پدرم نماز مغرب و عشایش را تمام کرده، ولی همچنان روی سجاده اش نشسته است و دعا میکند. دعاهای او ساده و بی پیرایه است. دعا میکند باران بیاید. آبرویی از کسی ریخته نشود. رزق حلال نصیبش شود. تنش سالم باشد و عاقبتش به خیر و.... دعاهایش که تمام میشود، شروع میکند برای مردهها دعا کردن.
بلندبلند نام امواتی را که میشناسد، ردیف میکند و برای همه طلب بخشایش و مغفرت میکند. از پدر و مادرش گرفته تا همسایههای قدیم و جدیدی که دستشان از دنیا کوتاه شده است. از کسانی اسم میبرد که چهل پنجاه سال پیش، سلام وعلیکی با آنها داشته است یا به قول خودش، دِینی به گردنشان دارد.
اسمها که تمام میشود، برای اینکه کسی را از قلم نینداخته باشد، میگوید: «خدایا! هرکه را حقی یا حقوقی به گردن من دارد، ببخش و بیامرز». دعاهای خوبی هم برایشان میکند. دعا میکند: «خدایا، ازشان راضی باش! هرچه از دستشان برمی آمده، خوبی کرده اند؛ تو هم از گناهانشان درگذر!» بعد هم برای همه آنها فاتحهای میخواند و میگوید: «خدایا! همه شان را بر سفره پیامبر و خاندانش میهمان کن».
این مراسم که بیش از بیست دقیقه به درازا میکشد، کار هر شب اوست. برای پدر هشتادو هفت ساله من، جهان مرده ها، جهان رحم است و رحمت. تا یادم میآید، اموات پدرم، بخشی از خانواده ما بوده اند. بعد از هر وعده غذا یک خدایا شکر میگوید و شروع میکند به فاتحه خواندن برای به قول خودش «اولیا و انبیا و شهدای دشت کربلا و پدر و مادر و برادرها و خواهرش». او با یاد درگذشتگان خود، از امر قدسی تجربه عمیق تری مییابد.
این مهمترین کارکرد مرگ برای زندگی است. مرگ و مردن، ما را از جهان ماده رها میکند. به ما کمک میکند تا تجربههای ناب تری از امر مقدس داشته باشیم. آنها که با مرگ مواجهه نزدیک تری داشته اند، اخم وتخم زیستن را یک شوخی زودگذر میدانند. به قول هایدگر، جهان زندگان بدون اندیشیدن به مرگ از اصالت خود تهی میشود. زندگی بدون اندیشیدن به مرگ، از معنای اصلی خود به دور است. آنان که به مرگ فکر نمیکنند، تمرکز خود را بر هسته زندگی از کف میدهند.