هنوز شادی پیروزی در مسابقه فوتبالدستی میان خودم و پسرم تهنشین نشده بود که یکباره غمی آشنا و قدیمی جایش را گرفت. آنقدر گرم بازی شده بودم که تاکید همسرم برای خرید نان را فراموش کرده بودم. به ساعتم نگاه کردم و اضطراب هم به آن غم اضافه شد.
بعید میدانستم آن موقع شب دیگر هیچ نانوایی در محله پخت کند. ازآنجاییکه همسرم یکی از اعضای اصلی پویش «نه به خرید نان از سوپرمارکت» است، باید به هر طریقی بود، آخرین تلاشهایم را برای تهیه نان از نانوایی بهکار میبردم.
دست پسرم را گرفتم و با عجله سوار ماشین شدیم و بهسمت نزدیکترین نانوایی راه افتادیم. چراغهای روشن نانوایی کورسوی امیدی را در دلم زنده کرد. از ماشین پیاده شدیم و پشتسر آخرین نفر در صف ایستادیم. همانطور که مسحور حرکات شاطر بودم، ندایی از داخل نانوایی رسید که اعلام کرد نفرات آخر بیجهت وقت خودشان را در صف نانوایی تلف نکنند و تا لحظاتی دیگر، نان تمام خواهد شد.
درحالیکه سعی میکردم چهره یک پدر قهرمان را با وجود شکست سختی که خورده بودم مقابل پسرم حفظ کنم، از صفی که دیگر نبود، بیرون آمدیم. چراغهای نانوایی یکی پس از دیگری خاموش میشد و من به سوپرمارکتی نگاه میکردم که در آنطرف خیابان با نانهای بیاتشده انتظارم را میکشید.
هنوز از جدول سیمانی عبور نکرده بودیم که کسی صدایم کرد. بهدنبال صدا رویم را برگرداندم و متوجه پیرمردی شدم که نانهای داغش را روی فنس مقابل نانوایی پهن کرده بود تا کمی خنک بشود. یک تکه نان تازه را جدا کرد و به دست پسرم داد. عاشق این رسوم مردم شهرم هستم که البته بهوفور هنوز دیده میشود.
همانطور که داشتم تشکر میکردم، سه تا از نانهایش را سوا کرد و به دستم داد و گفت متوجه شده که نان به من نرسیده است و اصرار کرد که حتما بگیرمشان. گفت قصدش این بوده است به مقداری نان بخرد که فردا لازم نباشد دوباره به نانوایی مراجعه کند و حالا هم هیچ عیبی ندارد و فردا باز میآید.
آن شب آن پیرمرد نقشه گنج یا تکهای الماس به من نداده بود. اما خوشحالی من به اندازه یافتن یک گنج بود. شادیام بهخاطر محبت و توجه آدمی بود که بهظاهر با من غریبه بود، اما لطف کوچکش برای همیشه در ذهنم ثبت خواهد شد.
در راه بازگشت به خانه به این موضوع فکر میکردم که در این روزهای بیبرقی و گرانی و کرونایی چقدر خوب میشود بیشتر باهم مدارا کنیم. اصلا آدمیزاد، بیچاره همین لطف و محبتهای کوچک و بیدریغ است.
من تا عمر دارم، هیچوقت چهره آن پیرمرد را فراموش نخواهم کرد؛ همانطور که سالهاست چهره آن بستنیفروش جوان را فراموش نکردهام. وقتی که بستنی بیاینکه لبهای پسرم حتی نزدیک آن بشود، از روی قیف سر خورد و روی زمین پخش شد. اما آن پسر جوان بدون گرفتن هیچ پول اضافی، یک بستنی دیگر برایش روی قیف ریخت و با محبت به دستش داد.