صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

با خاک درت شفاعت آمیخته است

  • کد خبر: ۱۶۴۴۱۵
  • ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۶:۴۱
روپوش نو، تمیز و مزین به نشان مخصوص خدام حضرت رضا (ع) را پوشیده و پشت میز کفشداری ایستاده بودم. نشان زیبای خدمت همچون خورشیدی روی سینه ام می‌درخشید.

اولین شب خدمتم بود، پاییز ۱۳۸۰ در کفشداری ۱۶.

روپوش نو، تمیز و مزین به نشان مخصوص خدام حضرت رضا (ع) را پوشیده و پشت میز کفشداری ایستاده بودم. نشان زیبای خدمت همچون خورشیدی روی سینه ام می‌درخشید. از شادی و شعف در پوست خود نمی‌گنجیدم و نمی‌دانستم از این نعمتی که خدا نصیبم کرده است، چگونه تشکر کنم.

همکاران، شروع خدمتم را تبریک مــی گفتند و از من شیرینی می‌خواستند. من هم چاره‌ای جز اطاعت و چشم گفتن، نداشتم. کارم تقریبا شبیه کارآموزان بود، اما از آن لذت می‌بردم. همکارانم سفارش می‌کردند برای اینکه اشتباه نشود بیشتر کفش تحویل بگیرم و از تحویل دادن کفش زائران، خودداری کنم. با احتیاط و احترام کفش‌ها را می‌گرفتم و در قفسه‌ها می‌گذاشتم. به تمیزی و نویی روپوشم توجه داشتم و دقت می‌کردم که خاکی و آلوده نشود.

از این که می‌دیدم همکارانم دست خود را روی میز غبارآلود می‌گذارند، تعجب می‌کردم. آن‌ها با احترام، کفش زائران را که خاکی و گل آلود بود، بدون هیچ اکراهی می‌گرفتند و شماره می‌دادند.

اگر چه پی در پی میز را تمیز می‌کردند، اما باز هم لایه‌ای از غبار روی میز را فرا می‌گرفت. ساعتی از خدمتم نگذشته بود که یک زوج جوان از داخل حرم قدم به کفشداری گذاشتند. احساس کردم دوران عقد یا روز‌های اول زندگی را می‌گذرانند.

نورانیتی که از زیارت حرم مطهر کسب کرده بودند در چهره هایشان نمایان بود. خوشحالی و رضایتمندی از نگاهشان هویدا بود. آرام، متین و باوقار به طرف میز کفشداری آمدند. مرد جوان به طرف من آمد و شماره را روی میز گذاشت و با لبخندی سرش را به نشانه تشکر تکان داد. هنوز شماره را بر نداشته بودم که مرد جوان جلوتر آمد و دو کف دستش را روی میز و سپس غبارش را به صورت خود کشید. سرش را بالا کرد و گفت: الهی شکر.

بهت و حیرت تمام وجودم را فرا گرفته بود. به صورت خاک آلود جوان نگاه می‌کردم و هنوز از عمل او متحیر بودم که خانم نیز پیش آمد و همین عمل را تکرار کرد و حیرتم را صد چندان کرد.

شماره را به دوستم دادم. از خود بیخود شدم، در این فکر بودم که این چه کاری بود که این زوج جوان انجام دادند. کت و شلوار اتو کشیده، لباس‌های شیک، چادر و مقنعه تمیز کجا و گرد و غبار و خاکی شدن کجا؟

اشک در چشمانم حلقه زد و آرام آرام غلتید و بر گونه هایم جاری شد. صورتم را به طرف ضریح مطهر برگرداندم. قلبم با پنجره‌های ضریح گره خورد. صدای مداح کشیکمان در گوشم پیچید که:

با خاک درت شفاعت آمیخته است
خورشید ز چلچراغت آویخته است

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.