در گذشته نه چندان دور و نه چندان نزدیک، در یکی از محلات بالای شهر دختری به همراه خانواده اش زندگی میکرد که علاوه بر آنکه دختری فهمیده و همه چیز تمام بود، بابای پول دار و همه چیز تمامی نیز داشت و در اثر این حسن تصادف، همواره مورد خواستگاری پسران دوست و فامیل و آشنا واقع میشد، اما از آنجا که پسران یادشده همه چیز تمام نبودند، خواستگاری آنها مورد پذیرش دختر و خانواده دختر قرار نمیگرفت.
روزی از روزها مامانِ یکی از پسران فامیل که به تازگی از خارج به داخل برگشته بود، از مامان دختر تقاضا کرد که برای انجام خواستگاری رسمی به منزل آنها مراجعه کنند و از آنجا که به دلایل مختلف، که در این مقال نمیگنجد، جزو فامیلهای رودربایستی دار بودند، مامان دختر پذیرفت و پس از هماهنگیهای لازم، پسر و خانواده اش به منزل دختر مراجعه کردند. پس از سلام و احوال پرسی و صحبت درباره وضع هوا و افزایش شاخصهای آلایندگی هوا در اغلب نقاط کشور و نیز بحث و تبادل نظر درباره تحولات منطقه، مامان پسر از مامان دختر خواست تا اجازه دهد پسر و دختر به اتاق مجاور بروند و حرف هایشان را با هم بزنند.
مامان دختر موافقت کرد و پسر و دختر به اتاق مجاور رفتند. در اتاق مجاور دختر به پسر گفت: «می خواهم از شما چند سؤال بپرسم، آن وقت نظرم را در مورد ازدواج با شما اعلام خواهم کرد.» پسر گفت: «خیالی نیست، هر سؤالی میخواهید بپرسید.» دختر گفت: «شما حیوان دارید؟» پسر گفت: «بلی.» دختر گفت: «چی دارید؟» پسر گفت: «سگ دارم.» دختر گفت: «اسمش چیست؟» پسر گفت: «پاپو.»
دختر گفت: «پاپو شبها کجا میخوابد؟» پسر گفت: «الان کنار خودم میخوابد، اما بعد از ازدواج حتما یک جای مستقل برایش درست میکنم.» دختر پرسید: «وقتی شب از سر کار به خانه برمی گردید، او چه میکند؟» پسر گفت: «به طرفم میآید و دمش را تکان میدهد و اظهار اشتیاق میکند.» دختر گفت: «شما چه میکنید؟» پسر گفت: «اول با او مقداری بازی میکنم، سپس بغلش میکنم و برایش آواز میخوانم و با او صحبت میکنم.»
دختر گفت: «خیلی خری.» پسر گفت: «چرا؟» دختر گفت: «معلوم نیست؟» پسر گفت: «من فکر میکردم الان میخواهی بگویی تو که با یک سگ این قدر خوش رفتاری میکنی، معلوم است با زنت هم خوش رفتاری خواهی کرد و وقتی سگ این قدر تو را دوست دارد، زنت هم تو را خیلی دوست خواهد داشت و بعد زنم میشوی.» دختر گفت: «جمع کن بچه مزلف سگ باز، خیال کردی اینجا سوئیس است؟ این دیالوگها مال شبکههای اجتماعی فیلترشده مانند [..]و [..]است، زندگی مگر مسخره بازی است؟»
پسر گفت: «واقعا که خیلی بی تمدن {... } هستی.» دختر گفت: «آره بابا، تو خوبی.» سپس از اتاق مجاور بیرون آمد و در را به طور محکم پشت سرش بست و به اتاق مجاور دیگر رفت و به داداش هایش گفت پسر را از خانه بیرون بیندازند و گل و شیرینی سگی اش را توی صورتش بکوبند. اما از آنجا که، همان طور که گفته شد، خانواده پسر جزو فامیلهای رودربایستی دار بودند، داداشهای دختر به بلاک آنبلاک کردن پسر بسنده کردند و اقدامات بعدی را به فرصت مقتضی واگذار نمودند.