گزارشی از جلسه نقد و بررسی کتاب «کارنامه فیاض: مجموعه آثار دکتر علی اکبر فیاض» اکران مردمی فیلم سینمایی «تمساح خونی» با حضور جواد عزتی و الناز حبیبی در سینما هویزه مشهد + فیلم سینما، آینه استحاله فرهنگی حضور زنان مشهدی در طرح طوبی، باعث هم‌فکری و هم اندیشی و تبلیغ عفاف و حجاب می‌شود یادی از غلامرضا صدیق غریب، معلم فرهیخته مشهدی| شاعری که غریب نبود تربیت ۱۵۰۰ مُبلّغ با هدف ترویج فرهنگ عفاف و حجاب در کشور نگاهی به سریال «اکازیون» به کارگردانی مسعود اطیابی| در سخیف بودن، استثنایی وجود ندارد! خلاقیت در هنر، هدایتگری در معلمی نشست طرح ملی طوبی، در مجتمع فرهنگی امام رضا (ع) مشهد برگزار شد برای معلم مهربان و روشنگرم «ناخن‌کشیدن روی صورت شفیع‌الدین»، رمانی از قاسم فتحی منتشر شد مسعود اسکویی درگذشت + علت فوت (۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳) صفحه نخست روزنامه‌های کشور - چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ جای خالی طنز صادق و دلسوزانه «گل آقا» تجربه‌ای دلنشین: کنسرت محسن ابراهیم‌زاده در برج میلاد محمدرضا اربابی: در نمایش «میتینگ»، با نسل جوانی رو‌به‌رو هستید که مسائل روز را می‌شناسد
سرخط خبرها

تماس بدون شماره

  • کد خبر: ۱۵۹۵۴۶
  • ۲۹ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۵:۱۱
تماس بدون شماره
دو سرباز لاغر اندام کوله به پشت با سر تراشیده در ایستگاه بعد وارد قطار شدند. روبه روی مرد ایستادند و کوله شان را جلو پایشان گذاشتند.

مرد میان سال فربه‌ای با پیراهنی که دکمه هایش به زور بسته شده بود وارد قطار شد. از همان بیرون قطار، تلفن به گوش بلند بلند صحبت می‌کرد. خودش را انداخت وسط صندلی نیمکتی واگن بین دو نوجوان. هوا خنک‌تر از آن بود که پوست آدم دچار تعریق شود، اما مرد پیشانی و گردنش خیس عرق بود و دائم با یک دستمال مچاله توی دست دیگرش، پوستش را خشک می‌کرد.

دو سرباز لاغر اندام کوله به پشت با سر تراشیده در ایستگاه بعد وارد قطار شدند. روبه روی مرد ایستادند و کوله شان را جلو پایشان گذاشتند. مرد هنوز با تلفن همراهش صحبت می‌کرد. چیز‌هایی از قیمت دلار، سکه، زمین‌های جاده قدیم و مظنه اجاره باغ میوه می‌گفت.

تماس مرد که تمام شد رو به یکی از سربازان که چهره‌ای تیره داشت کرد و گفت: سرکار بچه جنوبی نه؟ یکم صحبت کن تا بگم بچه کجایی! سرباز لبخندی زد و با لهجه‌ای خاص گفت: چی بگم خوب... جنوب که نه.

مرد گفت: آها بچه کرمان و بم و اون طرفایی؟ سرباز گفت: نه بچه نهبندانم. مرد گفت: خیلی دور نگفتم. سرباز نهبندانی گفت: فقط ۴۰۰ کیلومتر. مرد از سرباز دوم که جوانی کشیده و لاغراندام بود پرسید: تو بچه کجایی؟ سرباز گفت: مهاباد. مرد گفت: یاشاسین؛ دم بچه‌های آذری گرم.

سرباز مهابادی گفت: البته ما کرد هستیم اگر چه در استان آذربایجان غربی هستیم. مرد گفت: حالا فرقی نمی‌کنه. چندماه خدمتین؟  سرباز نهبندانی گفت: تازه آموزشی هستیم، هنوز تقسیم نشدیم. مرد گفت:‌ای وا..! سربازی برای اینه که مرد شی، شماره ام رو می‌دم در تماس باشیم. من خیلی با این سرهنگ و سروانا و آدمای کاردرست روبه رو می‌شم. یادم بندازین بسپارم یه جای خوب بندازنتون. بعد در ادامه بدون اینکه منتظر واکنش سرباز‌ها باشد ادامه داد: چیا بلدین؟ هنر منر چیا دارین؟ فنی؟ چیزی؟

 نهبندانی گفت: ما دامدار هستیم و کشاورز. مرد گفت:‌ای وا...! مظنه خرما اونجا چه جوریه؟ نهبندانی کمی تأمل کرد و گفت: ما اونجا خرما نداریم، ما سیر و زیره داریم. مرد گفت: به به! زیره عالیه. شماره منو حتما داشته باش. اینور من خوب می‌تونم براش مشتری پیدا کنم حتی به صادرات فکر کن. بعد رو به سرباز دیگر گفت: تو چی؟  مهابادی گفت: من هیچی، تازه دیپلم گرفتم بیکارم. مرد گفت: عه! نگران نباش با من در تماس باش بعد آموزشی خواستی معرفی ات می‌کنم سر یک فن نون و آب دار.

قطار در یکی از ایستگاه‌ها ایستاد و در‌ها باز شد. مرد گفت: اوه من باید اینجا پیاده شم.

لحظه‌ای بعد وقتی داشت از در قطار خارج می‌شد رو به سربازان با اشاره دست گفت: با من در تماس باشید.

مهابادی رو به دوستش گفت: اینکه شماره اش رو نداد. نهبندانی لحظه‌ای به دوستش خیره شد و بعد قاه قاه خندید.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->