نشستم توی تاکسی، هم زمان راننده هم از آن در سوار شد و یک روزنامه را تا شده گذاشت روی داشبورد. روی مرز تاشدگی عکس خودم را بالای یکی از یادداشتهای «مسافرنوشت» دیدم. راننده نگاهی به من انداخت و گفت: تویی نه؟ گفتم: ببخشید متوجه نشدم! ماشین را زد دنده یک و گفت: همینی که این خاطرات مسافری رو توی تاکسی و اتوبوس و اینا مینویسه!
گفتم: با اجازه شما بله منم، چطور؟ زد پشتم و گفت: دمت گرم که مینویسی اما... بعد سری تکان داد و حرفش را قورت داد. گفتم:، اما چی آقا؟ راحت باشین. راننده ادامه داد: بد نیست بعضی وقتا از مشکلات و گرفتاریهای ما رانندهها هم بنویسی. مردم و مسئولان بدونن بد نیست. گفتم: واقعیتش اینه که من فقط روایت و قصه مسافرها رو مینویسم این موضوع رو باید با بخشای دیگه روزنامه مطرح کنید. راننده یک نیم نگاه کرد و گفت: بخوای میشه... تازه همین قصه و خاطرات هم دست اولش پیش ماهاست. ما کلی حرف به درد بخور داریم برای خواننده هاتون.
بعد دست کرد از کنار صندلی خودش یک دفترچه جلد چرمی درآورد و صفحهای از آن را باز کرد. گفت: ببین من تمام این سالها هرجا جمله تأثیرگذاری جایی دیدم یا از کسی شنیدم اینجا نوشتم. مثلا اینو ببین؛ «جهان باشد دبستان و همه مردم دبستانی، چرا باید شود طفلی ز روز امتحان غافل» یا این یکی خیلی پرمعناست «جهانم بی تو الف ندارد».
منظورش اینه که دنیاش جهنم شده است. به راننده گفتم: این مواردی که میگید خیلی جالب و جذابه، ولی من قصه موقعیتهایی که در یک سفر درون شهری کوتاه برای مسافرها پیش میاد رو مینویسم. راننده بازهم نگاهی انداخت به من و گفت: پس یک بار هم از خاطرات رانندهها بنویس. گفتم: بسم ا...، شما بگو چشم. راننده گفت: یک بار یک مسافر لاغراندام روستایی با یک کیسه سوار شد.
بنده خدا حرفی هم نمیزد. یه جایی هم پیاده شد و رفت. یک ساعتی گذشت دیدم رئیس خط ما تماس گرفت. گوشی رو برداشتم و گفت: فلانی هرجا هستی بزن کنار مسافر هم اگه داری پیاده کن درا رو قفل کن و خبر بده به من که کجا هستی. منم با تعجب همین کار رو کردم و بعد تماس گرفتم. نیم ساعت نگذشته دیدم رئیس خط و همون مرد روستایی و دوتا آتش نشان اومدند. گفتم یا خدا چی شده!
خلاصه بعدش دوتا مأمور آتش نشانی با احتیاط در ماشینو باز کردند و از زیر صندلی همون کیسه مسافر رو برداشتند. خلاصه کاشف به عمل اومد توی کیسه بنده خدا دوتا مار سمی خطرناک بوده که طرف داشته میبرده تحویل جایی بده که از بخت بد ما جا گذاشته تو ماشین. به خیر گذشت. این جور صحنههای سینمایی ما داریم. گفتم: عجب اتفاقی! باشه من اینو مینویسم. بعد وقتی خواستم پیاده شوم کرایه نگرفت و دست داد. دستم را لحظهای محکم نگه داشت. گفت: قول دادی ها! چاپ کنی. خیر پیش.