یکی از رازهای بزرگ زندگی ما «باغ درمان» بود. خانم درمان، پیرزن چاق و مهربانی بود که در ایوان خانه ویلایی اش مینشست و رودخانه را تماشا میکرد. آن خانه بزرگ با شیروانی قدیمی، آن ایوان سرتاسری و زیرزمین مخوفی که داشت، همیشه کنجکاوی ما را تحریک میکرد، اما جرئت نمیکردیم به خانه نزدیک شویم؛ نه به خاطر خانم درمان، ما از سرایدار و باغبان باغ درمان میترسیدیم.
چنان جبروت و صدای بلندی داشت که وقتی آن را بلند میکرد و سروصدا راه میانداخت، ما به هفت باغ آن طرفتر پناه میبردیم. باغبان و سرایدار باغ درمان، یک مرد سبیل ازبناگوش دررفته و اخمو نبود، بلکه یک زن ریزنقش و سبزه بود به نام منورخانم. منورخانم، خواهر حاج مندلی مقدم (مندلی شیخ) بود. البته ما آن زمان نمیدانستیم منورخانم خواهر همان کسی است که هر روز اذانش میپیچد توی رودخانه. به هرحال ما از دست منورخانم برای گوجه دزدی و سیب دزدی امنیت نداشتیم. او حتی داخل باغ
حاج محسن مداح و نبی زاده هم دنبال ما میدوید. خلاصه تک وتنها آن منطقه را از لوث وجود ما پاک کرده بود! امنیت نداشتیم از دست منورخانم. دیدم این طوری فایده ندارد. با وجود این خانم، همه اش باید با استرس زندگی کنیم. اواخر یک تابستان گرم، حسابی هوس انگور کرده بودم. یک میم انگور پیچیده بود به درخت سپیدار و رفته بود بالا. اگر میرفتم روی درخت، خودم را به دام انداخته بودم. تصمیم خودم را گرفته بودم؛ یا زنگی زنگ یا رومی روم. دلم را زدم به دریا و رفتم سمت خانه درمان. دختر کوچک منورخانم دوید سمت خانه و تا من برسم جلوی خانه منورخانم درحالی که دو دستش را به کمرش گرفته و چادرش را به کمرش بسته بود، جلوی من ایستاد. قبل از اینکه چیزی بگوید، گفتم: «انگورای روی درخت سپیدار رسیده.
اگه نمیتونید، بذارید من براتون باز کنم.» چیزی نگفت و رفت داخل خانه. دخترانش راست راست به من نگاه میکردند. لابد با خودشان میگفتند این چرا فرار نمیکند؟ مثل اینکه از جانش سیر شده است. بعد از چند ثانیه منورخانم آمد، اما نه با چوب و ترکه و جارو، بلکه با یک کواره چه (سبد ارغوانی مخصوص چیدن میوه) و آن را به من داد و گفت: برو باز کن، پسرجان! مواظب خودت باش که نیفتی. من پول ندارم تاوون بدم.
سر درخت داشتم انگور میخوردم. بچهها از توی کوچه رد میشدند. صدایشان زدم: کی انگور میخواد؟ ممد گفت: الان منورخانم میاد؛ فرار کن. با غرور گفتم: منورخانم دیگه با ماست.
دیگر از منورخانم نمیترسیدم. هر موقع مرا میدید، سلام میکردم و تمام. هر زن دیگری جای منورخانم بود، در آن باغ بعد از مرگ شوهرش کم میآورد. اما منورخانم مثل یک شیرزن، بچه هایش را بزرگ کرد. زندگی اش را جمع کرد. چند سال بعد که منورخانم مرد و بچه هایش رفتند دنبال زندگی شان، خانه درمان دیگر خرابهای شده بود مخوف و متروک. یک روز تنهایی به دنبال کفتر چاهی رفتم توی شیروانی. کبوترها پریدند. در منتهی به اتاق ها، قفل بود، ولی یک حفره کوچک در سقف ایجاد شده بود که به آشپزخانه خانم درمان منتهی میشد. سرم را از آنجا داخل کردم. یک یخچال نفتی و چند وسیله دیگر در آشپزخانه بود. کنجکاوی آزارم میداد.
سعی کردم از درون حفره داخل خانه شوم. تا کمر رفته بودم داخل خانه. گیر کرده بودم. نه راه پس داشتم نه راه پیش. فکرش را بکنید یک نفر از سقف تا کمر آویزان باشد و تقلا کند! نفسم به سختی بالا میآمد و هر آن ممکن بود خون به حلقم بریزد. با خودم فکر میکردم اگه اینجا بمیرم، هیچ کس پیدام نمیکنه. فکر میکردم چند سال بعد استخونهای من را پیدا میکنند، درحالی که تا کمر از سقف آویزان هستم. از این فکر به وحشت افتادم. چندتا داد هم زدم، اما فایده نداشت.
صدایم در خانه میپیچید و خفه میشد. تمام نیروی خودم را با جاذبه زمین همراه و دستم را از سوراخ رد کردم. تمام بدنم زخمی شده بود، و عین شیربرنج افتادم وسط آشپزخانه. درد را نمیفهمیدم. تازه افتاده بودم داخل قفس. از آشپزخانه یک پنجره به باغ باز میشد. این بار با سایز خودم را هماهنگ کردم. بی گدار به آب نزدم. خودمو از پنجره انداختم داخل باغ و تلوتلوخوران به سمت خانه رفتم. شما فکر میکنید ماجرا تمام شد؟ نه؛ فردا داشتم داخل زیرزمین را پال پال میکردم.