رادیو میخواند: برخیزید برخیزید... برخیزیدای شهیدان راه خدا. آقا ذبیح یک چرخ بزرگ لبو سرخ و براق را روی طبق گذاشته بود و با ملاقه آب لبو را روی لبوها میریخت و بخار شیرین لبوها به هوا بر میخواست. پسربچههای قدونیمقد دورش حلقه زده بودند و من من من میگفتند، ذبیح لبخندزنان میگفت: عجله نکنید باباجان، عجله نکنید صف رو هم بههم نزنید برای همه هست. یه قابلمه بزرگ هم گذاشتم اونم میرم میارم. یک کاغذ آچار چسبانده روی چرخش و نوشته بود: «لبوی صلواتی به مناسبت پیروزی انقلابمان...» حیدر و لعیا از خمکوچه پدیدار شدند. روحا... پسرشان یک جفت کفش سوتی پایش کرده بود و پیششان تاتیتاتی قدم میزد.
لبخند روی لبشان انگار حجاری شده بود، تمام جانشان میخندید، پایش به لبه جدول خورد و جای کابلهای کف پاخوردهاش بعد از یک سال دوباره تیر کشید، نشست که درد فروکش کند و همینطور که داشت ساق پایش را میمالید پلک دری باز شد و زنی چادر فلفل نمکی به سر در را باز کرد. یک طبق بزرگ بشقابهای چینی قیمه روشن و معطر و زعفرانی پر از گوشت را آورد میان کوچه و گفت: سلامتی امام عزیزمون و شادی روح شهدای انقلابمون صلوات بفرستید. بفرمایید ... بفرمایید نذری امامه. نوش جونتون. حیدر شلنگ آب را کشیده بود و داشت کوچه را میشست.
ریسه چراغ لامپهای رنگی را مصطفی داشت توی عرض کوچه نصب میکرد و نور چراغها خاموش روشن میشد روی پارچه خوشنویسی «امام ما خوش آمدی» همه ایران همین بود، شاد و شاداب، چشمهای شهدای توی قاب عکسها هم لبخند میزد، د ۲ هزارو۵۰۰ سال بساط شاهی که سایه خدا بود و حرفش با حرف خدا فرقی نداشت و بیقانون و عرف حرفش حرف بود و مرگ و زندگی رعیت مفلوک گیوه سوخته بسته به خوشحالی و اندوه شاه داشت برچیده شد. تاریخ ایران داشت ورق میخورد و میرفت تا فصل جدیدی از تعریف انسان و حکمرانی تشریح شود.