سحر اول است استرس دارد میکشد من را، کمی گرسنهام، امیرعلی یک چای شیرین میدهد دستم، هفده دقیقه تا آنتن داریم، بچههای دکور هنوز مشغولاند، آقای کافی میآید میکروفون نصب کند. میگویم پنج دقیقهای گریم بشوم بعد میآیم خدمتتان، مهدی کارش را بلد است، توی محل اسکان موهایم را مرتب کرده اینجا فقط پودر زدن است. میکروفون را نصب میکنیم. گریم هم شدهام، علیرضا میگوید؛ هفت دقیقه تا آنتن، میروم توی تراس نیم طبقه رو به گنبدش میکنم و اجازه میگیرم.
از او میخواهم که کاری کند معارف و حکمتهای جاری از ایشان و اجداد بزرگوارشان بر زبان و ذهنم جاری باشد تا وقت مردم را، تا بیت المال را حرام و هدر نکرده باشم.
دو دقیقه به آنتن: آدرنالینم روی هزار است، چراغ بالای دوربین یک شروع میشود. علیرضا عادت قشنگی دارد یک نمیگوید توی گوشم میگوید: آماده؟ سه دو بسم ا... و این بسم ا... میچسبد به بسم ا... من و خیلییی کیف میدهد. نقره خانم را میخوانم، از مشهد میگویم در این پیشانی نوشت برنامه و از لطف حضرت رضا (ع) به ما.
تیتراژ میرود، وقت یک قلپ چایی هست، مینوشم و بعد میایستم به سلام کردن، پنج دقیقه باید پلاتو بگویم، به مردم رمضان را تبریک میگویم، ازشان التماس دعا میکنم و با جمله هرسالهام میرویم توی برنامه: بازکن دکان که وقت عاشقی است... آقای امین فروغی، آقای طباخیان، مناجات خوانمان، مؤذنمان ... همه میآیند، به بهترین نحو قسمتها اجرا میشود، سحر اول تمام میشود.
همه عوامل همدیگر را بغل میکنیم، تبریک میگوییم، به تراس بر میگردیم، از حضرت تشکر میکنم. سحر اول تمام شده اذان را میگویند و ما همه در حرم امام رئوف خوشحالیم.