوب است قدرشناس باشد.» ظهر که از مدرسه برمی گردم، دسته اسکناسی را کنار تلویزیون میبینم.