صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

دوگانه مرگ و زندگی با کرونا

  • کد خبر: ۲۸۶۴۲
  • ۱۲ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۰۱
چند روایت کوتاه از افرادی که طعم تلخ تبعات ویروس کووید ۱۹ را چشیده‌اند
نیکوعقیده-شهرکی/شهرآرانیوز- آدم‌های سرتا پا مشکی، فضای بی‌روح و خاکستری، چهره‌های سرد و غمگین... این‌ها تصاویری هستند که ابتدای کار مثل یک فیلم سیاه و سفید از مقابل چشم‌هایمان می‌گذرند. فیلمی که بازیگر‌های اصلی آن زیر خاک خفته‌اند و نقش‌های مکمل هم با نگاه و حرف‌هایشان در گذشته‌ها سیر می‌کنند. منظورم از بازیگر‌های داستان هم مرتضی و حمید هستند.
مردی میانسال و جوانی سی و دو ساله که روزی ویروس کرونا روی زندگی‌شان سایه می‌اندازد و بعد هم آن‌ها را با خودش می‌برد. آدم‌های عادی توی دل مردم همین محله که احتمالا مرگ را تا این اندازه به خود نزدیک ندیده بودند، اما اسم اپیزود بعدی را زندگی می‌گذارم! داستان زندگی مریم! او که حالا یک ماه از مبارزه سخت و نفس‌گیرش با این ویروس می‌گذرد، کسی که مرگ پا به زندگی‌اش می‌گذارد و بیخ گلویش را می‌گیرد و بعد ما بین همان نفس‌های سخت می‌تواند واقعی‌ترین طعم زندگی را بچشد و هنوز هم باید طبق دستور پزشک در خانه بماند. قرار است پا به خانه‌اش بگذاریم. جایی که ۱۸ روز میدان نبرد او بوده است. مریم توی حیاط سرسبز و پر از گل و گیاهش از این نبرد جانکاه برایمان می‌گوید. او که روزگاری زندگی عشایری را تجربه کرده و بنیه‌ای قوی دارد، حالا زندگی‌اش را تا مرز شکست دادن این ویروس پیش برده و این ویروس دارد نفس‌های آخرش را در زندگی او می‌کشد. دلمان می‌خواست پایان این فیلم همین باشد، زندگی، اما انگار قرار نیست ته این فیلم بسته باشد...

درختی که افتاده است
توی این خانه چیزی شبیه صدای مرگ می‌شنوم، شبیه صدای افتادن یک درخت و صدای جیک جیک فوج گنجشک‌ها که توی حیاط خانه در نبود درختی که افتاده است بی‌وقفه می‌خوانند. حاضران این خانه، اما ساکت و آرام نشسته‌اند و حرف‌هایشان را می‌توان از چشم‌هایشان خواند. به چشم‌های زهرا نگاه می‌کنم انگار تمام ابر‌های غمگین دنیا پشت پلک‌هایش نشسته‌است. مردمک چشم‌هایش حالا دو دانه سیاه کوچک است که توی دریای چشم‌هایش شناکنان به حال خود حرکت می‌کنند، انگار توی این دنیا نیست و نای سخن گفتن ندارد. اما سه برادر که چهارزانو کنار عکس قاب شده برادر از دست رفته نشسته‌اند جسته گریخته چیز‌هایی درباره مرتضی می‌گویند. علی سه ساله فرزند زهرا، اما درکی از رفتن پدر ندارد، از این سو به آن سو می‌دود و مثل گنجشک‌های توی حیاط برای خودش شعر‌های کودکانه می‌خواند.

این دنیا برایش اهمیت نداشت
حالا توی این خانه نشسته‌ایم، کنار آدم‌هایی که به‌تازگی عزیزشان را از دست داده‌اند. برای دقایقی به جز مهدی کوچک کسی جرئت شکستن سکوت سنگین خانه را پیدا نمی‌کند. بالأخره محمد، برادر بزرگ‌تر که بزرگ‌تر بودنش از محاسن سفیدش معلوم است لب به سخن باز می‌کند. از مرتضی برادر کوچک‌ترش می‌گوید که انگار این دنیا آنقدر‌ها برایش اهمیت نداشته... یعنی بار‌ها نشان داده بوده که چیز‌هایی فراتر از مرگ و زندگی برایش اهمیت دارند، چه آن موقع که جوان پرشر و شوری بود که در جبهه در مقابل دشمن می‌جنگید، چه ماه‌های اخیر که در جبهه‌ای دیگر خدمت می‌کرد. جانباز شیمیایی بود، نفسش می‌گرفت، اما با این حال دستگاه سم‌پاش را می‌انداخت روی دوشش و معابر را ضدعفونی می‌کرد تا مردم و همسایه‌ها از شر این ویروس منحوس در امان باشند.

مشت‌های گرده کرده
جبهه‌ای که مرتضی در دوره جوانی در آن خدمت می‌کرد، عکس‌ها بهتر از هر کسی برایمان روایت می‌کنند. آلبوم قطور عکس‌های جوانی‌اش را ورق می‌زنیم. بیشتر عکس‌ها او را در لباس رزم نشان می‌دهند، لباس خاکی رنگ، نگاه رو به افق و جسارتی که توی مشت‌های گره کرده‌اش معلوم است. صدای حسین برادر کوچک‌تر ضمیمه این عکس‌هاست و یکی یکی عملیات‌هایی را که شرکت کرده است نام می‌برد: اول نیروی کردستان بود و پشت خط مقدم کار‌های مهندسی را انجام می‌داد. مأموریتش که در کردستان تمام شد برگشت مشهد. همان سال‌ها ازدواج کرد و بعد دوباره عازم جبهه شد. این بار در تیپ ۴۳ امام علی (ع) خدمت کرد و در همین تیپ در عملیات مرصاد شرکت کرد. بعد از آن عملیات والفجر ۱۰ بود که به آزادسازی چند ارتفاع مریوان منجر شد.

عضو گروه جهادی محله
همه این تجربه‌ها، همه این خاطره‌ها به قول برادر می‌شوند مهم‌ترین سرمایه‌های زندگی او؛ و یادگاری‌هایش از آن دوره می‌شود ناراحتی ریه بر اثر حمله شیمیایی، سرماخوردگی‌های همیشگی و سینوزیت‌های دائما چرک کرده که در سوز و سرمای استخوان‌سوز کوه‌های کردستان ضعیف شده بودند، اما هیچ کدام از این‌ها حاجی مهربان محله را از تک و تا نمی‌اندازند. برادر‌ها که آن‌ها هم همگی ساکن همین محله هستند و فعال در امور مختلف فرهنگی و خداپسندانه در محله از فعالیت‌های برادرشان در مسجدالرضا (ع) محله شهید باهنر می‌گویند. اینکه پای ثابت مسجد بوده، عضو اصلی هیئت امنا بوده و در گروه‌های خیریه منطقه هم فعالیت مداوم داشته است. علاوه‌بر این‌ها نذری داشته که هر سال آن را در روز‌های محرم و با استقبال از زائران امام رضا (ع) ادا می‌کرده است. در ایستگاه استقبال از زائر هنگام شهادت امام رضا (ع) در ورودی شهر و پایین پای حضرت چای به دست مهمان‌ها می‌داده و... خلاصه مرتضی همیشه پای ثابت فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی محله بوده است. ویروس کرونا هم که پایش به محله باز می‌شود در صف اول برای پاک‌سازی محله می‌ایستد. اعتراض زهرا هم فایده‌ای ندارد و او نمی‌تواند یک گوشه بنشیند و دست روی دست بگذارد. یک دستگاه سم‌پاش می‌خرد و می‌اندازد صندوق عقب ماشین و بعد به یکی از اعضای اصلی گروه جهادی محله در راستای پیشگیری از ویروس کرونا تبدیل می‌شود.

یک سرماخوردگی ساده
همه این‌ها را برادر‌ها بریده بریده تعریف می‌کنند. زهرا که تا آن لحظه ساکت بود بالأخره شروع می‌کند به حرف زدن. زمزمه‌وار چیز‌هایی می‌گوید از روز‌هایی که حاجی را از رفتن منع می‌کرد: «گفتم نرو، اما گوشش بدهکار نبود... می‌گفتم سینه‌ات خراب است، خطرناک است. می‌گفت نمی‌توانم یک گوشه بنشینم، می‌خواهم خدمت کنم به مردمم.» درباره اولین علائم ویروس که در او پیدا می‌شود از زهرا می‌پرسم.   می‌گوید که روز‌های اول علائمی که داشته چیزی بیشتر از یک سرماخوردگی ساده نبود. سرماخوردگی‌ای که انگار برای سال‌ها مهمان همیشگی جانش بوده و کسی نگران نمی‌شود. خود مرتضی هم اعتنایی به آن نمی‌کند و گمان می‌کند که با یکی دو روز استراحت و خوردن سوپ و عرق گیاهی برطرف می‌شود. دکتر عمومی محله هم تشخیصش یک سرماخوردگی ساده است که با چند روز استراحت کلکش کنده می‌شود. دو روز، سه روز، چهار روز... استراحت و در خانه ماندن فایده‌ای ندارد و چیزی تغییر نمی‌کند. نفس‌هایش روز به روز سخت‌تر می‌شود. ته‌مانده رمقش هم ته می‌کشد، دیگر توان ایستادن هم ندارد و نماز را هم نشسته می‌خواند.

نفس‌های تیز و سخت
 کار به اینجا که می‌رسد محمد او را برای آزمایش کرونا به بیمارستان امام حسین (ع) می‌برد. جواب آزمایش را به آن‌ها نمی‌گویند و تنها جواب این است که مرتضی باید چند روزی در بیمارستان قرنطینه بماند. محمد این‌ها را تعریف می‌کند و حرف‌هایش به اینجا که می‌رسد اشک‌های زهرا تبدیل به هق هق می‌شود. در همان حال می‌گوید: «هر روز برایش آبمیوه طبیعی در خانه می‌گرفتم می‌بردم بیمارستان. اجازه ملاقات که نداشتیم. فقط از دور بدن آب رفته‌اش را روی ویلچر می‌دیدم. دستم را برایش بلند می‌کردم. او هم دستش را به سختی بلند می‌کرد و لبخند می‌زد.»
به مدت چهار شب توی بیمارستان می‌ماند؛ و آخرین دیدراش با محمد زمانی بوده که باید از قفسه سینه‌اش عکس رادیولوژی می‌گرفتند و بیمارستان دستگاهی برای عکس‌برداری نداشته است. محمد برادر را سوار ماشین می‌کند و به دنبال بیمارستانی برای عکس‌برداری راه می‌افتد. می‌گوید: «انگار آب شده بود. نگاهش رو به پایین بود و انگار خودش همه چیز را فهمیده بود... بهش گفتم خوبی برادر؟ گفت خوبم... همین...، اما نفس‌های تیز و سختش چیز دیگری را نشان می‌داد.» درست روز ۱۳ فروردین خبر فوت مرتضی را به برادر کوچک‌تر می‌دهند. پیکرش را تحویل می‌گیرند و جایی در روستای دستگردان به خاک می‌سپارند. رو به زهرا می‌پرسم که دست نوشته‌ای، وصیتی از مرتضی پیدا نکرده است؟ می‌گوید: «وسایلش را که مرتب می‌کردم دست‌خطی از او پیدا کردم که انگار پیش از رفتن به بیمارستان آن را نوشته بود و بعد جایی گذاشته بود که پیدایش کنم. نوشته بود مبلغی را از کسی طلب دارد و آن طلب را می‌بخشد به مسجد محله تا در راه خدمت به مردم محله صرف شود.»

چشم انتظار می‌نشینم تا بیاید
حمید انگار جوانی‌های مرتضی باشد! همان‌قدر پرانرژی و پردغدغه و عاشق خدمت به مردمش! با آن شانه‌های پهن و قامت محکم توی عکس‌هایش و خاطراتی که بقیه از او تعریف می‌کنند. به گمانم شبیه جوان‌های لوطی و مهربان محله است که توی فیلم‌های قدیمی می‌بینیم. همان‌ها که حواسشان به همه اهالی است و از هیچ کاری برای کمک دریغ نمی‌کنند. همان‌ها که تازه بعد از رفتنشان معلوم می‌شود که بوده‌اند و چه کرده‌اند. آمده‌ایم شهرک شهید رجایی تا او را از زبان نزدیکانش بشنویم. از رفتنش چند روز بیشتر نمی‌گذرد و داغ نبودنش حالا روی دل سه خواهر او گرم و تازه است. طبق آدرسی که داریم تا انتهای شهرک شهید باهنر می‌رویم و انبوه بنر‌هایی که همسایه‌ها در نبود حمید به در و دیوار کوچه زده‌اند، نشان می‌دهد که راه را درست آمده‌ایم. وارد خانه می‌شویم. خانه‌ای که بهت و اندوه فضایش را پر کرده است. خواهر‌ها هنوز رفتن زودهنگام برادر سی و دو ساله‌شان را باور نکرده‌اند. معصومه، بزرگ‌ترین خواهر است که تا پیش از این حمید با او، همسر و فرزندانش زندگی می‌کرده است. مغازه‌ای که در آن کار می‌کرده نزدیک همین خانه بوده و او که انگار نزدیک‌ترین آدم زندگی حمید بوده حالا بیشتر از بقیه بی‌تابی می‌کند. زمزمه‌وار زیر لب چیز‌هایی می‌گوید و خاطراتش را با خودش دوره می‌کند. می‌گوید: «ظهر که می‌شود چشم انتظار می‌نشینم تا بیاید، گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا صدای کلید را توی قفل بشنوم.»

۱۰ روز در کما
علائم را که می‌پرسم می‌فهمم داستانش شبیه داستان مرتضی است. همان علائم سرماخوردگی را دارد و معصومه فکر می‌کند همه چیز با چای آویشن حل می‌شود، اما حالش بدتر و بدتر می‌شود تا اینکه درست یک روز پیش از ماه رمضان کارش به بیمارستان می‌کشد. پیش از رفتن به بیمارستان مشغول تدارک توزیع افطاری در مسجد محله بوده است. برنامه‌ای که هر سال آن را به کمک دوستش انجام می‌داده. برای اینکه کار روی زمین نماند با همان حال از بیمارستان با دوستش تماس می‌گیرد و می‌گوید که در نبود او غذا را توزیع کند. این آخرین مکالمه حمید بود. بعد از آن به مدت ۱۰ روز به کما می‌رود. نذر و نیاز‌های خواهر‌ها توی این ۱۰ روز اثر نمی‌کند و در نهایت حمید هم پر می‌کشد و می‌رود. حمید را توی روستای دستگردان به خاک می‌سپارند. کنار مزار پدر حاجی صابری بزرگ که حمید روحیه پهلوانی‌اش را از او به ارث برده بوده و کنار مادر که درست ۵ ماه قبل از رفتن حمید رفته بوده و به گفته دوستانش حمید هر شب دلتنگ مادر می‌شده و به او سر می‌زده است.

درست و حسابی او را نشناختیم
صبح روز بعد، درست یک روز بعد از فوت حمید خانمی با چشم گریان در خانه را می‌کوبد، تسلیت می‌گوید و بعد تعریف می‌کند که حمید مدت‌هاست که به او، شوهر علیل و فرزندانش کمک می‌کند. پشت‌بندش چند زندانی تماس می‌گیرند و می‌گویند که حمید در آزادسازی آن‌ها نقش پرررنگی داشته است. بعد از حرم تماس می‌گیرند و خواهر‌ها تازه باخبر می‌شوند که حمید خادم حرم هم بوده است. بیشتر کار‌های او همین طور بوده. پنهانی و در خفا. خواهر کوچک‌تر می‌گوید: «انگار روحش مهر و موم شده بود، چیزی نمی‌گفت و نم پس نمی‌داد. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. گوشه و کنار از فعالیت‌هایش با خبر می‌شدیم، اما تا وقتی که بین ما  بود هیچ کداممان درست و حسابی او را نشناختیم.»

نبرد سخت
این‌بار مرگ نقطه‌ای نیست که به پایان این سطر‌ها بیاید. این زندگی است که ادامه دارد و ادامه‌اش داستان مریم است. قرار است پا به خانه‌ای بگذاریم که میدان نبرد مریم با مرگ بوده است! و او تا به اینجای کار از کوران این مبارزه سربلند بیرون آمده است. آدرسی می‌دهد و ما را به کوچه‌ای در محله پورسینا می‌کشاند. در حیاط که باز می‌شود باغی کوچک و سرسبز پیش چشم‌هایمان سبز می‌شود. فضای کوچک که بعد‌ها می‌فهمم بی‌شباهت به خودش نیست. شبیه چشم‌های روشنش و شبیه روح آزادش که پیوند تنگاتنگی با کوه و دشت و صحرا دارد. حالا روی روفرشی قرمز توی حیاط با فاصله از او نشسته‌ام. ماسک را تا نزدیکی چشم‌هایش بالا کشیده و تنها چیزی که از او می‌بینم و می‌شنوم چشم‌های کم‌رمق و صدایی خسته است که نشان می‌دهد از رقابتی سخت بیرون آمده است.

اتاق کوچک
هنوز از سرسبزی فضا سیر نشده‌ام و نگاهم لا به لای گلدان‌های رنگارنگ گوشه حیاط می‌چرخد. مریم، اما به انتهای حیاط اشاره می‌کند، به خانه‌ای قدیمی و آجری که با همسر و سه فرزندش آنجا زندگی می‌کند، اما ۱۸ روز اخیر را توی تنها اتاق این خانه کوچک تک و تنها گذرانده است. حالا سه روز است که مدت زمان قرنطینه تمام شده و می‌خواهد دوباره آزمایش کرونا بدهد و امیدوار است که این بار جواب منفی باشد.

ابتلا به بیماری توی صف نانوایی
مریم ۱۲ سال است که رابط بهداشت این منطقه است. بین بچه‌های دبستانی این منطقه فلوراید توزیع می‌کند، به سلامتی مسن‌تر‌های محله نظارت می‌کند و... با خودم فکر می‌کنم که حتما در خلال همین فعالیت‌ها به بیماری کرونا مبتلا شده است، اما خودش نظر دیگری دارد. از روزی که در صف نانوایی کنار دو بیمار کرونایی ایستاده می‌گوید: «دو مرد توی صف کنار من ایستاده بودند. بین صحبت‌هایشان فهمیدم که آزمایش داده‌اند و آزمایششان هم مثبت شده. ماسک و دستکشی هم نداشتند! من فاصله گرفتم، اما ویروس کار خودش را کرد!» بیماری اول خودش را با تب نشان می‌دهد و عرق کردن کف دست‌ها. اما مریم که از قبل بیماری قلبی هم داشته و این علائم را پیش از این هم بار‌ها دیده بوده بد به دلش راه نمی‌دهد با این حال به مرکز بهداشت منطقه مراجعه می‌کند و آزمایش کرونا می‌دهد.

شروع روز‌های قرنطینه
چند روز بعد با او تماس می‌گیرند و جواب آزمایش را می‌گویند و به او می‌گویند که با توجه به اینکه بیماری شش‌های او را درگیر نکرده بهتر است به جای نقاهتگاه توی خانه قرنطینه بماند. این نقطه شروع فصل جدید زندگی مریم است. جایی که برای اولین بار عمیقا با ترس رو به رو می‌شود. ترس از مرگ. این ویروس او را تا جایی می‌برد که بتواند شجاعتش را در نزدیک‌ترین وضعیت به دهلیز‌های مرگ بسنجد. همان روز با همسرش محسن که سر کار بوده تماس می‌گیرد تا برگردد خانه و مراقب بچه‌ها باشد. چند پتو و وسایل مورد نیاز را برمی‌دارد و می‌رود توی اتاق و به بچه‌هایش می‌گوید که برای مدت زیادی باید در قرنطینه بماند. مهناز باورش نمی‌شود که مادرش مبتلا شده، نرگس چهار ساله هم می‌زند زیر گریه و بی‌تابی می‌کند. محسن هم از راه می‌رسد و آن روز تا صبح پشت در اتاق گریه می‌کند.

اتاق برایم تنگ و تاریک می‌شد
نفس‌های تند و منقطع، تب و لرز، تپش قلب و... تمام این‌ها را در آن ۱۸ روز تجربه می‌کند، بی‌اشت‌ها می‌شود، چند کیلو وزن کم می‌کند و... می‌گوید گاهی نفس کشیدن آن قدر برایش سخت می‌شده که فکر می‌کرده چند نفس دیگر بیشتر دوام نمی‌آورد. وقت‌هایی هم که حالش بهتر بوده قرآن می‌خوانده و دعا‌هایی که برایش امیدبخش بوده. می‌گوید: «قرائت قرآن که توی تلویزیون پخش می‌شد بچه‌ها صدای تلویزیون را توی پذیرایی بلند می‌کردند و من توی اتاق روخوانی می‌کردم. روزی سه جزء قرآن می‌خواندم و تسبیحم از دستم نمی‌افتاد. تمام روز‌های من به همین شکل می‌گذشت. با این حال من آدم ماندن توی این چهاردیواری نبودم. گاهی تمام طول و عرض اتاق را بار‌ها و بار‌ها طی می‌کردم. اتاق برایم تنگ و تاریک می‌شد احساس خفگی می‌کردم. روزی دوبار دوش می‌گرفتم تا بتوانم توی این اتاق که اندازه کف دستم بود دوام بیاورم.»

توی یک خانه بودیم، اما با هم نبودیم
ماندن توی چهاردیواری برای مریم سخت‌ترین بخش ماجرا بود. برای او که تا بیست و سه سالگی خانه‌اش دشت و صحرا بوده و به همراه بستگانش از این سو به آن سو کوچ می‌کرده است. از عشایر فریمان بوده و عاشق زندگی در طبیعت، اما عشق پسرعمویش او را از فریمان تا مشهد می‌کشاند. همسری که تمام این سال‌ها با کارگری صبح و شب کار کرده تا خرج خانواده را دربیاورد. مریم به خاطر همه این‌ها حالا از مسیری که طی کرده راضی است چراکه حالا خانواده چهار نفره‌شان را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست دارد. به همین خاطر است که وقتی از تجربه‌های خوب و بد روز‌های قرنطینه می‌پرسم همه را به خانواده‌اش ربط می‌دهد. می‌گوید: «توی یک خانه بودیم، اما با هم نبودیم. من و همسرم که این سال‌ها یک شب جدا از هم نبودیم حالا مجبور بودیم این همه دور از هم باشیم. این دوری سخت بود، اما خوبی‌اش این بود که حالا قدر خانواده‌ام را بیشتر می‌دانم. خانواده‌ای که تمام این شب و روز‌ها پشت در اتاق پا به پای من اشک می‌ریختند. ما شاید چیزی نداشته باشیم، اما یکدیگر را داریم و خوشبختیم.»

داستانی که ادامه دارد
از خانه بیرون می‌آیم. خانه‌اش جایی است در دو قدمی پارک آلاله‌ها. از کنار پارک عبور می‌کنم. از کنار زن‌های چادری که کنار هم نشسته‌اند و گرم گفتگو هستند و از کنار انبوه جواهر فروش‌های توی پارک که همیشه خدا کنار هم جمع می‌شوند و منتظر مشتری با هم حرف می‌زنند و انگشترهایشان را نشان هم می‌دهند. برای چند لحظه داستان آدم‌های بعد توی سرم ردیف می‌شوند. کاش می‌توانستم همین جا ته همین سطر‌ها نقطه بگذارم.
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.