چفت شیشه جلو تاکسی، روی داشبورد یک کیسه شفاف گره زده نایلونی بود. مقداری آب توش بود و دو ماهی کوچک قرمز. با هر تکان تاکسی کیسه به جهتی لُم میخورد و ماهیها تکان میخوردند. راننده سعی داشت با وسواس و احتیاطی پیش برود که کیسه نیفتد یا ماهیها کمتر بترسند.
چند دقیقه بعد هم زمان چند مسافر سوار تاکسی شدند. پیرمردی جلو نشست و تا متوجه ماهیها شد چند لحظه نگاهشان کرد و بعد با انگشت اشاره دستش چندباری دیواره کیسه را آرام فشار داد و ماهیها هربار به سمت مخالف اثر انگشت میرفتند. راننده نیم گاهی به پیرمرد انداخت و بعد کیسه را به سمت خودش و فرمان کشید و گفت: نکن آقا جان ممکنه سوراخ بشه بعد دردسر بشه.
پیرمرد گفت: آقا این ماهی قرمز اصلا مال فرهنگ ما نیست. این رو این اجنبیها وارد سفره هفت سین کردند. معلوم نیست با چه هدفی! حتما خواستند ماهی به ایران صادر کنند و گرنه کجای اسم ماهی توش سین داره. ما یه ماهی شب عید داریم اونم کنار سبزی پلو، که الان دیگه جزو آرزوهای سفره عیده. دختر جوانی که عقب نشسته بود و دستش در دست پسر جوانی بود گفت: آخه این ماهیها خیلی گوگولی اند کنار سبزه عید قشنگ اند، ولی حیف که زود میمیرن حیوونکی ها.
پسر جوان گفت: آقا این ماهیا رو مردم بعد از عید تو برکهها و دریاچههای پارکها ول میکنند، ولی غافل ا ند از اینکه همین ماهی فینگیلیها اونجا ممکنه این قدر رشد کنند که اندازه یک کوسه بشن! بعد اینا هرچی موجود زنده اونجا باشه رو میخورن. راننده از توی آینه جلو نگاهی به پسر جوان انداخت و گفت: آقا شما مثل اینکه فیلم تخیلی زیاد میبینی ها. پسر با لحنی دل خور گفت: آقا خودم تو همین پارک ملت دیدم این اندازه. بعد دست هایش را تقریبا به عرض تاکسی باز کرد و ادامه داد، تازه به مرور زمان رنگش سفید شده؛ خیلیا خواستند صیدش کنند نتونستند. دختر جوان خندید و گفت: مگه موبیدیکه! پسر جوان گفت: چیه؟! دختر خندید و گفت: داستان نهنگ سفید منظورمه... هیچی ولش کن!
تاکسی پشت چراغ قرمز چهارراه توقف کرد. پسرک نحیف و لاغری جلو تاکسی پیدا شد و با یک تی شیشه شور روی شیشه تاکسی کشید. راننده گفت: پسرجان نکش نکش. اما پسرک حواسش جای دیگری بود و متوجه حرفهای راننده تاکسی نشد. چشم هایش خیره به دو موجود قرمز توی کیسه بود و دست دیگرش همین طور تی را آرام میکشید روی شیشه. چراغ سبز شد و ماشینهای پشت سر شروع کردند به بوق زدن. راننده سرش را از پنجره برد بیرون و به صورت کش داری گفت: پهلووووووووون ...
پسرک به خودش آمد و رفت کنار. راننده تاکسی از چراغ راهنما عبور کرد، آن سوی چهارراه ایستاد و بعد پیاده شد و پسرک را با صدای بلندی فریاد زد. پسرک تی و شیشه شور به دست دوید سمت تاکسی. راننده از روی داشبورد کیسه نایلونی را برداشت و داد دست پسرک.