سرخط خبرها

آن مرد که بود؟

  • کد خبر: ۱۳۲۲۰۹
  • ۰۹ آبان ۱۴۰۱ - ۱۷:۵۵
آن مرد که بود؟
از دوران بچگی هر موقع که می‌گفتیم کوه، منظورمان رفتن به پینه ور بود.

از دوران بچگی هر موقع که می‌گفتیم کوه، منظورمان رفتن به پینه ور بود. راستش یک رودخانه است که چندتا اسم دارد. ما درست نمی‌دانستیم کدام قسمتش تیشتر است، کجایش پینه ور و کجایش حلزو.

مستقیم از کوچه سنگ اخگال سرازیر می‌شدیم و می‌رفتیم پینه ور. تمام سفرمان یک صبح و بعدازظهر بود و خیلی هنر می‌کردیم، سیب زمینی وسوسیس می‌خوردیم و با همان، یک روز را خوش می‌گذراندیم. سر سهم پول می‌دادیم و چه لذتی می‌بردیم. بهترین تجهیزاتمان، کوله سربازی بود که همه نداشتند.

یکی از این روز‌های بهاری که رودخانه‌ها پرآب است، تصمیم گرفتیم به کوه برویم، پس هماهنگ کردیم و جمعمان جمع شد.

بعد از طی مسافتی در مکانی بین تیشتر و پینه ور توقف کردیم و مشغول درست کردن چای و بعد پختن غذا شدیم. ناگهان پیرمردی انگار از دل زمین بیرون آمد و جلوی ما سبز شد؛ البته ما آن قدر حواسمان به خودمان بود که زیاد دقت نکردیم از کجا سر رسید.

یادم است پیرمرد لاغری بود و لباس‌های مندرسی داشت و پوتین به پا داشت. می‌گفت از حرم می‌آید و می‌خواهد برود نیشابور. من به چای دعوتش کردم. آمد نشست و دوسه تا چای خورد. ته کتری را بالا آورد! همه ما دوست داشتیم برود و ما غذایمان را درست کنیم و بخوریم. اما گویا خیال رفتن نداشت؛ البته من هم سر کل کل با بقیه برای ناهار به او تعارف کردم و او هم گفت:

- باشه؛ حالا که تعارف می‌کنید، می‌مونم.
خلاصه ماندن همان و غرغر بچه‌ها همان! مصطفی می‌گفت:
- از الان بگم من نوشابه ام رو نمی‌دم ها!
- هی قاسم! باید از سهم خودت بهش بدی.
- بهش نون خالی بدیم.
مجید عطارباشی گفت:
- حالا که مونده، از این حرفا نزنید.
خلاصه برای ناهار ماند و قچاق خورد. انگار مدت‌ها بود که چیزی نخورده بود؛ البته سر سهم، توی ظرفش ریختیم و او هم خورد. شانس آوردیم کم نیامد؛ والا بچه‌ها مرا‌
می‌کشتند.
خلاصه دوسه تا نان اضافه آمد. نان‌ها را دادیم توشه راهش کند.

مجید داشت آدرس نیشابور را به پیرمرد می‌داد، درحالی که واقعا هیچ کدام مسیر نیشابور را بلد نبودیم.
خلاصه همان طور که داشت با مجید صحبت می‌کرد، همان دوتا نان را هم خورد.

از آن بالا من صدا زدم:
- حالا یک چای در خدمت باشیم؛ که بچه‌ها به سمت من حمله کردند و من فرار کردم. اما پیرمرد آمده بود نشسته بود که چای بخورد. بچه‌ها دیگر حسابی شاکی شدند.
یکی از بچه‌ها به او گفت:
- پاشو بریم هیزم جمع کنیم.
پیرمرد گفت:
- شما بفرمایید! من همین جا در خدمت هستم.

محمد حلیمی اعصابش به هم ریخت. رفت روی شانه اش سوار شد و مجبورش کرد بلند شود و پیرمرد مجبور شد بلند شود. بقیه بچه‌ها هم راه افتادند برای جمع آوری هیزم. من هم رفتم کتری را آب کردم و گذاشتم روی اجاق. چند دقیقه بعد، ناگهان محمد جمعی باعجله آمد و گفت:

- پیرمرده نیومد اینجا؟
گفتم:
- مگه با شما نیومد هیزم جمع کنه؟
محمد جمعی با بغض گفت:
- غیب شد. به خدا جلوی چشم ما غیب شد.

بعد به سرعت به سمت کوه دوید. تا غروب توی کوه، دنبال پیرمرد می‌گشتیم، اما انگار آب شده و رفته بود توی زمین. همه گریه می‌کردند. یکی توشله هایش (تیله هایش) را پرت می‌کرد به اطراف. یکی پاسورهایش را می‌انداخت توی آتش. خلاصه تا کوچه آسیا گریه کردند و اشک ریختند؛ البته این دفعه من ته دلم خوشحال بودم که هی تندتند به چای و غذا دعوتش کردم. چقدر احساس پیروزی می‌کردم. شب هرکسی با دل شکسته رفت خانه اش؛ به خصوص محمد حلیمی که سوارش شده بود و توی راه هم کوله اش افتاد توی رودخانه خروشان.

نصف شب پای میلاهان ۱ خانه ننه علی جمع شدیم. جواد شبان گفت:
- از شیخ رمضون عابدی پرسیدم. گفت ممکنه خضر بوده باشه.
من خندیدم و گفتم:
- چه خضر شکمویی!
بعد که قیافه غضبناک بقیه را دیدم، گفتم:
- شکر خوردم.
جواد گفت:
-، ولی این بچه‌های هاشم آقا خیلی مال خورن‌ها! سه تا قند اضافه اومد، بردن خونه شون.
باز همه با غضب به او نگاه کردند و او هم راهش را کشید و رفت.

آن شب نه دل ودماغ بازی داشتیم، نه حال وحوصله رفتن به خانه. همین طور زیر میلاهان چوب روسی ایستادیم و حرف زدیم و همدردی کردیم تا یکی یکی پدر و مادر‌ها پیدایشان شد و با کتک، ما را به خانه بردند.
۱-میله‌های چوبی انتقال برق، که ریشه میلان مشهدی‌ها است

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->