صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

عکس نوشت | کتیبه مخمل

  • کد خبر: ۱۷۵۳۴۹
  • ۳۱ تير ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۰
دسته زنجیر زنی که می‌خواست حرکت کند، کتیبه را باز می‌کرد یک سمت کتیبه را خودش می‌گرفت و یک سمتش را سید عزیز.

شهرآرانیوز؛ صندوق چوبی خراطی شده قدیمی بزرگ، بالای اتاق دو دری مخصوص میهمان بی بی جان بود. یک چادرشب دستباف خودش را رویش انداخته بود که قفل بزرگش دیده نشود و کلید قفل هم نخ کشیده دائم توی گردنش بود. آن صندوق همه چیز‌های مهم بی بی را توی خودش جا داده بود.

این چیز‌های مهم لزوما طلا و جواهر نبود که برای آن‌ها یک قوطی خالی کمپوت هم زیادی بود. توی آن دوتا لاله سرجهیزیه اش، چادر گل دار روز عروسی اش، چند قواره پارچه چادری که از مکه آورده بود برای عروسی نوه هایش، چند سکه نقره قاجاری که وصل پیشانی بند لباس عروسی اش بوده، یک کفن متبرک شده و نوشته شده به آیات و دعا، چیز‌هایی مربوط به آقاجان که حالا پنج سالی است مرحوم شده و در نهایت یک کتیبه مخمل گل دوزی شده که منقش است به اسم پنج تن و وسطش با خط ثلث زیبایی «یا اباالفضل العباس» گل دوزی شده است. کتیبه به نقش‌های ظریف زیبای دیگری هم تزیین شده است.

وقتی پهنش می‌کنی انگار یک تابلو نقاشی قشنگ را می‌بینی. آقا جان وقتی زنده بود با رسیدن محرم؛ دوتا چوب دسته بیلی را نصب می‌کرد دو طرف کتیبه و بعد لول می‌کرد می‌گذاشت روی شانه و می‌رفت سمت میدان روستا. دسته زنجیر زنی که می‌خواست حرکت کند، کتیبه را باز می‌کرد یک سمت کتیبه را خودش می‌گرفت و یک سمتش را سید عزیز. کتیبه جلو دسته می‌درخشید و خودنمایی می‌کرد. خیلی‌ها می‌آمدند به نشانه تبرک به کتیبه دست می‌کشیدند.

یک غرور خاصی صورت آقا جان را فرا می‌گرفت. آقا جان فکر می‌کرد او مثل یک سرباز مأموریت دارد برای این کار. برای همین سعی می‌کرد لباسش هم تمیز باشد و حتی عطر گل سرخ به خودش می‌زد. بعد از فوت آقا جان، بی بی حاضر نشد که کتیبه را به کسی بسپارد. می‌گفت: این کتیبه حرمت خاصی دارد و نگهدارنده اش باید آن را بفهمد.

دهه محرم تازه شروع شده بود. بی بی مرا صدا زد و برد توی اتاق دو دری. کلید صندوق را از توی گردنش در آورد و بازش کرد. یک پیراهن مشکی تمیز از تویش در آورد و خواست که بپوشم. از یک شیشه کوچک که بوی گل سرخ می‌داد مقداری عطر روی لباسم زد و گفت: «فکر می‌کنم حالا وقتشه» بعد با احتیاط کتیبه مخملی را بیرون آورد، آرام پهنش کرد و گفت بیا به من کمک کن. کتیبه را به چوب‌ها وصل کردیم. بی بی جان کتیبه را دور چوب‌ها لول کرد و گذاشت روی شانه اش بعد دست مرا گرفت و راه افتادیم سمت میدان ده. صدای نوحه از دور به گوش می‌رسید.

عکس: پرویز گلی زاده

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.