تابستان گرم و خشکی بود. از آن سالهای خشک سالی که بسیاری از باغهای طرقبه خشک شده بود. هرجا میرفتم، داوود که سه چهار سال بیشتر نداشت، دنبالم راه میافتاد. این بار هم به هر ترفندی بود، از دستش فرار کردم، اما دم پل دیدم گریه میکند و دنبال من میدود.
گریه گریه گریه که: «منم میام.» گفتم: «من میخوام برم یه جای دور. نگاه کن! کوله برداشتم.»
- هرجا بری، منم میام.
نمیشد کاری اش کرد. باید میبردمش، والا تا خود پینه ور دنبال من گریه میکرد. به ناچار پذیرفتم. به هرحال نقشهای داشتم که شاید برای عملی کردنش به او هم نیاز بود. راستش بهار که رفته بودم قنات، بالای باغ باقرزادهها در استخر طبیعی، داخل قنات، ماهیهای درشتی دیده بودم و با خودم فکر میکردم حالا که آب کم شده است، حتما میشود ماهی گرفت.
اواخر تابستان بود و زمین از تشنگی له له میزد. اما هوا داشت رو به سردی میرفت. از این طرف داوود زیاد اذیت نکرد، حتی کمی از من جلوتر میدوید.
از سنگ «خواهربرار» که رد شدیم، سرازیری شد. هدفم قنات بالایی بود، پس وقت را تلف نکردم و به هر نحو بود، خودم را رساندم به قنات بالایی. هر دو خسته شده بودیم، ولی با صحنهای روبه رو شدیم که خستگی بیشتر به تنمان نشست. استخر خشک بود. لولهای کشیده بودند از قنات و آب را برده بودند داخل باغ. با بدبختی دوتا ماهی ریزه گرفتم، اما پایت را که توی قنات میگذاشتی، ماهیها فرار میکردند و میرفتند به عمق قنات.
داوود مشغول خاک بازی شد. من هم استراحت میکردم که چوپانی با گله اش از کوه سرازیر شد. گله اش دور لوله آب میچرخیدند. چوپان آمد کنار من نشست و در صحبت را باز کرد. بعد خیلی آرام دهانش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: بیا این بچه رو بکشیم و بیندازیم داخل چاه! منظورش داوود بود. شوکه شده بودم. با ترس ولرز گفتم: داداشمه. با خونسردی گفت: «جدی میگی؟ پس آزارش مده.» از ترس داشتم قالب تهی میکردم. دست داوود را گرفتم و فرار کردیم. سرازیر شدیم به رودخانه خشک و تفتان که در ظهر مرداد بود.
پشت سرمان را نگاه نمیکردیم، فقط میدویدیم. نزدیکی باغهای پایین باقرزادهها قبل از آنکه به رودخانه حلزو برسیم، قبل آن قنات اصلی حلزو، یک قنات کوچک هست که به یک استخر سیمانی میریزد. درحالی که نفس نفس میزدم و خیالم کمی از چوپان راحت شده بود، چشمم به استخر پر از ماهی افتاد. به اندازه یک شیر سماور آب به استخر میریخت و استخر تقریبا یک متر بیشتر آب نداشت. یک آن به ذهنم رسید آب استخر را خالی کنم و همه ماهیها را بگیرم، پس قلوه را کشیدم. داوود نمیفهمید چه نقشهای دارم.
با خودم گفتم کمی از صحنه دور شوم که به من اتهامی وارد نشود. بعد از یک ساعت استخر که خالی شد، میآیم و ماهیها را میگیرم، بنابراین وارد رودخانه اصلی حلزو شدم. داوود دنبال ملخها میدوید. من هم وارد بازی او شدم و دوتایی دنبال ملخها میدویدیم که لای علفهای خشک، ورجه وورجه میکردند. ناگهان چشممان به حاج رضا باقرزاده افتاد که با اسب از طرقبه میآمد. بی مقدمه دست داوود را گرفتم و فرار کردم به سمت کوه. حاج رضا هم ناخودآگاه اسب را به سمت ما حرکت داد. ما میدویدیم، اسب میدوید.
از دامنه کوه داوود را بالا میکشیدم. نفسش بالا نمیآمد بچه سه چهار ساله. آن قدر نفسمان در گلو چرخید و چرخید که دیگر بالا نیامد. روی یال نشستیم به نفس نفس زدن و پشت سرم را نگاه کردم. حاج رضا نبود. برگشتم سمت کوره راه، دیدم دو جفت پای لاغر اسب، جلوی صورتم سبز شده است. سرم را بلند کردم. حاج رضا پرسید: چرا فرار میکردید؟ با ترس ولرز به عمد با لاپوشانی گفتم: یک چوپان میخواست ما را بکشد.
-چوپان غلط کرده. مگر شهر هرت است؟ شما نوههای میرزامحمد هستید؟
- بله.
- نترسید. بلند شید برید خونه تون. کسی جرئت نداره به شما چیزی بگه.
بعد راهش را کشید و رفت. ما هم راهمان را گرفتیم و از کوره راه به سمت طرقبه حرکت کردیم. چند دقیقه بعد دیدیم به تاخت دارد به سمت ما میآید. تازه دسته گل ما را دیده بود. فرز از روی اسب پایین پرید و مچ دست مرا گرفت.
-پدر مرا درآوردید. دو ماه است قطره قطره آب جمع میکنم. همه آن را ول کرده اید به رودخانه؟ من شما را تحویل پاسگاه میدهم. من شما را به زندان میاندازم. پدرتان را درمی آورم.
داوود گریه میکرد. به شدت گریه میکرد. من انکار میکردم. کوله مرا گرفت و خالی کرد. دوتا ماهی از کوله ام بیرون افتاد.
- اینم مدرکش. من رو بدبخت کردید.
داوود دیگر داد میزد: تو رو خدا! غلط کرد. شما ببخشیدش. دیگه از این کارها نمیکنه. غلط کرد.
دست حاج رضا را گرفته بود و خواهش میکرد. من دهانم خشک شده بود و چیزی نمیتوانستم بگویم. داوود آن قدر ناله کرد و گریه کرد که حاج رضا دلش به حال ما سوخت و رهایمان کرد. داوود تا طرقبه دل دل میزد. خیلی دلم به حالش سوخت.