حالوهوای اینجا با دیگر مدارس کمی فرق میکند، اما همانقدر انرژی و شور در این مدرسه ، رنگ شادی هم هست، هنرستان شهید دکتر محمدعلی خیامی آتشنشان آموزش میدهد.
معصومه فرمانیکیا | شهرآرانیوز؛ حالوهوای اینجا با دیگر مدارس کمی فرق میکند، اما همانقدر کودکانه، رنگی و شاد است، روح دارد و هوایش پرانرژی است. شاید به این دلیل که هیجان و اشتیاق بچهها از دانشآموزان دیگر بیشتر است و غالب آنها بهسبب همین عشق و هیجان شاگرد مدرسه خیامی شدهاند.
آنها به این موضوع ایمان دارند که باید یک رؤیای بزرگ در سر داشته باشند تا بتوانند بهتر زندگی کنند. این را که چطور میشود خالصانه از خود گذشت و کارهای بزرگ انجام داد، همینجا آموزش میبینند. برای آنها حیات و زندگی دیگران بیش از هر چیزی ارزش دارد و این امری است که مدیر و مربیان هنرستان شهید محمدعلی خیامی به آن باور دارند و برای رسیدن به آن تلاش میکنند. مدرسهای که از سال گذشته فعالیتش را آغاز کرده است تا ضمن پرورش دادن آتشنشان، به بچهمحصلهایی که این رشته را با علاقه و وسواس انتخاب کردهاند، مراحل کمک به حادثهدیده را آموزش دهد.
آموختن رشادت اصل است
آشنایی و گفتگو با مدیر مدرسه مسیر گزارش ما را تا اندازه زیادی تغییر میدهد. معرفی مدرسه نوپای آتشنشانی جای خود را میدهد به شنیدن سرگذشت خانوادهای که ۳ پسرش سالها عمرشان را برای جنگ و دفاع گذاشتهاند و علی خیامی مدیر میخواهد گرچه جای آن رشادتها حالا تا اندازهای خالی است، نسل امروز را هم همانطور تربیت کند. میگوید: دانشآموزان امروز را که میبینم، یاد پسربچههایی میافتم که در میان غرش هواپیما و صدای تیر در کوچههای خاکی میدویدند. معتقدم این چیزها را باید هر نوجوانی یاد بگیرد تا خوب بزرگ شود.
رشادت همراه معمای رازآلود مرگ
مدیر مدرسه از آن دست آدمهایی است که انضباط خاصی دارد. انتخاب مدیریت این مدرسه که نام برادر شهیدش، دکتر محمدعلی خیامی، بر آن میدرخشد، علت خاصی دارد. پاگیری اولین مدرسه در حوزه آتشنشانی که بهنوعی با رشادت و فداکاری گره خورده است، برای علی خیامی که حالا روزگار محاسنش را سپید کرده، زندهکننده خاطرات زیادی است. او را یکراست به سالهای جنگ میرساند و خاطرات مشترکی که با بچههای این محله از آن روزها دارند. خوب و بدش را نمیدانم، اینکه بهانه ما روز آتشنشان بود و تأسیس یک مدرسه نوپا در منطقه، اما مسیر گفتگو کاملا تغییر کرد. از آن جریان عادی مصاحبههای معمول و مرسوم کلی فاصله گرفت و زمان برد تا همراه برادران خیامی که یکی از خانوادههای همین محله هستند، برویم سراغ جبهه و حماسه و بچههایی به سن و سال همین دانشآموزان که هنوز وقت جنگیدنشان نرسیده بود، فانسقه بستند و پرچم نگه داشتند و تمام نوجوانیها را با حماسه پر کردند. البته خیلی بیراه هم نیست.
قضاوت حق شماست. علی خیامی هنوز هم وقت یادآوری آن روزها بغض میکند و نمیتواند حرف بزند. بین هر کلمهای که به زبان میآورد، چنددقیقهای درنگ میکند و بعد ادامه میدهد. میگوید: پدیدهای مثل جنگ، بمباران و موشکباران برای بچههایی که فکر و ذکرشان شیطنت و بازیگوشی و سروکله زدن با همکلاسیها و همسنوسالهاست، معنی و مفهوم متفاوتی نسبت به آدم بزرگها و در عین حال محافظکار دارد و شاید به همین دلیل است که یادآوری روزهای جنگ برای نسل ما با خاطرات جالب و پرشور همراه است تا لحظات تلخ و غمانگیز. از بچهای که تعریف و تفسیرش از معمایی رازآلود مثل مرگ با آدمبزرگها فرق دارد، چه انتظاری دارید؟ برای بچههای نسل ما جنگ با یک نوع سرخوشی همراه بود. روزهایی که نگرانی روی صورت پدرها و مادرها موج میزد و میترسیدند بلایی سر جگرگوشهشان بیاید، ولی بچهها بهدلیل اینکه چهارچوب ذهنیشان از ترس کوچک و محدود بود، شجاع به نظر میرسیدند.
او دوست دارد بچههای آتشنشان این مدرسه درست با همین باور تربیت و بزرگ شوند؛ یک قهرمان به معنی تمام کلمه.
برای نان باید عرق ریخت
میگوید به نظرتان از کجا شروع کنیم؛ مدرسه و جنگ یا تأسیس هنرستان؟ میبینم از آن روزهای هولانگیز و عجیب خاطرات شگفتانگیز زیادی در ذهن مدیر مدرسهای است که حالا دارد برای تربیت یک نسل قهرمان وقت میگذارد و مطمئنم به موفقیت نزدیک است. خودش بدون اینکه بخواهیم، شروع به تعریف میکند؛ بلند و طولانی. اینها برشهایی از صحبتهای اوست: فکر کنید ما در روزهایی بزرگ شدهایم که تابوتهای معلمان شهیدمان را بدرقه میکردیم و قول مردانه میدادیم که راهشان ادامه داشته باشد. در خانوادهای بسیار مذهبی و مقید در روستای سرولایت نیشابور به دنیا آمدیم و بزرگ شدیم. پدرم، کربلایی احمد خیامی، همهفنحریف بود و هرکاری از دستش برمیآمد؛ کشاورزی، دامداری، نجاری، تنورسازی و رنگرزی. هرچند معاش خانواده بیشتر بر پایه کشاورزی بود و میخواست ما هم همینطور بزرگ شویم. روستای ما مدرسه راهنمایی نداشت. من و محمدعلی، برادر کوچکترم، به روستای چکنه رفتیم و همانجا خانه گرفتیم. سال ۵۴ پدر تصمیم گرفت راهی شهر شویم و این اتفاق افتاد و ما ساکن میلان هجدهم طلاب شدیم. درآمد ما هنوز هم از راه کشاورزی بود، اما پدر میگفت باید کار کنیم. ماه رمضان و زیر آفتاب سوزان گندم درو میکردیم. پدر بهشدت به نان حلال مقید بود و میگفت «باید برایش عرق ریخت و زحمت کشید.»
فروش نوارهای انقلابی؛ پررونق و پرخطر
یادم میآید در همان انتهای میلان هجدهم مفتح پدرم بنایی چند ساختمان را قبول کرده بود. یک روز رفتیم سر کار و دیدیم خیلی شلوغ شده است. میگفتند آنهایی که پروژه را برداشتهاند، اسرائیلی بودهاند و فرار کردهاند. بعضی از کارگرها بخشی از پروژه را برای خودشان برداشتند. به پدرم هم پیشنهاد شد که یکی از خانهها را بردارد، اما قبول نکرد. میگفت «نماز و روزه این خانه مشکل دارد.» بعد از آن پدر نوارفروشی میکرد، آن هم نوارهای امام (ره) و در پوشش فروش نوارهای روضه و مداحی و مذهبی. نوارهای کاست را از خیابان شیرازی میخرید و کنار حرم امام رضا (ع) و ابتدای خیابان طبرسی میفروخت. نوارها را ۳۰ ریال میخرید و ۳۵ ریال میفروخت و تا اول انقلاب درگیر این کار پررونق و خطرناک بود. بعد از مدتی به محله پنجتن نقل مکان کردیم. در زمان انقلاب مسجد شمسالشموس در سازماندهی نیروهای انقلابی نقش محوری داشت. اوایل سال ۵۷ که ناآرامیها اوج گرفت، وضعیت مدرسهها به هم ریخته بود. دانشآموزان هم کلاس و مدرسه را کنار گذاشتند و به جمع مردم پیوستند. فعالیت مدارس بعد از انقلاب به حالت طبیعی برگشت، اما سازمان منافقین که هنوز چهره واقعیاش مشخص نبود، نیرو جذب میکرد. برادرم، محمدعلی، با کمک بقیه بچههای انجمن اسلامی، بسیج دانشآموزی را در سال ۵۸ راهاندازی کردند.
همراه با گروه هجرت
سال ۶۰ محمدعلی از خانواده جدا شد و با گروه هجرت از دبیرستان کاشانی به اتفاق ۳۰ نفر دیگر به کردستان رفت و در لشکر ۲۸ سنندج مستقر شد. آنها وظیفه داشتند در مدرسه کوملهها و دموکراتها ثبتنام کنند و از دانشآموزان بومی آنجا اطلاعاتی به دست بیاورند. گروه از همه نظر توجیه شده بودند؛ اینکه اگر میپرسیدند شما کجایی هستید، میگفتند پدرمان کارمند ژاندارمری است. آنها با ژاندارمها کار نداشتند. کار حساس و خطرناکی بود. اگر بو میبردند بسیجی هستند، در دم شهید میشدند. من آن زمان در کامیاران بودم و با برادرم در ارتباط بودم. وضعیت کردستان در سالهای ۵۹ تا ۶۲ ناآرام بود و محمدعلی و آن ۳۰ نفر دیگر کل آن سال تحصیلی را در دبیرستان سنندج گذراندند. هم درس میخواندند و هم اطلاعات میگرفتند و بعد از مأموریت به مشهد برگشتند. دومین مرتبهای بود که او به منطقه رفت، عملیات آزادسازی خرمشهر بود.
محمدعلی محال بود هردفعه کمتر از ۹ یا ۱۰ ماه در منطقه باشد و به مشهد برگردد. زود از منطقه دل نمیکند. در عملیات رمضان همراه با عباسعلی، برادر دیگرم، در جبهه حضور داشت. عباسعلی تیربارچی گردان بود و محمدعلی، چون در دانشگاه درس پرستاری خوانده بود، به عنوان پزشکیار در منطقه فعالیت میکرد و مسئول بهداری شهید مدنی بود. او سال ۶۵ در رشته پرستاری و همزمان با آن در رشته زیستشناسی دانشگاه فردوسی پذیرفته شد و همین سال در رشته پزشکی دانشگاه علومپزشکی مشهد نیز پذیرفته شد و بعد به منطقه عملیاتی شلمچه اعزام شد و بیشتر کارهای پزشکی و امدادرسانی را انجام میداد، اما در عملیات شلمچه همراه دیگران بود. این آخرین حضور او در منطقه بود و ۲۴ دیماه ۶۵ ترکشهای خمپاره برای همیشه چشمهایش را به روی دنیا بست و رفت و رسالتش بر دوش ما ماند.
مرگ را قبول کردیم
باد برگهای پاییز را توی تور دروازههای گلکوچک گیر انداخته بود، اما ما باید میرفتیم. پدر میگفت و اصرار داشت. «یاعلی» بابا پشت سر ما ۳ برادر بود. میگفت سرتان را با افتخار تمام بالا بگیرید. حق پشت و پناهتان. در روزهایی که کامیونهای پر از رزمنده به طرف خط میرفتند، راه همه یکی نبود. تقسیم میشدند. من جزو بچههای اطلاعات و امنیت انتخاب شده بودم و این موضوع ماجرا داشت. در پادگان زرهی اهواز مستقر شدیم. مراسم صبحگاه برگزار شد و فرمانده سر مراسم گریه میکرد. بچهها علت را پرسیدند. گفت عملیاتی در پیش است و در مسیر ۳۰ میدان مین خنثی نشده است و باید چارهای برایش بیندیشیم. یا باید گروهی حمله کنیم و به احتمال فراوان ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر زخمی و کشته میدهیم، یا باید از بین جمع ۳۰ نفر داوطلبانه پیشقدم منفجر کردن مینها شوند. آنهایی که داوطلب میشوند، به یقین بدانند که برگشتی در این مسیر نیست و انتخاب این راه به شهادت ختم میشود. بین آن جمع چندهزارنفری، ۶۰ نفر داوطلب شدند، ازجمله من. بعضیها میانسال و سالمند بودند. میگفتند جوانها بمانند، ما عمرمان را کردهایم، اما فرمانده این اجازه را نداد و دلیل هم داشت. کمی براندازمان کرد و گفت کار حساس است و ویژه و نیروی جوان و چالاک میخواهد و آنها را معاف کرد. از آن بین من و ۲۹ نفر دیگر ماندیم. فرمانده گفت دارید سختترین تصمیم زندگیتان را میگیرید. اصلا راحت نیست و حق میدهم پشیمان شوید. باز هم فکر کنید. چشمهایم را بستم. بین آن همه جمعیت سکوت عجیبی بود. زیرچشمی نگاهی به بچهها انداختم. همدیگر را نگاه میکردیم، اما خبری از تردید و پشیمانی نبود. ما مرگ را قبول کرده بودیم.
وصیتمان را امضا کردیم
فرمانده دستور داد وصیتنامهها را حاضر کنند و خواست تا وصیت کنیم. آن زمان دستنوشتهها تحویل بخش تعاون میشد و همراه دیگر وسایل به دست خانوادهها میرسید. تا ظهر وقت استراحت بود و بعد از نماز، زیارت عاشورا برگزار شد. اهل دعا و زیارت عاشورا بودم، اما آن یکی جور دیگری بود. عجیب منقلبم کرده بود و فکر میکنم برکات آن حال و دعا بود که پیروزیهای بعدی نصیبمان شد. عصر برای رسیدن به مقصد، سوار اتوبوس گلمالی شدیم. نام گردان، شهادت بود. اهواز با خط مقدم حدود ۲ ساعت فاصله داشت و ما حرکت کردیم. بچهها هرکدام در حال خودشان بودند. هنوز هم همانطور منقلب بودیم و مرتب ذکر میفرستادیم و دعا میخواندیم.۳ ساعت گذشت، به مقصد نرسیدیم، ۴ ساعت، ۷ ساعت، ۸ ساعت... عجیب بود که چرا نمیرسیدیم. مسیر هیچ تابلو و نشانی نداشت که بدانیم در حال رفتن به کجا هستیم. رسیده بودیم به یک منطقه جنگلی. بچهها سر شوخیشان باز شده بود. میگفتند شمال است، تشویقی آمدهایم دریا. میخواستند محکمان بزنند. بعد فهمیدیم اطراف ایلام است. نماز خواندیم و دوباره حرکت کردیم. کمکم صدای انفجار شنیده میشد. به منطقه جنگی رسیده بودیم. چادرها بهپا شد و بچهها مشغول راز و نیاز شدند و خداحافظی، آن هم برای دیدار در قیامت. چیزی نگذشت که شخصی به نام مصطفی رضایی خودش را مسئول ما معرفی کرد و گفت بهعنوان بچههای اطلاعات و امنیت انتخاب شدهاید. آموزش دیده بودیم، اما میگفت آموزشهای تخصصی تازه از حالا شروع میشود. یکماه تمام انواع و اقسام آموزشها را دیدیم. مثلا رزم انفرادی و اینکه اگر یکباره ۶ نفر به یکیمان هجوم آوردند، چطور باید دفاع کنیم و بقیه آموزشها. بعد از آن، مرحله تازهای شروع میشد. باید وارد خاک عراق میشدیم و هردونفر یک مجاهد عراقی هم همراهمان بود. این مجاهدان کسانی بودند که صدام آنها را از شهر رانده بود و پناهنده ایران شده بودند و کمک بزرگی برایمان بودند. از قبل مقدمات کار آماده شده بود. از صدور کارت شناسایی عراقی گرفته تا دیدن آموزشهای لازم برای مقابله با دشمن. خط مهران را تقسیم کردیم. مسیر پانصدمتری پر از مین، گذر اولمان بود.
باید مینها را خنثی میکردیم، آن هم بهگونهای که دشمن حس نکند تغییری کرده است و یعنی باید به همان شکل جانمایی میشد. خوشبختانه با آموزشهایی که دیده بودیم، کار با موفقیت پیش رفت. رسیدیم به سیمهای خارداری که خطر برقگرفتگی داشت و باید از این مسیر هم عبور میکردیم. اینکه یک قسمت از آن را برمیداشتیم و از آن معبر میگذشتیم و دوباره آن را به حالت اول جاسازی میکردیم. اصلا کار سادهای نبود و این کار چندشب زمان برد. به خاک دشمن رسیدیم. شرایط خیلی سختی بود. باید منتظر تغییر شیفت میشدیم یا اینکه یک نفرشان خوابش ببرد و بتوانیم کاری انجام دهیم. بهیقین میتوانم بگویم فقط لطف خدا بود که توانستیم از کمین بدون سروصدا عبور کنیم. نمیتوانستیم شادیمان را پنهان کنیم. البته دلهرههای خودش را هم داشت. از آن طرف مضطرب بودیم که شناسایی نشویم. حالا در خاک دشمن بودیم و قرار بود اطلاعات زیادی جمعآوری کنیم. کار سختی داشتیم و تمام تلاشمان را میکردیم که زود آن را به نتیجه برسانیم. مرکز مهمات را شناسایی کرده بودیم و تعداد مهمات و موانعی که در مسیر وجود داشت، حتی آشپزخانهها و انبار مواد خوراکی. ۲ ماه کارمان زمان برد و جالب اینکه مجبور بودیم با آنها همسفره شویم. یعنی برای ناهار و شام کنارشان مینشستیم. اگر بویی میبردند، بهعنوان جاسوس بدترین شکنجهها در انتظارمان بود. ۲ ماه زمان برد، اما خداراشکر همهچیز بهخوبی و خوشی پیش رفت. ۱۴ گروه اعزام شده بودیم و همه به سلامت برگشتیم قرارگاه و عملیات والفجر ۳ پا گرفت و در همان ۱۵ دقیقه اول خط مقدم دشمن در اختیار ایران قرار گرفت. میخواهم بگویم جنگ پر از این اتفاقها و ماجراها بود.
دانشآموزان گزینش میشوند
هنرستان شهید محمدعلی خیامی یک سال است پا گرفته و در کنار رشته آتشنشانی که حس میکنم رابطه نزدیکی با رشادتها و دلاورمردیهای دفاع مقدس دارد، رشتههای فنی، چون تعمیر خودرو، مکانیکی و... رشتههای دیگری، چون گردشگری و هتلداری تدریس میشود. گزینش دانشآموزانی که رشته آتشنشانی را انتخاب میکنند، سختتر است. بین ۱۵۰ داوطلب، ۳۲ نفر انتخاب شدند. اینها همه گزینش دارد. شجاعت، شهامت، ایثار و تابآوری آنها در شرایط سخت سنجیده میشود و کسانی که قدرت تحلیل داشته باشند و بتوانند در کمترین زمان بهترین تصمیمها را بگیرند، در اولویت انتخاب هستند. هرکس به این باور رسیده باشد که میتواند از خود بگذرد، موفقیتش بیشتر است. اکنون ۶۴ دانشآموز در این رشته داریم با کارگاههای مختلف.
جای پای شهدای آتشنشان
ابوالفضل بیات یکی از محصلان رشته آتشنشانی است. آرام و موقر به نظر میآید و حتی سربهزیر با چشمهای درخشان و خندههای یک جوان نورسته. سؤالم را که درباره انتخاب این رشته میپرسم، با طمأنینه نگاه میکند و میگوید: شاید خیلیها فکر میکنند کسانی که این رشته را انتخاب میکنند، درس خوبی ندارند، اما اصلا اینطور نیست و اتفاقا معدلم عالی است. علت انتخاب این رشته برای من برمیگردد به حادثه پلاسکو که خیلی بر من تأثیر گذاشت و مطمئن شدم این تنها رشتهای است که میتواند من را به آرزوهایم برساند. ایثارگری در این رشته همیشه زبانزد است و افتخاری که شهدای آتشنشان به نام خود کردهاند. من هم دوست دارم پا جای پای آنها بگذارم.
هیجانی که تمامنشدنی است
یوسف براتزاده همسنوسال ابوالفضل است. شانزدهساله، پرهیجان و باانرژی به نظر میرسد. خوب حرف میزند و میگوید: شما بهعنوان کسی که بزرگتر از ما هستید، چنین موقعیتی را تجربه کردهاید و گذراندهاید. دوران نوجوانی و جوانی که شخص در آن دوست دارد بهترین رشته و مسیر را برای زندگیاش انتخاب کند. برای بعضیها دبیرستان فقط با ریاضی و تجربی تعریف میشود. اتفاقا ذهن من هم مهندسی و ریاضی است، اما بیشتر از آن عاشق هیجان هستم و همین الان هم از این فضا استفاده میکنم و سعی میکنم خیلی چیزها را بهشکل مهندسیشده ببینم. بهدلیل شور و هیجانی که آتشنشانی دارد، تمایل داشتم وارد این رشته شوم و یکی از شانسهای زندگیام این بود که خانواده پای کاری دارم و موافق هستند. کلاس و درس از آن چیزهایی است که در همه مدرسهها پیدا میشود. اعتقاد من این است که برای یادگیری نباید تنها به کلاس رفت، بلکه باید عملی آموزش دید. کارگاههای ما این فرصت را آماده میکنند و نمیدانید هرروز چه هیجانی در آن موج میزند که چیزهای تازهای در آن یاد میگیریم. خلاصه اینکه من تواناییهایم را بررسی کردم و سنجیدم چطور میشود کاری را انجام داد که هم مفید باشم و هم موفق و به اینجا رسیدم. احسان مشمول هم همسنوسال آنهاست.
جریان یک آتشسوزی مسیر زندگیاش را به این سمت کشانده است. میگوید: چندسال قبل خانه همسایهمان آتش گرفته بود و من هم مثل خیلیهای دیگر نگران ایستاده بودم به تماشا که خودروهای آتشنشانی سر رسیدند. از تلاش و شجاعتی که به خرج دادند، خیلی خوشم آمد. حتی با یکی از آنها صحبت کردم و گفتم من هم دلم میخواهد مثل شما آتشنشان شوم. سال گذشته بود که فهمیدم مدرسهای به این منظور تأسیس شده است و امسال از طریق آزمون پذیرفته شدم. چندروزی از حضور من در کلاسها و کارگاهها نگذشته است، اما در همین مدت کوتاه و کم هم دریچه تغییر زندگی را در ذهن من باز کرده است.
حرف آخر
نمیدانم گزارشم آنی که باید میبود شد یا نه. زندگی نوجوانان ما که زمانی در خط مقدم و جنگ بود، حالا در دانشآموزان آتشنشان خیامی ادامه دارد. آنها میتوانند دست هر غریبهای را با مهر بگیرند و امیدشان دهند کاری که از دستشان برآید، انجامش میدهند.