الهام ظریفیان| شهرآرانیوز؛ روز هشتم بهمن ماه سال گذشته، دکتر امیر عزیزی، مدیر عامل سازمان آتشنشانی و خدمات ایمنی مشهد، اولین نشان لیاقت این سازمان را به دلیل انجام یک عملیات بسیار سخت در چاهی به عمق ۱۰۰ متر در بولوار شاهنامه به «سرآتش نشان سوم» حسین بهدگانی اعطا کرد.
عملیات مربوط به کشف جسد اپراتور جوان یک دستگاه حفر چاه بود که وقتی پایش به خاطر گل و لای دهانه چاه غیرمجازی که کَنده بود سُر خورد، از هول پرت شدن به درون چاه به دستگاه چنگ انداخت، غافل از آنکه جان پناه او چیزی جز ضامن ترمز دستگاه نبوده است. مته ۳۵۰ کیلویی حفر چاه به همراه سیم بکسل ۲۰۰ کیلوییاش آزاد شد و اپراتور بخت برگشته را با خود به عمق ۵۰ متری زمین برد تا آنجا که به دلیل حجم زیاد گل و لای درون چاه متوقف شد.
رؤیای نوجوانی
حسین از ۵ سال قبل به رؤیاهای نوجوانیاش جامه عمل پوشانده است. اولین روزی که لباس رسمی آتشنشانی را به تن کرد و به یک مأموریت اطفای حریق در مزرعه بزرگی در حاشیه بولوار توس اعزام شد اضطراب و استرس زیادی داشت. او با خودروی سنگین آتشنشانی آژیرکشان تا دل حریق رفت و توانست به کمک همکارانش آتشی را که به جان گندمها افتاده بود مهار کند؛ اما نتوانست جلوی اشکهای کشاورز را بگیرد؛ کشاورزی که همه زندگیاش جلوی چشمانش خاکستر شد و به هوا رفت: «چنان حریقی را تا آن موقع ندیده بودم. لباسهای سنگین و گرم ضد حریق تنم بود، هرم گرمای آتش هم بود به اضافه تجهیزاتی که باید حمل میکردیم و شیلنگ سنگینی که آب با فشار زیاد از داخل آن بیرون میزد. در این شرایط بدنم کم آورده بود؛ اما ذهنم نه. حجم زیادی از زمین سوخت؛ اما بالاخره حریق اطفا شد. بعد از آن احساس خوبی داشتم، چون کاری را که از دستم برمیآمد به نحو احسن انجام داده بودم.»
نشان لیاقت
عملیاتی که حسین به دلیل انجام آن نشان لیاقت گرفت، یک عملیات خیلی خاص بود. او تا پیش از آن هم عملیاتهای سخت زیادی را انجام داده بود، اما این یکی فرق میکرد. کار راحت نبود و خطرات زیادی نجاتگر را تهدید میکرد: «چاه مرطوب بود و برای همین خاک را سُر کرده بود. هیچ ابزاری را نمیتوانستم توی دستم بگیرم. عرض دهانه چاه ۹۰ سانتی متر بود، ولی به نیمه که رسیده بود به خاطر گل و لای ۵۰ سانت شده بود. باید دستهایت را بالا میگرفتی تا بتوانی رد شوی. به غیر از فضای تنگ و لزج بودن، تنفس هم در عمق ۵۰ متری چاه سخت بود.»
البته همه چاهها از نظر تنفسی مشکل دارند و حسین با این موضوع بیگانه نبود. بعد از سه چهار ماهی که از اولین مأموریت حسین در ایستگاه ۱۴ در بولوار توس میگذشت، به او و ۱۰ آتشنشان دیگر پیشنهاد کردند که در اولین دوره آموزشی تخصصی کار در ارتفاع و چاه که در ایستگاه ۴۳ در بولوار فرامرز عباسی برگزار میشد شرکت کنند. بعد از ۸ ماه آموزش تخصصی در این ایستگاه، او دیگر یک آتشنشان ساده نبود. ۱۰ آتشنشان آموزش دیده تقسیم شدند و حسین به ایستگاه ۷ در بولوار شاهد آمد؛ ایستگاهی بزرگ که به خاطر موقعیت مکانیاش از قدیم جزو ایستگاههای مهم سازمان بوده است. در واقع تا پیش از آنکه ایستگاههای ۳۵ در بولوار هاشمی رفسنجانی، ۳۴ در شریعتی و ۳۶ در آزادی ۱۰۱ راهاندازی شوند، تنها ایستگاه آتشنشانی در منطقه غرب مشهد که حوادث این ناحیه را پوشش میداد ایستگاه ۷ بود.
بعد از احداث این ایستگاهها هم ایستگاه ۷ به یک ایستگاه تخصصی تبدیل شده بود که به ویژه در زمینه حوادث چاه و ارتفاع همه شهر را پوشش میداد. این ایستگاه نزدیکترین ایستگاه به جاده چناران بود که همیشه حوادث چاهافتادگی زیادی در آن اتفاق میافتد. حسین در بسیاری از این عملیاتها شرکت کرد و تجربههای زیادی به دست آورد با این حال چاهها با هم متفاوت هستند، بنابراین خطرات آنها و نوع عملیات نجات در آنها هم متفاوت است. یکی از ریسکهای عملیات چاه باغ بولوار شاهنامه هم همین متفاوت بودنش بود.
جوشکاری تا آتشنشانی
حسین فرزند آخر یک خانواده نه نفری است. پدرش اسدا... وقتی تهتغاریاش سه ساله بود در حلبچه شهید شد و امروز یکی از خیابانهای منطقه ۱۰ به نام او به یادگار مانده است. او به جز یکی دو خاطره محو چیز دیگری از پدرش به یاد ندارد؛ ولی هر روزش را با یاد او شروع میکند و به این فکر میکند که چقدر دلش میخواهد همان قدر که قیافه و شکل ظاهری اش شبیه پدرش است، جسارت و شهامت او را هم به ارث برده باشد: «پدرم چندین متر جلوتر از خط مقدم شهید شد؛ با زبان روزه.»
در نه سالگی حسین مادرش را هم از دست داد تا به این ترتیب روزهای نوجوانی و جوانیاش را در تنهایی بگذراند. حاصل این تنهاییها یک نوع بیحسی و بیروحی بود که الان در زندگی شغلی حسین به کارش آمده است. چنانکه او شاید بهتر از همکارانش میتواند در موقع حادثه خونسردیاش را حفظ کند. در صورتی که میداند ذهن همکارانش خیلی بیشتر از او درگیر شرایط قربانیان حوادث میشود. او از بچگی با تشویق برادران بزرگترش که حضانت او را به عهده داشتند ورزش را با ژیمناستیک شروع کرده بود و بعد از فوت مادرش به ورزشهای رزمی رو آورد. جودو، بوکس، کونگ فو، کونگ فوتوآ... در هر ورزشی که میرفت خیلی سریع پیشرفت میکرد. با جودو در استان و کشور مقامهایی هم آورد تا اینکه آسیبدیدگی او را از ادامه ورزش حرفهای بازداشت و بعد از آن آمادگی جسمانی و کار با وزنه را ادامه داد؛ اما فقط صحنههای ورزشی نبودند که علاقه او به هیجان را ارضا میکردند. در انتخاب شغل هم بیشتر دنبال کارهایی میرفت که هیجانانگیزتر و متفاوتتر بودند. مدتی راننده بالابر بود و با پیمانکارهای سازمان ترافیک شهرداری در قسمت تعمیر و نگهداری تقاطعهای شهر همکاری میکرد. مدتی مغازه سپرسازی داشت و شغلهای فنی دیگری را هم آزمود. همه این تجربهها بعدها به کارش آمد، چون طبق یک قانون نانوشته کسانی که دست به آچارتر هستند، در این شغل بیشتر میدرخشند. او هم که دستش به هر کاری میچسبید. از مشاغل مربوط به ساختمان، برشکاری، جوشکاری و... گرفته تا باز کردن قفل و کارهای دیگر.
همین مهارتها هم بودند که در آن عملیات سخت به کمکش آمدند: «فرمانده عملیات قبل از رفتن داخل چاه به من گفت: حسین میخوای خودم برم؟! میدونم حسین که پایین اذیت میشی. گفتم: نه خودم میروم. بار اول که رفتم داخل چاه، دیدم به جسد دسترسی ندارم، چون سیم بکسل و مته رویش افتاده بود. امکان ریزش هم بود. رفتم بالا، نیم ساعتی طول کشید که مته و سیم بکسل را کشیدند. دوباره که رفتم توی چاه فقط انگشتهایش را دیدم که از گل و لای بیرون زده بود. یواش یواش دورش را کَندم و خالی کردم. دوست داشتم تکه تکه نشود، چون خودش به دلیل فشاری که مته رویش آورده بود له و لورده شده بود. همیشه با دو تا طناب میرویم داخل چاه؛ یک طناب اصلی و یک طناب حمایت؛ اما در آن عملیات همکارانم در بالای چاه مجبور شدند چهار کارگاه بزنند و چهار طناب برای من بدهند پایین.
چون جنازه یک حالت ژلهای مانند شده بود و با یک طناب نمیتوانستم بدهمش بالا. یک طناب را به زیر کتفش بستم، یک طناب را به دو دستش و یک طناب را هم پایینتر در قسمت لگنش بستم. پاهایم را قلاب کردم دورش، سرش را هم توی بغلم گرفتم. سرش متلاشی شده بود، ولی تمام تلاشم این بود که کَنده نشود. بچهها میگفتند «همینطوری بیارش بالا»، اما من گفتم اگر بتوانم سالم دربیاورم هنر است. خانوادهاش تکه تکههای عزیزشان را ببینند دلشان خون میشود. با تمام سختیهایی که داشت سالم کشیدمش بالا».
مشابه این جسد را قبلا دیده بودید؟ تحتتأثیر قرار نگرفتید؟
آنجا فقط به کارم فکر میکردم. بعضیها بعدها میپرسیدند: اینجاشو دیدی؟ میگفتم: نه ندیدم. میگفتند: چطور تو ندیدی؟ میگفتم: خب من تمام فکرم روی کارم است. در آن لحظات باید تمرکز داشته باشی که بتوانی کارت را درست انجام بدهی.
چیز غیر قابل پیشبینی حین عملیات پیش نیامد؟
همین کثیفی کار و گلولای و نرمی و سُری که خاک چاه داشت، کار را غیرقابل پیشبینی کرده بود. زمانی که من یک مقدار اطراف جسد را خالی کردم و بالاتنه اش درآمد، زیر پای من خالی شد. حالا اگر آنجا طنابی بهت وصل نباشد ۵۰ متر سقوط میکنی. اگر حواست نباشد و تمرکز نداشته باشی، اگر در بالا همکارانت حواسشان به طناب تو و به کارگاهت نباشد، طناب ول میشود و میروی پایین. اگر یک تکه سنگ کوچک از آن بالا بیفتد پایین، مثل یک سنگ بزرگ میخورد توی سرت -میدانید که طبق قانون جاذبه هر چه جسم پایینتر برود وزنش سنگینتر میشود- که بارها پیش آمده سنگ ریزه افتاده روی سر و کلهام، فکر کردهام آجر خورده است. بعد هم گروهی که آن بالا هستند باید کنترل کنی که کسی نزدیک نیاید، سروصدا نباشد، گوش همه آن بالا به صدای بیسیم تو باشد. ۵۰ متر، ۶۰ متری که میروی پایین ممکن است ارتباطت با بالا قطع شود؛ البته ما تجهیزاتی داریم که ارتباط را برقرار کنیم.
کار بیشتر از نظر روانی سخت بود یا جسمی؟
از نظر روانی خیلی سخت بود. از نظر جسمی هم سخت بود. یعنی بدنت کم میآورد. وقتی یک ساعت داخل چاهی باشی که جا نداری دورت بچرخی و پایت به زمین نمیرسد، کم میآوری. همانطور لنگ در هوا میخواهی یک جسد له شده را مهار کنی، با آن سنگینیاش به خودت ببندی و بکشی. از طرفی نفس کم میآوری. چون هم داری فعالیت میکنی، هم تعرقت رفته بالا و هم خود دمی که چاه دارد تنفست را سخت میکند.
گفتید قبلا مشابه این چاه را رفته بودید؟
آره از این سختتر هم رفته بودم.
خب چی شد که سر این عملیات به شما نشان لیاقت دادند؟
من وظیفهام بود که کارم را درست انجام دهم. خودم توقعی ندارم. این را قلبا میگویم. به بچهها هم گفتهام. اگر قرار است تقدیری شود، باید همه تقدیر شوند. چون کار ما یک کار گروهی است. شاید من عملیات چاه را انجام دادم و نجاتگر بودم؛ ولی اگر یک نفر از همکارانم نمیبود، اصلا این ریسک را قبول نمیکردم.
خاصترین لحظات یک آتشنشان چه زمانی است؟
بعد از عملیات، چون حال خاصی داری؛ یک حال خوب. همه دنبال یک حال خوب هستند. قبول دارید؟ مخصوصا در این موقعیت و با مشکلاتی که همه داریم، همه دنبال یک حال خوب میگردیم. حال خوب، آن آرامش بعد از عملیات است. نه به خاطر اینکه یک کار خارقالعاده کردی، به خاطر اینکه کارت را درست انجام دادی. آن عملیات هم با اینکه درآوردن جسد بود و یک حادثه ناگوار اتفاق افتاده بود، همین که توانسته بودم کارم را درست انجام دهم، احساس خوبی داشتم.
در غیر ساعتهایی که شیفت هستید، مثلا توی خیابان، پیش آمده که مشکلی پیش بیاید و شما دخالت کنید؟
آره یک بار در بولوار امامت بودم دیدم دویست متر آنطرفتر سمندی آتش گرفته است. ماشین را نگه داشتم. خاموش کننده توی ماشین داشتم. آوردم و از زیر موتور زدم تا خاموش شد. شاید یک آدم معمولی نداند کدام قسمت را باید بزند. زیر ماشین آتش گرفته بود و اگر کسی از بیرون به آن میزد اصلا اطفا نمیشد آن هم با یک کپسول شش کیلویی.
پس شما مثل سوپرمن سر رسیدید و آنها را نجات دادید.
آره بدو بدو رفتم. خانواده داخل ماشین بود که ترسیده بودند و همان اول از ماشین زده بودند بیرون و وحشتزده نگاه میکردند. من هم، چون اولش رسیدم توانستم آتش را خاموش کنم. بعدش خودم زنگ زدم به ستاد فرماندهی و گفتم: از همکارها هستم، ماشین بفرستید برای بازدید. یک بار دیگر هم داشتم از جایی رد میشدم که دیدم مچ پای خانمی لای نرده پنجره آب و فاضلاب توی خیابان گیر کرده که من رفتم دو میله اهرم کردم و پایش را درآوردم.
میله از کجا پیدا کردید؟
خودم توی ماشین داشتم. یکسری چیزها را دارم. مثلا کلید آسانسور و تای لیور دارم. برای قفل باز کردن هم تجهیزاتی دارم که بعضی وقتها به کار میآید. همسایهمان یک بار از خانه بیرون آمده بود. در همان حال باد زده و در را بسته بود. بچه نوزادش هم توی خانه داشت گریه میکرد. رفتم در را باز کردم. یک بار دیگر شمال کنار دریا بودیم. دیدم دارند جیغ و داد میکنند. خانمی بیش از حد آب دریا خورده بود و بیهوش شده بود. شوهرش بغلش کرده بود و آورده بودش عقب. من سریع رفتم سیپیآر (احیا) کردم. یک کم که تلاش کردم آب بالا آورد. شوهرش هی میگفت: پزشکی؟ گفتم: نه. گفت: خب چه کارهای بگو دیگه. گفتم: آتشنشانم. بغلم کرد و مرتب میگفت: دستت درد نکنه.
پس شانس آورده بود که شما آنجا بودید؟
بله خیلی. با خودم گفتم ببین بنده خدا عمرش به دنیا بود.
همسایهها لابد یک اطمینان خاطری دارند که شما کنارشان هستید؟
بله. هفت هشت باری اتفاق افتاده که یا دری برایشان باز کردم یا توی آسانسور گیر کرده بودند درشان آوردم.
لابد الگوی بچههای فامیلتان به ویژه بچه پسرها هم هستید. فکر میکنم همیشه مجبورید ماجرا تعریف کنید!
خیلی سؤال میکنند که این هفته کجاها رفتید، چه عملیاتهایی داشتید. آنهایی که خاطره خوبی ازشان ندارم را تعریف نمیکنم. سعی میکنم آنهایی را تعریف کنم که جنبه طنز و سرگرمکنندگی دارند. خب یک جسد، یک بدن بریده شده یا له شده توی تصادف چیز جالبی نیست که بخواهم دربارهاش حرف بزنم. خودم هم سعی میکنم بهش فکر نکنم تا توی زندگی روزمرهام تأثیری نداشته باشد. لطف کردهاند برایمان برنامه روانشناسی گذاشتهاند که مدام از ما میپرسند: توی این مدت پرخاشگر نبودید؟ اینکه بگویی تأثیر ندارد، دروغ است واقعا. باید تلاش کنی که بهش فکر نکنی. خیلی وقتها همکارها به من گفتهاند: تو خوب بودی امروز؟ من که تا صبح خوابم نبرد! من گفتهام: آره من خوابیدم. بهش فکر نکن. به بچهات فکر کن، به خانمت فکر کن، به زندگیات فکر کن.
میشود؟!
سخت است، ولی شدنی است.
برای شما هم پیش آمده که شب خوابتان نبرد؟
بله. ولی سعی کردهام از ذهنم دورش کنم، چون این شغل ماست. اگر بخواهم روی هر حادثهای تمرکز کنم نمیتوانم به زندگی ادامه دهم. چرا، تفکر میکنم. تفکر به اینکه چه کارهایی باید در عملیات انجام میدادم که نتیجه را بهتر میکرد. از زمانی که مینشینم توی ماشین تا زمانی که میرسم به محل حادثه، به همه چیزش فکر میکنم. به سختترین قسمتش فکر میکنم که بتوانم به بهترین نحو انجامش بدهم. یعنی اگر اعلام کنند عملیات نجات محبوسین در آسانسور است، من به «پاراشوت» فکر میکنم، یعنی سقوط آزاد.
گفتید ماجراهای جالب هم دارید. یکی از آنها را برای ما هم تعریف میکنید؟
یک بار اعلام شد که یک مورد اقدام به خودکشی در قاسمآباد داریم. رفتیم آقایی را دیدیم که بیرون از ساختمان بچه به بغل ایستاده بود و با گریه و وحشت میگفت: همسرم رفته توی خانه درها را بسته، تهدید کرده که خودکشی میکند. پیامکش را به ما نشان داد که گفته بود: دیگر نمیخواهم ببینمت. الان خودم را میکشم. خداحافظ. گفتیم: کجاست؟ گفتند: طبقه چهارم. چهار تا از بچهها با آسانسور رفتند. من از پلهها رفتم. معمولا چند گروه میشویم تا بتوانیم از جاهای مختلف دسترسی را پیدا کنیم. من گفتم میروم از پشتبام طناب میاندازم که از پنجره داخل شویم. از خوش شانسی تلفنم همراهم بود. چون خیلی وقتها با عجله که به عملیات اعزام میشویم گوشی را جا میگذاریم. وسط راهپلهها بودم که تلفنم زنگ خورد. یکی از بچههایی بود که با آسانسور رفته بودند. گفت: صداشو درنیاری... ما تو آسانسور گیر کردیم! این از اولش! من همیشه کلید آسانسور همراهم دارم. رفتم آسانسور را باز کردم و آنها آمدند بیرون و شروع کردن به کار کردن روی قفل در. همسایهها آمده بودند و سر و صدا میکردند. شوهرش هم گریه میکرد و میگفت: تورو خدا زود باشید در را باز کنید. در ضد سرقت بود، اذیت میکرد. من از پنجره رفتم داخل و در ورودی را باز کردم. دیدیم در اتاق را هم قفل کرده است. شوهرش میگفت: تو همین اتاق است. همان موقع پیرمرد و پیرزنی آمدند. پیرمرده با لهجه خاصی گفت: «چی کار موکونن شما...؟!» شوهر زن گفت: «زهرا گفته خودکشی میکنه... داره خودشو میکشه.» همانطور هم گریه میکرد. پیرمرده گفت: «چی میگی تو...؟! زهرا خَنه مایِه... هیشکی خَنه نیه... چیکار موکونی تو...» این را که گفت انگار آب سردی روی ما ریختند. همهمان خشک شدیم. در را باز کردیم، هیچ کس تو اتاق نبود! زهرا رفته بود خانه پدر و مادرش و یک پیامک تهدیدآمیز به شوهرش زده بود که: «من خودمو میکشم!»
برای خودتان هیچ وقت حادثهای پیش نیامده است؟
چرا یک روز صبح که داشتم میرفتم سرکار و اتفاقا دیرم هم شده بود توی آسانسور گیر کردم.
بعد چه کار کردید؟ کلید همراهتان بود؟
کلید مال بیرون است. داخل یک فنی دارد که باید بلد باشید.
چه فنی؟
اگر در کشویی باشد، باید در را باز کنی. بین در و کابین سقف آسانسور، یک قفل زلفی دارد باید دستت را بدهی آن لا، زلفی را بدهی بالا تا در باز شود. البته بستگی دارد به اینکه آسانسور کجا گیر کرده باشد.
پیش آمده که توی سختترین لحظات وسط عملیات، به منبع دیگری بخواهید متصل شوید؟ به جایی برسید که فکر کنید از ابزار و تجهیزات و طناب حمایت و اینها کاری برنمیآید و باید به یک منبع فراتر وصل شوید؟
در شروع شیفت بله، توی عملیات بیشتر تمرکز روی کار داریم. من همیشه صبحم را با یاد خدا و ائمه شروع میکنم. بعضی وقتها به نام و یاد پدرم شروع کردهام. به هر حال من هم بچه همان شهیدم و با خودم میگویم شاید من هم یک کم جسارت یا شجاعت او را به ارث برده باشم. ولی این را قطعی میگویم که همیشه حمایت پدر و مادرم پشتم بوده. این را حس کردهام. در هر کاری، در زندگی شخصیام، در شغلم، همیشه احساس میکنم که هوایم را دارند. هنوز حسشان میکنم. حس میکنم دستشان پشتم است و دارند هولم میدهند.
فکر میکنید که به پدرتان رسیدهاید؟
نه اصلا، او خیلی جلوتر است. من یک کار کوچکی میخواهم انجام بدهم، یاد بچهام میافتم؛ با اینکه میدانم همسری دارم که اگر نباشم مثل کوه پشت بچهام هست و آنقدری داریم که بدون من راحت بتوانند زندگی کنند. آنها خیلی کار سختی کردند.
شما هم به مرگ خیلی نزدیک هستید. به آن فکر میکنید؟
هر روز بهش فکر میکنم. همیشه شرایطی را درست کردهام که حسرت چیزی را نخورم که اگر مُردم غصه چیزی را نداشته باشم. وقتی میروم عملیات بهش فکر میکنم. اگر یک مقدار عملیات سختتر باشد به همکارم میگویم: آقای فلانی! این گوشی من دستت باشه. خودش میفهمد برای چی گوشیام را میدهم دستش. بارها همان حینی که میخواستم کار را شروع کنم همکارانم در گوشم گفتهاند که: حسین نکن... حسین نرو...، چون خطر را دیدهاند و حس کردهاند؛ بنابراین یک جوری با احساس مرگ زندگی میکنید.
بله خب، این کار را میکنم که عذاب نکشم. ما اول از همه باید حواسمان به خودمان باشد و از تجهیزات و ابزارهایمان خوب استفاده کنیم. از فکرمان خوب استفاده کنیم و سعی کنیم خطا ندهیم. مرگ هم دست خداست دیگر. ممکن است تو تمام تمام موارد ایمنی را رعایت کنی، اما یک اتفاق کوچک و ناخواسته رخ بدهد. مثل اتفاقی که برای همکارمان امیرمحمد زارع در کلاس ضمن خدمت افتاد که حین تمرین از روی تشک نجات پرت شد و به کما رفت و سه روز بعدش هم شهید شد.