وقتی که میرسد، دوباره کودک میشوم. دوباره دوست دارم در آغوش مادر زیر کرسی بنشینم و صدای داداش علی اکبر را بشنوم که میخواند: امشب شهادت نامه عشاق امضا میشود. داداش علی اکبر تمام روز توی خانه تمرین میکرد و وقتی شبها در حسینیه میخواند، صدایش گرفته و خش دار بود.
منور خانم و بقیه، اما میگفتند که غم غریبی دارد خش صدای علی اکبر. دوباره دلم میخواهد برای همسایهها نان و حلوای نذری ببرم؛ لااقل برای مریم که، چون روی ویلچر مینشست، هیچ وقت به حسینیه نمیآمد.
دوباره دلم میخواهد بچههای حسینیه محله مان سنگ تمام بگذارند و روز عاشورا دسته شان پرشورتر از دستههای بقیه محلهها به میدان جامع شهر برسد. علی حالا سال هاست که نمیخواند؛ نیست که بخواند. او حالا توی سرمای تورنتو با بچههای دانشگاهشان سعی میکنند که لااقل سه شب آخر دهه اول محرم را با یکدیگر محفلی کوچک برپا کنند.
از توی گوشی شان مداحی و روضه پخش کنند. طوری که توی خوابگاه بقیه را بیدار نکنند. به فکر قیمه نذری شب آخرند. اینکه توی آن سرما ظرفهای غذا یخ نکنند و گرم دست بچهها برسد. بچههایی که خیلی هایشان ایرانی نیستند و محرم را نمیشناسند، اما توی این دو سه سال با نذری علی و دوستانش آشنا شده اند. من هنوز اینجایم. لابه لای فایلها و پوشههایی که هیچ وقت آخری برایشان نیست. دست ودلم به کار نمیرود.
یک جور حس غریب مزمنی ته دلم ریشه میکند، بزرگ و بزرگتر میشود و آخر کار راه گلویم را میبندد. من شب عاشورا دلتنگ نگاه دخترک کوچکی هشت ساله ام که روسری سبز کوچکش را گره زده بود زیر گلویش. خودش را از زیر چادر مادر میرساند لب بالکن.
پارچه سیاه روی نرده بالکن حسینیه را کنار میزد و از آن بالا به داداش علی اکبرش نگاه میکرد. زنها چادر روی صورت گرفته و گریه میکردند او، اما ذوق زده و با انگشتش اشاره میکرد و فخر میفروخت به بقیه دخترکان.
آن دخترک گم شد، قد کشید و ذوقش توی همان سالها جایی جا ماند. اما تنها صدای داداش علی اکبر است که هرسال شب عاشورا از جایی به گوش میرسد.
عکس: حمید سبحانی