زهرا بیات | شهرآرانیوز - ۸ فروردین ۱۳۳۸ هم زمان با شب جمعه، پسری در خانه رمضان دهقان در مشهد بهدنیا آمد؛ به همین دلیل «محمدجمعه» نام گرفت. او ۲۶سال بعد، بهتاریخ ۸اسفند۱۳۶۴ در خاک عراق به شهادت رسید. در این فاصله، اما جوری زندگی کرد که خیلیها وقتی او را به یاد میآورند، از لفظ «آدمدرست» استفاده میکنند. محمدجمعه دهقان که قبلاز انقلاب جزو مبارزان مشهدی بود و سال۱۳۵۹ وارد سپاه شده بود، با شروع جنگ عازم جبهههای نبرد شد. او که در عملیات والفجر۹ در سلیمانیه عراق به شهادت رسید، مسئول واحد مهندسی لشکر۱۵۵ ویژه شهدا بود.
یک شب زن و شوهری روستایی را در بیمارستان سر درگم دیده بود. پرسیده بود چه شده است. آنها گفته بودند که فرزندشان در این بیمارستان بستری است و نمیدانستند او را کجا برده اند. وقتی پیگیری کرده بود متوجه شده بود بچه آنها فوت کرده است. آن زن و شوهر را به خانه آورد و از آنها پذیرایی کرد. بعد هم رفت و اقوامشان را در مشهد پیدا کرد و به شکلی مسئله فوت بچه را به آنها گفت.
دختر و پسری در محل ما قصد ازدواج داشتند، اما هیچ یک پدر و مادر نداشتند و در نهایت تنگدستی به سر میبردند. رفت با همسایهها صحبت کرد تا کمک کرده و این دو باهم ازدواج کنند. یک پارچه پیراهنی را از سوریه برایم هدیه آورده بودند. گفت: شما هم این پارچه را هدیه بده. گفتم: نه، من این پارچه را خیلی دوست دارم. گفت: انسان چیزی را که دوست دارد، باید هدیه بدهد، ولی من شما را مجبور نمیکنم. گفتم: حالا که این طور گفتی، پارچه را هدیه میدهم. بعد هم خودش شام تهیه کرد. همسایهها را دعوت کردیم. آن دو نفر با تلاش او با هم ازدواج کردند.
میخواست به منطقه برود؛ گفت: اگر از طرف سپاه آمدند و چیزی آوردند، راضی نیستم شما قبول کنید.
آن زمان تازه خانه کوچکی خریده بودیم، اما قبلتر برای دریافت یک زمین اسم نوشته بود. گفت: اگر شهید شدم، شما حق ندارید زمینی را که اسم نوشته ام، بگیرید. گفتم: برای چه نگیریم؟ گفت: من از خدا میخواستم یک چهار دیواری برای بچه هایم بدهد که بتوانند زندگی کنند و خدا را شکر میکنم که چنین خانهای دارم. همان خانه صدمتری بس است و بچهها هم که ان شاءا... بزرگ بشوند، خودشان میتوانند تشکیل زندگی بدهند و خانه بخرند. به منطقه رفت و بعد از مدتی خبر شهادتش را آوردند. بعد از مراسم چهلم از طرف سپاه آمدند و گفتند: اسم شما برای زمین در آمده است. گفتم:، چون محمد راضی نیست، من زمین را تحویل نمیگیرم. به خاطر همین موضوع چند نفری از فامیل اعتراض کردند که «زحمت کشیده و زمین حق محمدجمعه است.» گفتم: درست است که زحمت کشیده و به جبهه رفته، اما برای اسلام خدمت کرده است؛ برای مال دنیا نرفته که حالا من بروم و زمین را بگیرم.
محمدجمعه در عملیاتهای بسیاری شرکت داشت. تعریف میکرد: «در کله قندی و در سنگری مستقر بودیم که مار بزرگی از پشت کیسههای خاکی سنگر آمد داخل. گفتم: بچهها سریع برویم بیرون که اگر این مار نیش بزند، از بین میرویم. همه از سنگر بیرون آمدیم. در همین لحظه خمپارهای داخل سنگر خورد و آن را با خاک یکسان کرد. همه تعجب کرده بودیم، انگار که خدا آن مار را مأمور کرده بود تا ما از داخل سنگر بیرون بیاییم و سالم بمانیم.»
بار آخر که میخواست به منطقه برود، خیلی گریه کردم. گفتم: محمد، ببین! من نه مادر دلسوزی دارم و نه پدری دارم. هیچ کس را ندارم. اول خدا و بعد همه چیزم تو هستی. تو هم که میروی من چه کار کنم. گفت: زن! دلسوز خدا و پیغمبر است.
گفتم: اگر مشکلی داشتم، به شما میگفتم؛ وقتی نباشی چه کنم؟ گفت: مگر نمیگویند شهیدان زنده اند؛ پس هر زمان که مشکلی داشتی، بیا بهشت رضا و با من حرف بزن، اگر جوابت را ندادم هر چه دوست داشتی به من بگو.
معمولا هر هفته بچهها را برمی داشت و به بهشت رضا میرفت. آنجا که میرفتیم، میگفت: اگر زمانی شهادت نصیبم شد، دوست ندارم قبرم را با تشکیلات درست کنید. راضی نیستم اینجا یک دانه خرما بدهید. اگر میخواهید برای من خیرات کنید، بروید و دنبال خانوادهای که واقعا محتاج است، بگردید. ببینید کدام خانواده، نان شبش را ندارد؛ بروید به آن خانواده کمک کنید. همان پولی را که میخواهید برای مراسم یا سنگ قبر خرج کنید، به افرادی بدهید که واقعا احتیاج دارند، مثلا خانوادهای که میخواهد دخترش را عروس کند، ولی وضع مالی اش مناسب نیست.
معصومه سلامی / همسر شهید
آقای دهقان معاون گردان بود. یک روز صبح از خواب بیدار شدم، دیدم تعدادی پتو و لباس را کنار تانکر آب در لگنی میشوید. گفتم: آقای دهقان! چرا شما این کار را میکنید؟ گفت: لباس بچههای بسیجی است که الان نیستند و رفتهاند. دیدم کثیف ماندهاند و آفتاب میخورند و احتمال دارد از بین بروند. اینها را جمع کردم تا بشویم و در انبار بگذارم تا اگر کسی نیاز داشت، استفاده کند.
عباس قلیزاده /همرزم شهید
تا زمان شهادتش در تنها حملهای که حضور نداشت، فتح خرمشهر بود. قبل از فتح خرمشهر و بعد از ششماه به مرخصی آمده بود. وقتی فهمید خرمشهر آزاد شده است، نشست و گریه کرد. گفتم: چرا گریه میکنی؟
گفت: ببین چقدر کمتوفیق هستم که نتوانستم در این حمله حضور داشته باشم.
محمد سلامی / همرزم شهید
این اواخر، هر وقت آقای دهقان را میدیدم، کمتر شوخی میکرد. یکروز با تویوتا از کنارم رد شد. تا من را دید نگه داشت و گفت: تو هنوز اینجایی؟ گفتم: بله، میخواستی کجا باشم! گفت: شهید نشدی؟ گفتم: مگر تو شهید شدی که من شهید شوم؟ گفت: شاید رفتم و شهید شدم. گفتم: اگر خدا خواست من هم شهید میشوم، ولی چهره شما خیلی نورانیتر است. ماست خوردهای که چهرهات نورانی شده یا نور شهادت به چهرهات تابیده؟ گفت: نه بابا، نوری در چهره ما نیست؛ مگر اینکه امامحسین (ع) نوری به صورت ما بتاباند.
قبلتر گفته بود: توی این دنیا آنقدر گناه کردهام و حالا حالاها باید باشم تا صافشان کنم. اگر هزاران توپ عراقی مستقیم شلیک شد و من ماندم، بدانید که من را نمیبینند. اگر هم فقط یک گلوله بود و آمد و به من خورد و شهید شدم، آن موقع بدانید من را پذیرفتهاند و گناهانم پاک شده است. تا پاک نشوم، از این دنیا نمیروم.
رمضان بایگی/ همرزم شهید
اخلاق عجیبی داشت. برایش مهم نبود که خودش فرمانده باشد و فلانی نیرو و حتما نیرو باید غذا را آماده کند. خودش این کار را میکرد. بیشتر کارهای عمومی را خودش انجام میداد. هر وقت میخواست لباس بشوید میگفت: فلانی، شما هم لباسهایت را بیاور تا بشویم. میگفتم: شما فرماندهای و ما نیروی شما هستیم. میگفت: چه فرقی میکند؛ ما همه اینجا آمدهایم تا برای اسلام خدمت کنیم.
عبدا... جعفری/ همرزم شهید
تابستان بود. پدرم آمده بود مرخصی. من و احمد (برادرم) را برداشت و با موتور رفتیم دنبال فرزندان شهیدبرونسی (حسن و حسین) که همگی برویم تفریح. پرسیدم: چرا دنبالشان میرویم؟ گفت: پسر شهید هستند؛ اینها واجبتر از شما هستند. پدرشان شهید شده و وظیفه ماست که به آنها خدمت کنیم. فرزندان شهیدبرونسی همسنوسال ما بودند و بیشتر اوقات با هم به استخر میرفتیم.
وقتی قرار بود در معراج شهدا تابوت پدرم را باز کنند، من و برادرم حال عجیبی داشتیم. تابوت را باز کردند. تمام بدن پدرم غرق خون بود و با چفیهاش دور کمرش را بسته بودند. نمیخواستیم گریه کنیم و پیش پدر از خود ضعف نشان دهیم. یادم است زمانیکه همسایهمان شهید شده بود، بچههایش خیلی گریه میکردند. پدرم گفت: ببینید پسرش گریه میکند. اگر دشمن بفهمد، خوشحال میشود.
جواد دهقان/ پسر شهید
وقتی پدرم میخواست به جبهه برود، روی همه را یکییکی بوسید و با هرکدام از ما صحبت کرد و گفت: مواظب خودتان باشید. درستان را بخوانید، نماز اول وقت را فراموش نکنید. قرآن بخوانید و دعا کنید. شبهای جمعه ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید. انشاا... شما هم در راه اسلام خدمت کنید.
فاطمه دهقان/ دختر شهید
در چهارچشمه مشغول ساختن خانه بودیم؛ خانهای که آب و برق نداشت. محمد آنموقع یک ماشین پیکان داشت که آن را بهخاطر خانه ما فروخت. گفت: آب و امکانات ندارید و وسایل و مصالح میخواهید. هر روز هم که از محل کارش تعطیل میشد، پیش ما میآمد و ما و همسایهها را میبرد تا شیر آب. یک وانت داشت آن روزها. میگفت: ماشین جا دارد؛ همسایهها را صدا بزنید که آنها هم بیایند تا برای شستوشو یا کار دیگر آب بیاورند.
حتی تابستانها برای همسایههای ما یخ میآورد. میگفت: به همسایهها بدهید، برق ندارند که از یخچال استفاده کنند. همسایهها خیلی به او وابسته شده بودند. کمکرسان من و همسایههایم بود.
یکروز تازه از مأموریت برگشته بود و ماشین سپاه همراهش بود. ما خانه آنها بودیم و آماده بودیم که برویم روستای خودمان. گفت: آمدهام که لباسهایم را بردارم و بروم. شما یک سرویس بگیرید و جلو در سپاه ملکآباد منتظر باشید تا از آنجا شما را با ماشین خودم ببرم. درست نیست از وسیله سپاه استفاده کنیم. بیتالمال است. خودروی سپاه را تحویل داد و بعد با ماشین خودش، ما را رساند.
صغری دهقان/ خواهر شهید