به هوش که آمد، اولین کاری که کرد دست هایش را از دو طرف بدنش بالا آورد و زل زد به دست هایش و اشک ریخت، هی میگفت الحمدا... فکر کردم هنوز توی حال ریکاوری است. گفتم سعد آرام باش. دست هایت را چرا نگاه میکنی؟ گفت نگران سبابه ام بودم. انگشت ماشه، اگر قطع میشد چه؟ اگر دیگر نمیتوانستم صلاح دستم بگیرم چه؟
الحمدا... هنوز سلامت است. نمیدانستم کلیه به عربی چی میشود ولی میخواستم بگویم مشتی ترکش موشک اسرائیل بی پدر نصف کلیه و کبدت را برده دنبال انگشت سبابه ای؟ کلیه را توی کلمههای کله ام پیدا نکردم و بی خیال شدم. دوسه روزی که گذشت، بهتر شد.
دکتر اجازه داده بود توی حیاط بیمارستان بیاید و سیگاری بگیراند. سعد عاشق سیگارهای ایران بود، همان طور که دست لاله کرد و سیگاری روشن کرد گفت: دلم مشهد میخواد! گفتم: بریم. قوز کمرش را صاف کرد: واقعا؟! گفتم: فقط پاس نداری با هواپیمای باری بیهوش آوردنت. هوایی نمیشه رفت، باید زمینی بریم.
گفت بریم. میام. گفتم: ولی خیلی راهه اذیت میشی. گفت چند ساعت مثلا؟ گفتم دوازده ساعت. گفت: یعنی توی ایران شما میشه دوازده ساعت بدون جاده تکراری رانندگی کرد؟
گفتم: مسیر بیست و چهارساعته هم داریم و گفت حتما با ماشین بریم. مرخص که شد از پزشکش اجازه اش را گرفتم و راهی شدیم. توی مسیر از سالهای مبارزه اش میگفت. از ملاقات یک بار با سیدحسن، از بی شرفی اسرائیل و چیزهای دیگر.
خواب بود که به مشهد رسیدیم. توی خیابان امام رضا (ع) بودیم که زدم روی شانه اش. بیدار شد، گنبد را دید و انگار همه رودخانههای جهان از چشم هایش راه افتاد. من نمیدانم چه گذشت بینشان با امام، ولی این را شنیدم که از امام بابت سلامت انگشت سبابه اش تشکر کرد.