این فصلهای مشهد را خیلی دوست دارم. خیلی شیرین است. حرم پر از چهرههای افتاب سوخته است، پر از روستاییهای شیرین و پاک و طاهر با چشمهایی معصوم و نگاههایی زلال و اشکهایی مثل الماس. پیرمردهای کلاه سبز کت بوری که ریش و سبیلی چندروزه دارند و وقتی که در کوچه پس کوچههای حرم یکی دوساعت بعد از اذان هر وعده سرک بکشی میبینی یک دبه ماست یا چندتایی نان، یا یک هندوانه یا خربزه یا نصف قالب پنیر به اقتضای اذان جاری شده چیزی در دست دارند و میبرند برای اهل و عیالشان تا تجدید قوایی کنند.
این پیرمردها دستهای زمخت و پینه بستهای دارند و وقتی قنوتشان را نگاه میکنی انگار دوتکه خشت طلا را بالا آورده اند و میخواهند هدیه بدهند به حضرت رضا (ع). پاک و پاکیزه محصول تابستانه شان را برداشت کرده اند، چیده اند، درو کرده اند و حالا آمده اند خدمت آقا که هم گزارش کاری بدهند و هم زیر سایه گنبدش پایی دراز کنند و استخوانی سبک کنند. توی حرم به این پیرمردها خیلی توجه کنید.
انگار واقعا حضرت را دارند با دو چشمشان میبینند و توی یک جلسه کاملا جدی و زنده اند. چند وقت پیش که ماه صفر بود یکی شان را توی حرم دیدم به پهنای صورت گریه میکرد و صورتش خیس اشک بود، از دور میدیدی اش فکر میکردی زبانم لال یا پسری زیر طناب دار دارد و یا دختری زیر تیغ جراحی. یک جوری زل زده بود به ضریح و انگشت تکان میداد و دست بر سینه میگذاشت و سر چپ و راست میکرد که جگرت کباب میشد. نیم ساعتی زار میزد و وقتی جلو کفشداری شماره ۱۱ دیدمش هنوز صورتش نم دار بود.
گفتم خیلی حال خوبی داشتید، التماس دعا کاش برای من هم دعا کنید. با لهجه شیرین ترکی گفت: ما کی باشیم خدا قابل بدونه. حضرت قبول کنه چشم ... گفتم من اشک هایتان را دیدم. میشود بگویید چه بود؟ حاجتتان؟ از حضرت چه میخواستید؟ خندید دستی به محاسن روشن و بورش کشید و گفت: راستش دوتا گوساله نذر جد بی کفنش کرده بودم، یکی اش خوراک نمیخورد، به ریق افتاد. لاغر شد. وزن نگرفت. گوشت نیاورد رون و دستش. داشتم معذرت خواهی میکردم که نکشتمش، بی زبان گوشتی نداشت.
داشتم میگفتم فکر نکنید از زیر کار در رفتم یا پشیمان شده ام، یک گوساله را پیچانده ام. نه من حواسم هست، یا همین تا محرم سال دیگر خوب میشود همین را قربانتان میکنم یا اینکه یکتر و تازه خوش نژاد خوش گوشت میگیرم آن را میکنم توی دیگ. خاطرتان جمع باشد آقاجان ما شما را دور نمیزنیم. پیرمرد حرف هایش را زد و من حالا مبهوت بودم و تماشا از باب این رفاقت حیرت آور، از باب این مهندسی عشق و رفاقت که این جوری ریزبینانه و صمیمی و دقیق حواس پیرمرد به همه چی بود و با آن حال فقط آمده بود معذرت خواهی.
این فصلهای حرم آسمان هم بیکار نیست. بارانهای خوشگلی هم مشهد دارد. انعکاس طلایی گنبد روی آب باران جمع شده روی مرمرها هم که اصلا نگویم برایتان. همت کنیم و آقا هم بطلبد و بلیت هم پیدا شود یک مشهد درست و حسابی برویم، دیداری تازه کنیم، دلی به باد بدهیم، بر گردیم. چرا که نه. خیلی هم عالی.