به گزارش شهرآرانیوز - داود کیانیان نمایشنامهنویس، کارگردان، مدرس و پژوهشگر تئاتر کودک در آستانه چهلمین روز درگذشت زنده یاد سعید تشکری، نمایشنامه نویس و کارگردان تئاتر، یادداشتی را در خبرگزاری مهر منتشر است. در این یادداشت علاوه بر ذکر خاطراتی از این هنرمند فقید بخش پایانی نمایشنامه «آفتاب کاران» هم آمده است:
«این روایتی است از زنده یاد سعید تشکری که پایان بخش نمایشنامه «آفتاب کاران» اوست. همو که امروز سفر کرده است و قصه اش با اشکال مختلف روایت میشود. او را از زمانی که نوجوان بود و کار تئاتر را تازه در یکی از مراکز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد شروع کرده بود، میشناختم. اوائل دهه پنجاه را میگویم. بچه خوش فکری بود که شوق بسیاری برای نوشتن و کارگردانی داشت. با بچههای گروه شماره دو پارت هم که ویژه تئاتر کودکان و نوجوانان بود، تمرین نمایش میکرد مثل «بهرام خاراباف»، زنده یاد علی میرعلایی و احتمالاً محمد حامد.
او بیشتر مدیر بود و کم کم گروه تئاتر تشکیل داد و نمایشنامههایی را که مینوشت، کارگردانی هم میکرد. سبک و سیاق خاص خودش را داشت. گرایش به ساختارشکنی همیشه در آثارش موج میزد. معمولاً نمایشنامههایش را برای مطالعه به من هم میداد. الان که نگاه میکنم میبینم چند تا از آنها را هنوز دارم؛ «شناسنامه مانا» ۱۳۶۷، «گذار» بهار ۶۸، «آفتاب کاران» زمستان ۶۸ و «هفت دریا شبنمی» بهار ۱۳۷۳.
نمیدانم اینها چاپ شدهاند یا خیر؟ گذاشته بودمشان کنار تا روزگاری که دیدمش تقدیمش کنم، اما نمیدانستم که دیگر هرگز او را نخواهم دید. فکر کردم به جای خاطره پردازی از او، و یا گفتن ویژگیهایش که رسم است، من یکی از نوشتههایش را هدیه کنم. به نظرم اینها از خاطرات من ارزشمندترند. تا اهلش با او از طریق آثارش آشنا شوند که این شاید بهترین طریق آشنایی باشد.
بنابراین پایان بخش نمایشنامه «آفتاب کاران» را که خود یادداشت مستقلی است و در زمستان ۶۸ نگاشته شده است، تقدیم میکنم:
«حرفهای یک شاگرد کوچک
فصلی از یک کتاب. مدرسه نمایش. نوشته سعید تشکری.
«من شاگرد کوچکی هستم. من شاگرد کوچکی، از مدرسهای بزرگ هستم. مدرسه نمایش. متنهای زیادی نوشتهام و زیاد هم پاره کرده و بدور انداختهام. من مشقهایم را، نه با تنبیه و ترس، با عشق و شور بسیار هم نوشتهام. من مشقهایم را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم. من این مشقها را در مدرسه نمایش نوشتهام. نام این مشقها نمایشنامه است. من در مدرسه نمایش درسهای زیادی را از بر کردهام، من حرفهای زیادی را در مدرسهی نمایش کشف کردهام، آموختهام. من، عشق، را در مدرسهی نمایش یاد گرفتهام. تعهد را، انسان را، دوست داشتن را، بندهی خوب خدا بودن را، همه را در این مدرسه فرا گرفتهام. اخلاق را نه با نمرهی انضباط زیر پانزده، درس اخلاق خوب را با محبت از استادانم که باز همه از شاگردان این مدرسه هستند، یاد گرفتهام.در مدرسهی ما، هیچکس را، تنبیه بدنی، نمیکنند، هیچکس را به آسانی مردود، نمیکنند، تجدیدش نمیکنند. اما به آسانی به خاطر کم بودن نمرهی انضباط و اخلاق او را: اخراج میکنند، و من در مدرسه نمایش آموختهام که شرط اول دانش آموز خوب بودن در این مدرسه، اخلاق خوب خدایی داشتن و آنرا آموختن، است.
ما دانش آموزان زیادی هستیم که در مدرسه نمایش درس میخوانیم، مدرسه ما جای مخصوصی ندارد. گاه در مسجد است و گاه در کلاس مدرسه. شاید هم در یک انباری کوچک و یا اتاق آبدارخانهی یک ادارهی بزرگ، و یا باغی با چند درخت؛ و گاه در خیابان و شاید هم در یک محله؛ و بعضی وقتها در خانههای خودمون. اما همه جا میتواند مدرسه نمایش باشد، چون هر جا که بتوان آموخت، مدرسه هم هست و صحنه هم هست و هر صحنهای، روز امتحان مدرسه نمایش است، هر جا که باشد، برای ما دانش آموزان این مدرسه، همانجا مدرسه نمایش است.
ما در مدرسه، هیچوقت از کودکی مان جدا نمیشویم. هر چه به کلاسهای بالاتر میرویم، باز هم همان کودک عاشق کبوتر هستیم. اصلاً خود آن کبوتر جلدی هستیم که هر جا برویم و بپریم. با زردی بام یک خانه مینشینیم، خانه ما، مدرسهی ماست و مدرسهی ما مدرسه نمایش است.
همه جای ایران بزرگ، همه مسجدهای ایران، همه مدرسههای ایران، همه محلههای ایران، همه کوچههای ایران، همه و همه مدرسه ماست. شرط اول دانش آموز بودن در این مدرسه، همیشه یاد گرفتن است. در این مدرسه هیچوقت به ما مدرک نمیدهند. وقتی خوب کار کنیم و درس بخوانیم و مشق بنویسیم، فقط: فقط تشویقمان میکنند؛ و اگر بد یا خیلی بد درس بخوانیم ما را هو میکنند. مردم با ما ارتباطی مستقیم دارند و روز امتحان فقط آنها از ما امتحان میگیرند؛ و مردم آدمهای صادقی هستند و تنها از، دانش آموز صادق خوششان میآید، و، چون شرط اول این مدرسه: یاد گرفتن و خوب هم یاد گرفتن و همیشه، تلاش کردن است.
توی مدرسهی ما، آدم بزرگها، یعنی شاگرد بزرگها، هم مثل ما بچهها، مثل ما باید یاد بگیرند. آنها هم به ما کوچکترها یاد میدهند و هم خودشان یاد میگیرند. ما دانش آموزان مدرسه نمایش، مشقهای زیاد، درسهای زیاد، بازیهای زیاد، از بر کردن زیاد، درس جواب دادنهای زیاد… ما آخر درسهای زیادی داریم که باید یاد بگیریم. همه طبیعت بزرگ جهان، همه بندگی جهان، خوب، بندهی خوب خدا بودن، درس اول ماست. هر چه افتادهتر باشیم، هم، چون درخت تناور سیب، که سرشار از سیب سرخ است، ولی افتاده است؛ و این درس بعدی ماست؛ و ما بارها، در این درس ماندهایم. شنیدهایم، ولی ماندهایم. چون فراموش میکنیم که، شاگردان کوچکی، از مدرسه بزرگ نمایش هستیم؛ و آنوقت دیگر، ما هم مثل همهی دانش آموزان مدرسهها، که، خطا، میکنند، تنبیه، میشویم؛ و سخت هم پیش خدایمان، تنبیه میشویم. چون دیگر، مشقهایمان، بوی صداقت، بوی خوش نمایش نمیدهد. معلمهایمان (مردم) از ما خوششان، نمیآید. مشقهایمان، درسهایمان، بوی مهربانی نمیدهد، اصلاً بوی نمایش نمیدهد. معلمهایمان (مردم) از ما خوششان نمیآید. مشقهایمان، درسهایمان، بوی مهربانی نمیدهد، اصلاً بوی نمایش نمیدهد.ای کاش همیشه شاگرد خوب مدرسه نمایش باشیم؛ و لازمهی شاگرد خوب بودن کارکردن، خوب کار کردن، بندهی خوب و خالص خدا بودن، تحمل کردن، شبها و روزهای بسیار، بسیار بسیار نخوابیدن در خلوت خودمان فکر کردن، دردهای مردم را درد خود دانستن، اصلاً با درد بودن و باز کار کردن و سخت، خیلی سخت کوشیدن، و تا آخر عمر شاگردی کوچک، با دلی بزرگ به وسعت مدرسه بزرگ نمایش بودن است؛ و همه افتخار من، باور کردن این است که؛ شاگردی کوچک، از مدرسه بزرگ نمایش، شاگردی کوچک، اما خوب از مدرسه بزرگ نمایش باشم و باشیم. فقط همین.»