روتخر برگمان *: داستان جذاب بچهمدرسهایهایی که در سال ۱۹۶۲ در جزیرهای دورافتاده گرفتار شدند بسیار با داستان رمان پرفروش ویلیام گلدینگ متفاوت است.
ترجمه کاظم کلانتری/ شهرآرانیوز؛ قرنهاست که فرهنگ غربی با این ایده که انسانها موجودات خودخواهی هستند، گسترش پیدا کرده است. این تصویر بدبینانه از بشریت در فیلمها و رمانها و کتابهای تاریخی و تحقیقات علمی میآید. اما در ۲۰ سال اخیر اتفاقهای عجیبی رخ داده است. دانشمندان دنیا موضعشان را تغییر دادهاند و به نوع بشر با دید مثبت مینگرند. این تحقیقات آنقدر نوپا و تازه هستند که محققان از پژوهشهای همدیگر بیاطلاع باشند. در ایامی که تنهایی و انزوا و اندوه قرنطینه و بیماری کرونا بیداد میکند، خواندن روایت جذاب اتحاد چندپسربچه و دورافتادگیشان پر از امید و انگیزه و شور و انرژی است.
وقتی من شروع به نوشتن کتابی درباره این دیدگاه امیدوارانه کردم، میدانستم که داستانی وجود دارد که باید به آن بپردازم؛ این داستان در جزیرهای دورافتاده در اقیانوس آرام اتفاق میافتد. هواپیمایی تازه سقوط کرده است و بازماندگان آن، چندبچهمدرسهای بریتانیایی هستند که به بخت و اقبال خودشان اعتقادی ندارند. تا کیلومترها هیچ چیز غیر از ساحل و شن و آب و ماسه نیست؛ تازه هیچ بزرگتری هم آنجا وجود ندارد.
در روزهای اول پسرها نوعی دموکراسی برای خودشان وضع میکنند. یکی از آنها، «رالف»، بهعنوان رهبر گروه انتخاب میشود. او ورزشکار و کاریزماتیک و جذاب است و یک برنامه خیلی ساده دارد: ۱. خوش بگذرانید ۲. زنده بمانید ۳. برای کشتیهایی که از اینجا میگذرند با دود نشانه بفرستید. برنامه اول برای آنها یک کامروایی و خوشبختی به حساب میآید. بقیه برنامهها؟ نهآنقدر. پسرها بیش از روشننگهداشتن آتش به جشن و خوشگذرانی علاقه دارند. بعد از مدتی آنها شروع کردند روی چهرههای همدیگر نقاشی بکشند، لباسهایشان را در آوردند، و اینگونه به هم انگیزه دادند: با نیشگونگرفتن، لگد زدن و گاز گرفتن.
وقتی بعد از مدتی یک افسر نیروی دریایی انگلیس به ساحل میآید، جزیره منطقهای بیابانی است و سه تا از بچهها مردهاند. افسر با خودش گفت: باید فکرش را میکردم (میفهمیدم) که چند پسربچه بریتانیایی میتونن نمایشی بهتر از اون رو راه بندازن»۱
همان زمان رالف شروع میکند به اشکریختن. در کتاب میخوانیم: «رالف برای پایان معصومیت اشک میریخت، برای تاریکی قلب انسان.».
اما این داستان هرگز اتفاق نیفتاده است. یک ناظم مدرسه، ویلیام گلدینگ، آن را در سال ۱۹۵۵ مینویسد. رمان «سالار مگسها» میلیونها بار به چاپ میرسد، به بیش از ۳۰ زبان دنیا ترجمه میشود و یکی از شاهکارهای کلاسیک قرن ۲۰ لقب میگیرد. راز موفقیت کتاب مشخص است: گلدینگ توانایی استادانهای دارد در نمایش اعماق تاریک بشریت. البته او روح قرن ۶۰ میلادی را درک کرده بود؛ زمانی که نسل جدید از والدینشان درباره بیرحمیها و خشونتهای جنگ جهانی میپرسیدند: آیا اردوگاههای آشویتس چیزی غیرطبیعی بوده است؟ آیا هرکدام از ما در درونمان یک نازی پنهان داریم؟
من «سالار مگسها» را وقتی نوجوان بودم خواندم. یادم میآید که بعد از آن احساس سرخوردگی میکردم. اما برای یک لحظه هم به این فکر نکردم که میشود به دیدگاه گلدینگ شک کرد. این سرخوردگی تا زمانی که وارد دنیای نویسندگی شدم دیگر اتفاق نیفتاد. فهمیدم که گلدینگ چه شخص ناخشنود و بدبختی بوده است: یک الکلی، مستعد افسردگی و مردی که بچههایش را کتک میزده است. گلدینگ بارها اعتراف کرده است که «من همیشه نازیها را درک میکنم. چون من ذاتا از آن نوع هستم.» و نوشتن «سالار مگسها» نیز تا حدودی برخواسته از همین خودشناسی اندوهناک او بود.
متعجب بودم و ذهنم همیشه درگیر این بود که آیا کسی بررسی کرده که اگر بچههای واقعی خودشان را در جزیرهای متروکه بیایند چه میکنند؟ در اینباره مقالهای نوشتم و در آن «سالار مگسها» را با دیدگاههای علمی مدرن مقایسه کردم. به این نتیجه رسیدم که به احتمال زیاد بچهها در چنینموقیعتی، بسیار متفاوتتر عمل میکنند. خوانندههای مقاله خیلی سریع به من پاسخ دادند. همه مثالهای من درباره بچههای در خانه، در مدرسه و در کمپ تابستانی بود. از همینجا جستوجوی من برای یک «سالار مگسها»ی واقعی شروع شد. پس از جستوجو در اینترنت به یک وبلاگ برخوردم که داستان جالبی را روایت کرده بود: «روزی در سال ۱۹۷۷، شش پسربچه به یک سفر ماهیگیری رفتند ... بعد گرفتار یک طوفان بزرگ شدند و در یک جزیره متروکه گیر افتادند. این قبیله کوچک باید چه کار میکردند؟ آنها قرار گذاشتند که هیچوقت دعوا نکنند.»
این مطلب هیچ منبعی ارائه نداده بود. اما گاهی اوقات آدم شانس میآورد. یک روز داشتم در بایگانی روزنامه جستوجو میکردم. در جستوجوهایم اعداد یک سال را اشتباه وارد کردم و راهحل دقیقا همانجا بود. منبعی که قرار بود به اتفاقات ۱۹۷۷ ختم شود، یک اشتباه تایپی از آب درآمد. ۲
در چاپ ۶ اکتبر ۱۹۶۶ روزنامهای استرالیایی با نام «عصر» این تیتر توجهم را جلب کرد: «نمایش یکشنبه برای کشتیشکستههای تونگایی» داستان مربوط به شش پسربچه بود که سه هفته قبل از آن تاریخ در جزیرهای در جنوب تونگا (جزیرهای در اقیانوس آرام) پیدا شده بودند. پسرها را بعد از یک سال سرگردانی و گرفتاری یک کاپیتان استرالیایی در کشتیرانیاش در جزیره «آتا» پیدا کرده بود. کاپیتان حتی یک ایستگاه تلویزیونی برای بازسازی ماجراجویی این بچهها گرفته بود. داشتم از حجم سؤالهایی که برایم پیش آمده بود منفجر میشدم. آیا پسرها هنوز زنده بودند؟ آیا میتوانم فیلم تلویزیونی آنها را پیدا کنم؟ خوشبختانه من یک سرنخ داشتم: نام کاپیتان پیتر وارنر بود. بعد از اینکه اسمش را جستوجو کردم داشتم سکته میکردم. در یکی از شمارههای اخیر مجله محلی «مکی» استرالیا به این تیترها برخوردم: «یک رفاقت پنجاهساله». در کنار این تیتر تصویر دو مرد بود که لبخند میزدند و یکی دستش را روی شانه آن یکی انداخته بود. مقاله اینگونه آغاز میشد: «در اعماق مزارع موز «تولرا»، نزدیک لیسمور، دو رفیق غیرمعمولی زندگی میکنند. مرد بزرگتر ۸۳ است، پسر یک صنعتگر ثروتمند؛ و آنیکی ۶۷ ساله و به معنای واقعی کلمه فرزند طبیعت.» نام آنها چیست؟ پیتر وارنر و مانو تواتو. آنها کجا هم دیگر را ملاقات کرده بودند؟ در یک جزیره متروکه.
من و همسرم یک اتومبیل کرایه کردیم و حدود سهساعت بعد در مقصدمان بودیم: نقطهای دورافتاده وسط ناکجاآبادی که نقشه گوگل هم نتوانسته بود ثبتش کند. بااینحال او در مقابل خانهای محقر و کنار جادهای خاکی نشسته بود: مردی که پنجاهسال پیش بچههای گمشده را نجات داده بود؛ کاپیتان پیتر وارنر.
وحشیگری در اقتباس سینمایی (1963) از رمان «سالار مگسها»
پیتر، جوانترین فرزند آرتور وارنر بود؛ آرتور وارنر زمانی یکی از ثروتمندترین و قدرتمندترین مردان استرالیا بوده است. در دهه ۱۹۳۰ آرتور بر امپراتوری عظیمی با نام «صنایع الکترونیکی» حکمرانی میکرد و حتی مرکز رادیویی کشور هم زیر سلطه او بود. پیتر قرار بود جا پای پدرش بگذارد، اما در عوض در سن ۱۷ سالگی در جستوجوی یک ماجراجویی و برای گذراندن ادامه زندگیاش در راه ماهیگیری به دل دریا زد؛ از هنگکنگ تا استکهلم و از شانگهای تا سنپترزبورگ. پسر ولخرج بعد از ۵ سال برگشت و با افتخار گواهینامه کاپیتانیاش را که از سوئد گرفته بود به پدر نشان داد. اما وارنر بزرگ تحتتأثیر قرار نگرفت و به پسرش توصیه کرد که حرفهای مفید بیاموزد. پیتر پرسید: «سادهترین حرفه مفید چیست؟» و آرتور به اشتباه یا دروغ گفت: «حسابداری».
پیتر در شرکت پدرش مشغول به کار شد، ولی هنوز درهای دریا به روی گشوده بود و هروقت که ممکن بود به «تاسمانی»۳ میرفت؛ جایی که کشتی ماهیگیری خودش را نگهداری میکرد. همین سفر بود که او را در زمستان ۱۹۶۶ به «تونگا» آورد. در راه خانه، کمی از مسیر همیشگیاش منحرف شد و بعد این صحنه را دید: جزیرهای کوچک میان دریای لاجوردی. این جزیره زمانی مسکونی بوده است، تا اینکه روزی تاریک در سال ۱۸۶۳ یک کشتی بردهداری در افقش نمایان شد و بومیان جزیره را با خود برد. از آن زمان «آتا» بیابانی بود شوم و فراموششده.
اما پیتر متوجه چیز عجیبی شد؛ در دوربین شکاری خود تکهچوبهای سوختهای را روی صخرههای سبز جزیره دید. «در مناطق استوایی معمولا آتش خودبهخود درست نمیشود.» بعد پسربچهای را دید؛ برهنه، با موهایی که تا شانههایش بلند شده بودند. این موجود وحشی از صخره پایین پرید و در آب شیرجه زد. ناگهان پسرهای دیگر به دنبالش رفتند و جیغ بلندی کشیدند. طولی نکشید که اولین پسر به قایق رسید: «اسم من استفان است.» او این کلمات را با گریه ادا کرد. «ما شش نفر هستیم و تقریبا ۱۵ماه است که اینجا گیر افتادهایم.» پسرها وقتی سوار کشتی شدند ادعا کردند که در مدرسه شبانهروزی «نوکوآلوفا»، پایتخت «تونگا»، درس میخواندهاند. آنها که از غذاهای مدرسه مریض شده بودند و حالشان از آنها به هم میخورد تصمیم گرفته بودند یک روز با قایق بروند ماهیگیری، اما در همان روز گرفتار طوفان میشوند. پیتر با خودش گفت: «چه داستان آشنایی.» او با رادیو دو طرفه خود با «نوکوآلوفا» تماس گرفت و به اپراتور گفت: «من اینجا شش پسربچه پیدا کردهام.» و پاسخ شنید: «صبر کن» آن بیست دقیقه به سختی گذشت. (پیتر که این بخش از داستان را تعریف میکند، کمی چشمانش خیس میشوند) سرانجام صدای اشکآلود اپراتور آمد که میگفت: «شما آنها را پیدا کردهاید! آنها مردهاند. مراسم تدفینشان هم برگزار شده. اگر آنها باشند معجزه شده است.» در ماههای بعد سعی کردیم هرچه در آن جزیره اتفاق افتاده بود احیا و یادآوری کنیم. حافظه پیتر عالی بود. حتی در سن ۹۰ سالگی هرچه او میگفت با اصلیترین منبع من، یعنی مونو، یکی از پسرها که آن زمان ۱۵ ساله بود و حالا ۷۰ ساله، کاملا مطابقت داشت. او در جایی که تنها چندساعت با پیتر فاصله داشت زندگی میکرد.
«مونو» به ما گفت: «سالار مگسها»ی واقعی در ژوئن ۱۹۶۵ شروع شد. قهرمانها شش پسر بودند: سیون، استفان، کولو، دیوید، لوک و مونو. همه دانشآموز یک مدرسه شبانهروزی کاتولیک در «نوکوآلوفا». بزرگترین آنها ۱۶ ساله بود و جوانترینشان ۱۳ ساله. اما همهشان در یک چیز مشترک بودند: آنها نادان و بیحوصله بودند. پس تصمیم گرفتند فرار کنند: به «فیجی» ۴، حدود ۵۰۰ مایل دورتر. فقط یک مانع سر راهشان بود. هیچکدامشان قایق نداشتند. پس تصمیم گرفتند یک قایق از آقای اوهلا، ماهیگیری که همهشان از او بدشان میآمد، «قرض» بگیرند. آنها خیلی زمان نداشتند تا آماده این سفر شوند. دو کیسه موز، چند نارگیل، و یک چراغ کوچک همه لوازمی بود که برداشتند. آنها حتی نقشه نداشتند، چه برسد به قطبنما.
هیچکس متوجه آن قایق کوچکی که آن شب از بندر خارج شد نشد. آسمان صاف و زیبا بود، و فقط نسیم ملایمی روی دریا میوزید. پسرها آنشب اشتباه بزرگی کردند؛ خوابشان برد. چند ساعت بعد با آبی که روی صورتشان ریخته شد بیدار شدند. هوا تاریک بود. بادبان را که طوفان شکسته بود بلند کردند. اما سکان کشتی هم شکسته شده بود. مونو به من گفت: «ما هشت روز بدون آب و غذا روی آب شناور بودیم.» آنها سعی کردند از دریا ماهی بگیرند. موفق شدند آب باران را در پوست نارگیلهای خالیشده جمع کنند و بین خودشان تقسیم کنند. روزی دو جرعه؛ یکی صبح، یکی شب.
روز هشتم معجزهای در افق دیدند: یک جزیره کوچک؛ نه یک بهشت گرمسیری با درختهای میوهدار و سواحل ماسهای، بلکه تودهای از سنگ که از اقیانوس زده بود بیرون. حالا «آتا» غیرقابلسکونت است، اما کاپیتان در خاطراتش نوشته است که وقتی آنجا رسیدیم پسرها یک دهکده (مزرعه) کوچک با باغچهای از مواد غذایی درست کرده بودند؛ تنههای درختها را برای ذخیره آب خالی کرده بودند. یک باشگاه ورزشی با وزنههای عجیبوغریب، یک زمین بدمینتون، یک آغل مرغ و آتش دائمی؛ همه اینها با دست درست شده بودند؛ با «یک تیغه چاقوی قدیمی و مقدار زیادی عزم راسخ.» در حالیکه پسران «سالار مگسها» بر سر آتش دعوا به راه میانداختند، نسخههای واقعیشان در زندگی واقعی برای بیش از یک سال نگذاشتند آتش خاموش شود.
آقای پیتر وارنر (سوم از سمت چپ) با خدمهاش در سال ۱۹۶۸ و بازماندگان جزیره آتا
پسرها توافق کرده بودند در تیمهای دونفره کار کنند؛ یک تیم برای کارهای باغ، یک تیم برای آشپزی و تیمی دیگر برای نگهبانی. هیچگاه بینشان دعوا و مشاجره پیش نمیآمد؛ اگر هم اتفاق میافتاد آنها وقت میگذاشتند تا مشکل را حل کنند.
روزهای آنها شروع میشد و با آهنگ و دعا به پایان میرسید. «کولو» از یک تختهچوب آبآورده و پوسته نارگیل و شش سیم فولادی (از قایقی شکسته) یک گیتار درست کرده بود و برای بالابردن روحیهشان آهنگ میزد. گیتاری که پیتر در تمام این سالها نگه داشته است. آنها نیاز داشتند روحیهشان را حفظ کنند. تمام تابستان به سختی بارات میبارید درحالی که پسرها از تشنگی کلافه شده بودند. آنها حتی برای ترک آنجا قایقی ساخته بودند، ولی موج خروشان دریا آن را تکهتکه کرد.
بدتر از همه استفان روزی از صخرهای افتاد و پایش شکست. پسرهای دیگر دنبال او رفتند و کمکش کردند تا از دره بالا بیاید. آنها پای او را با چوب و برگ آتلبندی کردند. «سیون» به شوخی میگفت: «نگران نباش. ما کارهایت را انجام میدهیم و تو هم مثل خود پادشاه توفا آهو توپو ۵ دراز بکش.» آنها اول با ماهی، نارگیل، تخم پرندگان اهلی (آنها خون مینوشیدند همانطور که گوشت میخوردند.) تغذیه میکردند و تخم مرغهای دریایی را میمکیدند. بعدها وقتی به بالای جزیره رسیدند، دهانه آتشفشانی قدیمی را پیدا کردند که مردم یک قرن پیش آنجا زندگی میکردند. پسرها آنجا «تارو» ۶ وحشی و موز و مرغهایی پیدا کردند که از صدسال پیش که تانگوییها آنجا را ترک کردند تولیدمثل میکردند.
آنها سرانجام در روز یکشنبه ۱۱ ستامبر ۱۹۶۶ نجات یافتند. پزشک معالجاشان از تمرینات عضلانی و پاهای کاملا بهبودیافته استفان تعجب کرد. اما این پایان ماجراجویی کوچکِ پسرها نبود. زیرا وقتی دوباره به «نوکوآلوفا» برگشتند پلیس قایق پیتر را توقیف کرد، پسرها را دستبند زد و آنها را به زندان انداخت. آقای تانیلا اوهلا که بچهها قایق ماهیگیریاش را «قرض» گرفته بودند هنوز عصبانی بود. او از آنها شکایت کرد. ولی خوشبختانه پیتر پشت پسرها بود و برای آنها نقشهای داشت. داستان غرقشدن کشتی آنها یک داستان هالیوودی تمامعیار بود. حسابداری شرکت پدرش و مدیریت حقوق فیلم باعث شده بود آدمهایی در تلویزیون داشته باشد. او از «تونگا» با مدیر کانال ۷ «سیدنی» تماس گرفت. مدیر گفته بود: «تو میتوانی حق پخش استرالیا را داشته باشی.»، اما پیتر حق پخش جهانی را میخواست. بعد از آن پیتر برای قایق آقای اوهلا ۱۵۰ پوند پرداخت کرد و پسرها را به شرط همکاری در ساخت فیلم از زندان بیرون آورد. چند روز بعد یک تیم از کانال ۷ رسیدند. برای برگشت بچهها به آغوش خانوادهشان در تونگا جشن و شادی برپا شد. کل جزیره «هافافوا» (با ۹۰۰ نفر جمعیت) برای استقبال به خانه آنها رفته بودند. پیتر قهرمان ملی اعلام شد. پادشاه او را دعوت کرد و در جمع حضار به او گفت: «ممنون که این شش فرزند سرزمین من را نجات دادی. آیا کاری هست که بتوانم برایت انجام دهم؟» کاپیتان خیلی فکر نکرد و سریع جواب داد: «بله من میخواهم در آبهای اینجا خرچنگ شکار کنم و یک تجارت راه بیندازم.» پادشاه هم موافقت کرد. پیتر به سیدنی برگشت، از شرکت پدرش استعفا داد و کشتی جدیدی خرید. بعد پسرها را جمع کرد و به آنها چیزی را داد که برایش سفری را شروع کرده بودند: فرصتی برای دیدن جهان خارج از تونگا.
او آنها را بهعنوان خدمه قایق ماهیگیری جدیدش استخدام کرد. داستان این پسرها گمنام و فراموش باقی مانده، اما هنور کتاب گلدینگ خوانده میشود. تاریخنگاران پیتر را مبدأ یکی از ژانرهای معروف در تلویزیون امروز معرفی میکنند: تلویزیون واقعنما ۷. سازنده سریال معروف «نجاتیافتگان» در مصاحبهای اعتراف میکند «سالار مگسها» را میخوانم و دوباره میخوانم.»
وقت آن است که داستان دیگری بگوییم؛ داستان «سالار مگس»های واقعی، داستان دوستیها و وفاداریها. داستانی که نشان میدهد اگر بتوانیم به هم تکیه کنیم چه قدر قوی خواهیم شد. بعد از اینکه همسرم عکس پیتر را گرفت؛ او برگشت و شروع کرد داخل کابینتش را بگردد. بعد از مدتی برگشت و یک دستهکاغذ گذاشت در دست من و گفت این خاطرات را برای فرزندان و نوههایم نوشتهام. در صفحه اولش نوشته بود: «زندگی چیزهای زیادی به من آموخته است. مثل این درس که شما همیشه باید در مردم دنبال چیزهای خوب و مثبت بگردید.»
پینوشت مترجم:
*روتخر برگمان تاریخنگار و نویسندهی هلندی، چهار کتاب را با موضوعات تاریخ، فلسفه و اقتصاد نوشته است. یکی از این کتابها، آرمانشهر برای واقعگرایان: چگونه میتوانیم جهانی ایدئال بسازیم، به 20 زبان ترجمه شده است و نسخه هلندی آن پرفروشترین کتاب این کشور شد. این کتاب جنبشی را برای تثبیت حداقل درآمد پدید آورد که بهزودی بهسرخط اخبار بینالمللی رسید. کار او در واشنگتنپست، گاردین و بیبیسی معرفی شده است. گاردین او را «پسر شگفتانگیز هلندی ایدههای نو» معرفی میکند. او یکی از مهمترین اندیشمندان جوان اروپایی است. سخنرانی او در تِد، با عنوان فقر فقدان شخصیت نیست، فقدان پول نقد است، بهعنوان یکی از ده سخنرانی برتر سال ۲۰۱۷ انتخاب شدهاست.
**سالار مگسها یا ارباب مگسها رمانی است از ویلیام گلدینگ، نویسنده انگلیسی و برنده جایزه نوبل ادبیات، که لزوم حاکمیت قانون در جوامع انسانی را به تصویر میکشد. در این داستان هواپیمای حامل بچههای یک مدرسه در نزدیکی جزیرهای متروکه سقوط میکند و آنها بدون سرپرست موظف به اداره خودشان میشوند. پس از مدت کوتاهی گروه قانونگریز با توسل به اهرمهای زر و زور و تزویر جمعیت را به سوی توحش میکشند.بر اساس این داستان در سالهای ۱۹۶۳، ۱۹۷۶ و ۱۹۷۰ فیلمهایی ساخته شده است. سریال لاست بسیاری از مضامین خود را از این داستان الهام گرفته است.
برخی از ترجمههای این رمان در ایران:
سالار مگسها/ حمید رفیعی/ بهجت
خداوندگار مگسها/ ترجمه جواد پيمان/ امیرکبیر
سالار مگسها/ ترجمه رضا دیداری/ افراشته
۱. وقتی کاپیتان از دور بچهها را میبیند فکر میکند که بچهها درحال بازی با چوب هستند، ولی وقتی به جزیره میرسد میبیند که آنها همدیگر را کشتهاند. پس با تأسف میگوید: «باید میدانستم که از بچههای بریتانیایی بیشتر از آن نمایش چوببازیای که دیدم بر میآید».
۲. منبعش را اشتباه تایپی گرفته است. در واقع منبع واقعی او، یک اشتباه تایپی بوده است.
۳. تاسمانی نام جزیره و ایالتی در جنوب شرق استرالیاست. این جزیره در ۲۰۰ کیلومتری جنوب شرقی اقیانوسیه جای گرفته است و تنگه «باس» این دو توده خشکی را از هم جدا میکند. مرکز تاسمانی شهر هوبارت است.
۴. جمهوری جزایر فیجی کشوری جزیرهای در منطقه ملانزی در اقیانوس آرام جنوبی است که در ۲ هزار کیلومتری جزیره شمالی زلاندنو قرار گرفتهاست.
۵. توفا آهو توپو چهارمین پادشاه تونگا بود. او پس از مرگ مادرش، سلوته توپو سوم، در سال ۱۹۶۵ به سلطنت رسید و تا زمان مرگش در سال ۲۰۰۶ میلادی حکومت کرد.
۶. تارو به تعدادی از گونههای خانواده گلشیپوریان گفته میشود که بومی مناطق شرقی شبهقاره هند هستند. تارو یک گیاه چندساله گرمسیری است که به عنوان یکی از سبزیجات ریشهای و به منظور بهرهبرداری از غده نشاستهای، برگها و دمبرگهایش کشت میشود. این گیاه یک منبع غذایی اساسی در فرهنگهای مناطق جنوب آسیا، اقیانوسیه و آفریقاست و بهعنوان یکی از نخستین گیاهان کشتشده به حساب میآید.
۷. تلویزیون واقعنما (Reality television) از انواع برنامههای زنده تلویزیونی است که بخشهایی از زندگی آدمهای واقعی را دنبال میکند.