مسعود نبیدوست | شهرآرانیوز؛ تا همین یک سالوخردهای پیش که حاجمحمود اکبرزاده از دنیا رفت، قطعا میشد او را مجموعه بینظیری از روایتهای شفاهی هیئتهای مشهد دانست؛ روایتهایی با جزئیات فراوان که فقط از یکی مثل او توقع میرفت.
یکی مثل او یعنی آدم خوشحافظهای که از ریز خاطرات انجمن «نگارنده» و «فرخ» گرفته تا خردهاتفاقات هیئتهای دوران شاه را خیلی خوب به یاد داشت و آنچنانکه خودش تعریف میکرد، یک روز که لازم بود، ۲۷۲بیت شعر را در اتوبوس بین راه یزد و تهران حفظ کرده بود.
متن پیش رو که برگرفته از گفت وگویی منتشر نشده با ایشان در سالهای گذشته است، کلیاتی است از آنچه حاجمحمود از هیئت و انقلاب در دهه۴۰ و ۵۰ در خاطر داشت و حالا برای نخستینبار منتشر میشود.
آن موقع هیئتها را مجبور میکردند عکس شاه را روی پرچمشان نصب کنند. ما هم عکس نیمرخی از امام تهیه کرده و و طوری روی پرچم چسبانده بودیم که انگار امام (ره) به شاه پشت کردهاند. جلسه عجیبی بود. رئیس شهربانی و ساواک هم در مجلس نشسته بودند.
نوبت من که شد، شعر معروفی را از ادیبالممالک فراهانی که مضمون سیاسی دارد، خواندم. با خودم گفتم حتما امشب مرا میگیرند، اما به خیر گذشت. این اولین حرکت سیاسی ما در هیئتها بود.
نه. کمکم حالوهوا داشت عوض میشد. حتی هیئتهای سنتی هم مجبور شده بودند که خودشان را با انقلاب اسلامی وفق بدهند. بیشتر هم جریان دستگیری و تبعید آقای قمی و بعد آزادی ایشان، فضا را شکست.
ولی بعضیها شاهدوستیشان را نگه داشته بودند. یادم است حسن اردکانی در پایینخیابان هیئت داشت؛ آن موقع او معروف بود به اینکه طرفدار شاه است. همین آدم هیئت آورده بود بازار با پرچم سهرنگِ خدا، شاه، میهن. خدابیامرز حاجیکُرمی هم که از هیئتیهای انقلابی بود، از همان پایین، میله پرچم هیئتشان را آنقدر کشیده بود تا بالاخره میله کج شود. خلاصه دعواهایی با هیئتهای شاهی داشتیم.
البته که نمیشد مستقیم دمهای انقلابی بگیریم، ولی در همان اوضاع، حاجیکُرمی، شب شهادت امامرضا (ع) هیئت آورده بود بازار.
دمی هم ساخته بودند با این مضمون که: «مأمور ستمشعار بیدین گر کشت تو را به حیله و کین، تو زنده و جاوید، چون پرتو خورشید او غرق عذاب جاودان است این عاقبت ستمگران است....» برای همین هم برادر حاجیکُرمی را که صاحب هیئت بود، برده بودند شهربانی که «این شعر را کی گفته برایتان؟».
طبعا شعر خوب در دست و بال نوحهخوانها کم بود. بههمیندلیل هم من همان موقع افتادم دنبال چاپ کتاب. اول «حسین پیشوایانسانها» را چاپ کردم. خیلی هم سروصدا کرد. شعرهایش همگی انقلابی بود.
مقدمه چاپ اول را استاد محمدتقی شریعتی نوشت، ولی مگر چاپخانهها راضی میشدند چاپش کنند! اول همه شعرها را بردم چاپ «دقت»، ولی دو فرمش که چاپ شد، گفتند: «بیا کاغذهایت را ببر. ما اینها را چاپ نمیکنیم.»
دیدم اینطوری نمیشود. برداشتم شعرها را بردم تهران پیش آقای «حِسان». خلاصه آنجا چاپخانه «اسلامیه» قبول کرد چاپشان کند. اول هزار تا چاپ کردیم، ولی اسلامیه جرئت نکرد اسمش را پشت کتاب بنویسد.
از همینجا هم دیگر قصه کتاب راه افتاد؛ خلاصه شد چاپ دوم و سوم و چهارم. آخر هم به جایی رسید که خود مردم کتاب را چاپ میکردند و در تظاهراتها میدادند دست دیگران. ما البته کار دیگری هم کردیم برای اینکه کنترل فضای هیئتها را دست بگیریم.
مدتها بعد، شبهای دوشنبه با سیزده چهارده نفر از مداحها و شعرای معروف مثل مرحوم آذر، آقای سرویها، آقای ثابت، آقای کُرمی، آقای اولیایی و سهچهار نفر از نوحهخوانهای قدیمی، جلسهای راه انداختیم به نام «انجمن ادبی حسینی». در این جلسه، برنامهریزی هیئتهای مذهبی را انجام میدادیم.
اعضای جلسه شعر میگفتند و مشخص میشد در جلسات چه شعرهایی خوانده شود؛ البته بعضی هیئتها انقلابی نبودند و میگفتند: «ما برای امام حسین (ع) عزاداری میکنیم و کاری به مسائل سیاسی نداریم.» ما هم همه این هیئتها را تحریم کرده و قرار گذاشته بودیم کسی برای آنها شعر نخواند. یک دورهای واقعا همهچیز تحت کنترل ما بود، حتی بعضی هیئتهای غیرانقلابی بدون مداح میماندند.
بله، بهخصوص این اواخر ورق برگشته بود. یعنی با اینکه دعا برای شاه در هیئتها واجب بود، بیشتر هیئتها این کار را نمیکردند. کسی هم که در مداحی برای شاه دعا میکرد، با او برخورد میکردیم؛ مثلا مداحی که برای شاه دعا کرده بود، کسی با او سلامعلیک نمیکرد. یادم است حاجیکرمی رفته بود حج.
وقتی در بقیع مداحی کرده بود، صاحب کاروان گفته بود: «تو که اینقدر خواندی، چه میشد یک کلام هم شاه را دعا میکردی!» او هم گفته بود: «داشتند ضبط میکردند، اگر چیزی میگفتم و نوارش میرفت مشهد دست اکبرزاده، چه خاکی به سرم میکردم!».
در مراسم تشعیع یکی، جلو جنازه داخل صحن چند بیتی خواندم. بعد هم آمدیم خانه آیتا... قمی. فردا شبش از طرف ساواک آمدند که بیا خیابان کوهسنگی. صبح رفتم آنجا. غضنفری که بعدا اعدام شد، بازجوی من بود. خیلی بددهن بود. فحش داد و کلی سروصدا کرد که «تو شعر انقلابی میخوانی و خانه آقای قمی میروی.» گفتم: «شعری که من در حرم خواندم این بود: گر چه از هر ماتمی خیزد غمی/ فرق دارد ماتمی با ماتمی». دو سه خط همین شعر را خواندم. گفتم: «اگر این شعر انقلابی است، من نمیدانم. کجای این شعر انقلابی است؟ اصلا انقلاب چی هست؟ خانه آقای قمی هم که شعری نخواندم. اصلا حرفی نزدیم.»
خلاصه کلی تهدید که «تو زن و بچه داری و باید تعهد بدهی.» بعد هم رفتم پیش آقای کارآموز که جزو مأمورها بود. گفتم: «آقا! من تا حالا از این جور شعرها نخواندهام.» گفت: «بنویس که دیگر در این مجالس شرکت نمیکنی. راستی کتاب هم که چاپ کردهای! کجا چاپ کردی؟» گفتم: «تهران. کتابفروشی اسلامیه.» گفت: «بنویس و امضا کن.»
سال۱۳۴۲ امام (ره) را که دستگیر کردند، بعد از آزادی با پنجاهشصت نفر از فعالان و تأثیرگذاران مشهد مثل آیتا... مروارید، آشیخ مجتبی قزوینی، میرزامحمدتقی نوغانی، پرویز خرسند و تقریبا همه بچههای روشن فکر و مذهبی به دیدن ایشان رفتیم. تا آن وقت، امام (ره) را از نزدیک ندیده بودم. وقتی خدمت آقا رسیدیم، بعداز مدتی نوبت من شد که مجلس را بچرخانم.
شعری خواندم که مطلعش این بود: «المنه لله که نمردیم و بدیدیم/ دیدار عزیزان و به مقصد برسیدیم». وسط برنامه حالم تغییر کرد و مجبور شدند من را داخل آشپزخانه ببرند.
بعدازظهر همان روز امام (ره) به اتفاق آیتا... مرعشی برای بازدید از حضراتی که از مشهد آمده بودند به خانه آقای خزعلی آمدند. ما هم با چند تا از بچهها یک گوشه نشسته بودیم و حرف میزدیم. تا چشم امام (ره) به من افتاد، دستهایش را روی سرش گذاشت و چند مرتبه گفت: «طیبا...».
بعد از اینکه «طیب حاجرضایی» را اعدام کردند، من و آقای سرویها یک روز میرفتیم تهران. اوضاع تهران هم حسابی به هم ریخته بود. ما هم همینطوری توی مسیر، یک شعر را با هم شروع کردیم. مطلعش این بود: «بُوَد تهران زیبا یا که باشد قتلگاه اینجا». خلاصه با همین قافیه و ردیف تا تهران دونفری شعر گفتیم و رفتیم: «به بالای سرم ابر سیاهی خیمه زد، گفتم/ بُود این ابر رحمت یا که باشد دود آه اینجا».
همان ایامی بود که آقای میلانی و بقیه علما هم برای اعتراض به دولت آمده بودند تهران. همه علما در حرم شاهعبدالعظیم بودند. ما هم خواستیم برویم ملاقاتشان، ولی جلویمان را گرفتند.
گفتند نمیشود. خلاصه، با آقای سرویها رفتیم سر مزار طیب. مرتب هم میآمدند بالای سرمان که: «بلند شوید از اینجا. الان میآیند میگیرندتان.» ما، ولی میگفتیم: «بگیرند! آمدهایم فاتحه بخوانیم.»