تقریبا هر روز میبینمش و احتمالا فردا پس فردا بروم پیشش و باب رفاقت را بازکنم و یخ گفتوگو را بشکنم و رفیق بشویم، روز اولی ندیدمش، شنیدمش، صدای عربدههایش کل صحن را برداشته بود، فکر کردم دعوا شده یا بین خدام و زائرها بحثی پیش آمده، حقیقتا عربده بود، صدا در صحنها و رواقها موج برمیداشت پیچاک میشد در اسلیمیها و نامفهوم و غیرقابل تشخیص بود. فقط میفهمیدی که یک نفر دارد عربده میزند، بیتفاوت روز اول را گذراندم و طی کردم و رفتم، شد روز دوم، دوباره بعد از اذان صبح و دوباره همان صدا.
این بار هم نامفهوم ولی نزدیکتر... از دعوا که گزینه اولم بود فاصله گرفتم و ذهنم گزینه جدیدی مطرح کرد: یک شیرین عقل یا یک بیمار اعصابوروان که از صدای نقارهها و شلوغیها عصبی شده و دارد برونریزی روانی میکند. ولی کدام سروصدا؟ فقط خودش بود، روز سوم دیدمش، نزدیکتر بود، عاشقش شدم، جملاتش با آقاجان شروع میشود، حرف میزند، عین اینکه مثلا امام دارد سوار هواپیما میشود و صدای موتور هواپیما نمیگذارد این زائر عزیز صدایش برسد. داد میزند.
خیلی شیرین است دعاهایش، خیلی عمیق است. برای مسافرانی که قرار است امروز به مشهد برسند دعا میکند، برای مسافرانی که امروز قرار است از مشهد بروند دعا میکند، بچهها و پیرمردها و زنها و سربازها را دعا میکند بعد دست روی سینهاش میگذارد و مثل رکوع کامل تا میشود و دولا و خم سلام میدهد و میدود میرود از حرم بیرون سمت دوچرخهاش و خداحافظ تا سحر فردا.
نسبت مأموم و امام همین است. مثل مردی که اربابش آن طرف رودخانه کدخدا خانه دارد از این طرف به سمتش حرفها را میزند درد اهالی را میگوید و میرود پی رزق و رمه. باید یک روز دوربین را بیاورم، قاب ببندم حرف زدنهای این درویش عربدهجوی را ضبط کنم و از او بپرسم: مطرب مهتاب روی دوش چه دیدی بگو.