«کلبه حسن هزاره» با زنش سالهای سال بود که باغبان و سرایدار باغ شاملو بودند. بچهای نداشتند؛ به همین خاطر عاشق بچهها بودند. زن و شوهر بامحبتی بودند. تنها در آن خانه حاشیه باغ زندگی میکردند. گاوی داشتند و مرغ و خروسی و صبح تا شب در باغ شاملو کار میکردند. دوست داشتند ما برویم بهشان سر بزنیم و ما هم عاشق این کار بودیم که برویم زیر کرسی گرمشان بنشینیم و با میوه و خشکبار پذیرایی بشویم.
عمو کلبه حسن فقط دوست داشت برود مکه و رفته بود، ولی هروقت موقع نماز، تلویزیون کوچکشان خانه خدا را نشان میداد، باز چشم هایش پراشک میشد.
من کارگر نخودی باغ شاملو بودم. وقتی حاج آقا محمودی میآمد گیلاسهای باغ را باز کند، من هم آنجا بودم. حاج آقا محمودی به قول ما طرقبه ایها عمله درشت بود و کم حرف. برعکس من که یک بند وراجی میکردم و همان طور که بدون نردبان از این شاخه به آن شاخه میپریدم، در پرحرفی هم از این شاخه به آن شاخه میپریدم، تاجایی که یک بار کلبه حسن گفت:
- چشم در نکن! (کنایه از اینکه وقت را تلف نکن.) چرا این قدر حرف میزنی؟
من که احساس کردم مزد دادن نظرهای مهم من به این دو پیرمرد این نبود، کلا سکوت کردم و چند دقیقه چیزی نگفتم. کلبه حسن که طاقت نیاورد من سکوت کنم، گفت: قاسم! داری گیلاس میخوری که حرف نمیزنی؟
اعصابم به هم ریخته بود، از درخت پایین آمدم و سروصدا راه انداختم که: «حرف بزنم، میگویید چشم در نکن. حرف نزنم، میگویید گیلاس میخوری؟ من چه خاکی به سرم بریزم؟»
کلبه حسن حرفهای خیلی بانمکی میزد؛ مثلا به مجرد اینکه صدای اذان مندلی شیخ بلند میشد، میگفت:
- خدا عالمه چند به همین مندلی شیخ پول داده اید که این قدر زود اذان میگوید. به هدفتان رسیدید. جمع کنید برویم ناهار. مدت زیادی بود مادرزن کلبه حسن در خانه آنها زندگی میکرد؛ یک پیرزن صدوچندساله عاجز (نابینا).
یک روز حاج خانم، همسر کلبه حسن، موقع چایی ساعت ۱۰ گفت: کلبه حسن! فکری برای مادرم بکن. یک بند میگوید بروید دنبال دکتر اکبرزاده؛ همان دکترعلفی کلاته. میگوید این دکترهای شهری چیزی نمیفهمند.
کلبه حسن گفت: اون که ۵۰ ساله مرده.
- میدونم. مادر که نمیبینه. برو یک دکتر دیگه بیار، میگیم دکتر اکبرزاده است.
من گفتم: مشکلش چیه؟
- هیچی؛ ننه جان مشکلی نداره. فقط از بس بی تحرک تو جا نشسته، بدنش داره کخ (کرم) میگیره.
- خب کاری نداره، من میام میگم دکتر اکبرزاده ام. اون که نمیبینه.
- میتونی؟
- معلومه که میتونم. من تو مسجد کوچه آسیا، تئاتر بازی کردم. مگه ندیدین؟
عاقبت قبول کردند. بعد از چایی، کلبه حسن رفت به خوشش گفت داره میره کلاته، دنبال دکتر اکبرزاده و بعد برگشت سر زمین و تا ظهر گیلاس باز کردیم. ظهر که برای ناهار رفتیم پایین، کلبه حسن قبل از ما وارد شد و بلند گفت:
- یا ا...! یا ا...! دکتر اکبرزاده رو آوردم.
من وارد شدم و نشستم کنارش و درحالی که سعی میکردم صدایم را کلفت کنم، گفتم:- سلام حاج خانم! چطوری؟ چی شده این همه راه، من رو از کلاته کشوندی آوردی اینجا؟
بعد هم دستش را گرفتم که مثلا نبضش را بگیرم.
-ای آقای دُختر! (معمولا به اشتباه دکتر را دختر میگفتند. به گیرندههای خود دست نزنید!) دارم میمیرم. هرچه دوا و قرص،ای دکترای شهری میدن، فایده نداره. خودت یه کاری بکن؛ جوشاندهای چیزی بده من خوب بشم.
- ببین ننه جان! مشکل تو کم تحرکی و نشستن دائمیه. یه تکونی به خودت بده. منم که مثل تو صبح تا شب بشینم، همین جوری میشم و...
خلاصه کلی توصیه کردم و بعد ناهار خوردیم و از قالب دکتر درآمدم و شدم همان «قاسم پوده، همو که بوده»!
زن کلبه حسن، وقتی برای چایی عصر آمد، گفت:
- خدا خیرت بده آقای دکتر! از پی پرده نگاه کردم، دیدم ننم همش داره ورزش میکنه. دستاش رو تکون میده، گردنش رو تکون میده. حالا یک دمه که بلند بشه و بزنه به کوچه.
خیلی خوشحال شدم که خوب نقش بازی کردم، اما خوشحالی ام دوامی نداشت؛ چون فردا صبح که آمدم،
کلبه حسن گفت:
-ای بابا آقای دکتر! دیشب خوشم ساعت ۱۲ سروصدا راه انداخته که شما به من کلک زدید، دکتر اکبرزاده که ۵۰ سال پیش مرده. هرچه گفتم بابا! این پسرش بود، افاغه نکرد. یک دفعه حافظش برگشته. میگه دروغ نگو کلبه حسن! دکتر اکبرزاده اصلا پسر نداشت.
ماجرا به اینجا ختم نشد. سه روز بعد پیرزن مرد. رفتم مجلس ختمش در مسجد صاحب الزمان (عج). کلبه حسن صاحب عزا ایستاده بود. قرآن و قهوه که صرف شد، رفتم تسلیت بگویم. کلبه حسن سرش را آورد جلو و گفت:
- دیدی آقای دکتر، خوشم رو کشتی؟ دیگه تا مدتی باغ ما نیا!
بعد هم زد سر شانه ام و گفت: شوخی کردم عمو! باز تدت نیاد. (این تدت نیاد یعنی ناراحت نشی، بهت برنخوره)، چون معروف بود که من زود بهم برمی خورد.