در روزگاران قدیم، در دوران پادشاهی سلجوقیان، یکی از مفسدان اقتصادی که مقادیر زیادی اختلاس و سوءاستفاده از اموال عمومی کرده و مبالغ هنگفتی نیز از شاکیان خصوصی به جیب زده بود، در اثر هوشیاری مأموران، در چنگال قانون گرفتار شد. وی پس از گرفتار شدن در چنگال قانون اظهار داشت تنها پس از دیدار با وکیلش به پرسشهای مأموران قانون پاسخ خواهد داد. مأموران قانون وکیلش را احضار کردند و نزد وی بردند.
وی از وکیل خواست تا راهی برای دور زدن قانون پیش پای وی بگذارد. وکیل گفت: چرا آن موقع که اختلاس و سوءاستفاده از اموال عمومی میکردی سراغ من نیامدی تا راه و چاه را نشانت بدهم؟ وی گفت: غلط کردم. وکیل گفت: از آنجا که هر غلطی بوده کردهای و راهی برای نجات خود باقی نگذاشته ای، تنها کورسوی امیدی که برایت مانده است این است که خود را به دیوانگی بزنی. وی گفت: یعنی دقیقا چه کنم؟ وکیل گفت: در جواب کلیه پرسشها بگو بلی.
به این ترتیب تصور میکنند زیر فشار عصبی دچار زوال عقل شدهای و از طریق تبصره محجوریت، از مجازاتهای مربوط خلاص میشوی. فقط باید قول بدهی بعد از خلاصی، حق الوکاله مرا دوبرابر محاسبه و پرداخت کنی. قول میدهی؟ وی گفت: بلی.
فردای آن روز وی را به جلسه بازپرسی بردند. بازپرس از وی پرسید: اتهام اختلاس را قبول داری؟ وی گفت: بلی. بازپرس پرسید: اتهام کلاهبرداری از شاکیان خصوصی را قبول داری؟ وی گفت: بلی. بازپرس پرسید: چه مبلغ؟ وی گفت: بلی. بازپرس گفت: همدستانت را در اختلاس معرفی کن.
وی گفت: بلی... و به این ترتیب در همه مراحل دادرسی به کلیه پرسشهای بازپرس و دادستان و قاضی و خبرنگاران پاسخ بلی داد و درنهایت قاضی که اعصابش خرد شده بود به مصادره اموال و بازگرداندن معوقاتش به اموال عمومی حکم داد و خودش را به دلیل محجوریت در اثر زوال عقل آزاد کرد.
چند روز بعد وکیل وی به دیدن وی رفت و گفت: خوب قسر دررفتی. وی گفت: بلی. وکیل وی گفت: کیف میدهد؟ وی گفت: بلی. وکیل وی گفت: قرارمان که یادت هست؟ وی گفت: بلی. وکیل وی گفت: الوعده وفا. وی گفت: بلی. وکیل وی گفت: خب بده. وی گفت: بلی. وکیل وی گفت: ببین، من خودم این بازی را یادت دادم. حالا میخواهی سر خودم دربیاوری؟
وی گفت: بلی. وکیل وی گفت: پدرت را درمی آورم. وی برخاست و حکم مصادره اموالش را آورد و به دست وکیل داد. وکیل گفت: یعنی الان هیچیِ هیچی نداری که حق الوکاله مرا بدهی؟ وی گفت: بلی. وکیل وی گفت: بلی یا نه؟ وی گفت: بلی. وکیل گفت: بلی؟ وی گفت: بلی. وکیل گفت: بلی، و خاموش شد.
سپس از جا برخاست و از خانه وی بیرون رفت. وی نیز که در اثر مصادره اموالش واقعا دچار زوال عقل شده بود بلی بلی گویان همانجا نشست و خاموش هم نشد.