سرخط خبرها

از مرثیه تا کامکاری!

  • کد خبر: ۱۰۳۸۹
  • ۱۰ آذر ۱۳۹۸ - ۰۸:۲۴
از مرثیه تا کامکاری!
روایتی از مشکلات و موفقیت‌های ورزشکار ملی پوش توان‌یاب منطقه؛
فرنود فغفور مغربی - معمولاً شاهد دو رویکرد متفاوت درباره معلولان هستیم. عده‌ای در موضعی افراطی سعی می‌کنند فرد معلول را بدون مشکل و حتی توانمندتر از افراد سالم به نمایش بگذارند. اینان با ذکر چند مثال از کم‌توانانی که به موفقیت‌های علمی یا اجتماعی رسیده‌اند با استقرایی ناقص، چنین نتیجه‌گیری‌ای می‌کنند. در برابر این افراد، عده‌ای تصویری کاملاً واژگون را به نمایش می‌گذارند. این گروه، فرد معلول را فردی فقط مصرف‌کننده جلوه می‌دهند و دائم به این نهاد و آن سازمان غر می‌زنند که چرا امکانات مناسبی برای این گروه فراهم نمی‌کنید و البته هیچ‌گاه به توانایی‌های جانبی این افراد اشاره نمی‌کنند!
به نظر می‌رسد هر دو رویکرد ناقص باشد. واقعیت ماجرا این است، فرد توان‌یاب در بخش‌هایی به‌واسطه معلولیتی که به او تحمیل شده دچار کم‌توانی است؛ اما او در دیگر بخش‌ها مانند فردی سالم دارای توانایی‌های پنهان و آشکار گوناگونی است. حتی در این میان به علت احتیاجی که همه انسان‌ها و به‌ویژه در این گروه دیده می‌شود، فرد تلاش می‌کند تا با تلاش بیشتر نمایشی زیباتر از خودش ارائه کند که مثالش می‌شود دکتر‌های رشته‌های مختلفی که معلول هستند و ورزشکارانی که در بخش معلولان تقسیم‌بندی می‌شوند و در مسابقات کشوری و جهانی هر از چندی خبر‌های خوبی از آن‌ها می‌شنویم.
در این شماره به خانه مردی در طبرسی شمالی رفتم که سه فرزند سالم و یک فرزند معلول جسمی دارد. «محمدرضا کلیدری» متولد ۱۳۴۷ است و همسرش «بانو فاطمه سلطانی» متولد همان سال است. کوچک‌ترین پسر خانواده مادرزادی دچار معلولیت نخاعی است. او امروز ۱۴ سال دارد و ۴ مدال کشوری بسکتبال بر دیوار خانه‌شان آویزان کرده است. در ادامه با مشکلات و موفقیت‌ها و آرزو‌های پدر و مادر و فرزند معلول و پسر سوم که همیشه همراه برادر کوچک‌ترش است آشنا می‌شویم.

ماجرای معلول‌شدن نخاعی فرزندتان را بگویید.
مادر: زمانی که امیرمحمد –فرزند معلول- را چهار ماهه حامله بودم به سونوگرافی رفتم. نتیجه سالم بود. پا به ماه شش که گذاشتم دوباره به سونوگرافی رفتم. زمان با ایام تعطیلات نوروزی مصادف شد. حدود ماه هفتم توانستم جواب را به دکترم نشان دهم. برایم نوشت در عکس اختلالی دیده می‌شود (با اصطلاحی فرنگی که من نمی‌فهمیدم) که بعد از مدتی متوجه شدم ترجمه فارسی آن یعنی ضایعه‌ای که نخاع فرد از پوست بدنش بیرون می‌زند. او همچنین دارای ضایعه‌ای دیگر به نام «هیدروسوفالین» بود که به معنای جمع شدن آب در ناحیه سر و بزرگ شدن خارج از عرف این ناحیه است. خانم دکتر با من خیلی دعوا کرد که چرا در ۳۷ سالگی حامله شدی. از قبل تولد فرزندم، هر کاری کردیم به نتیجه مثبتی برای درمان نرسیدیم. این ضایعه در خانواده ما تابه‌حال شبه و مانند نداشته و البته گفته می‌شود، چون در دوران حاملگی قرص آهن نخورده‌ام، این مسئله به وجود آمده باشد.

در همان روز‌های به دنیا آمدن «امیرمحمد» چه حسی داشتید؟
مادر: در یک کلمه «شوکه» شدیم. چون نه در خانواده و نه در جامعه با کودکی که معلول باشد روبه‌رو نشده بودیم و هیچ‌چیزی در این زمینه نمی‌دانستیم. پدرش می‌رفت در اتاقی دیگر و در را قفل می‌کرد و ساعت‌ها اشک می‌ریخت. همه فامیل به خانه ما آمده بودند. انگار که بلایی بزرگ نازل شده است. در بیمارستان اولین بار که بچه‌ام را دیدم گفتند پسرت از پا معلول است. همه نوزاد‌ها در آن روز‌ها تا حدودی دست‌وپاهایشان را تکان می‌دادند، اما فرزند من پا‌هایی خاموش داشت. نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. تا حدود سه سال آن‌چنان بی‌روحیه بودم که کسی جرئت نداشت حتی با من حرف بزند!
پدر: نشستیم و بین خودمان زن‌وشوهری به‌هرحال کار‌ها را تقسیم کردیم و وضعیت را قبول کردیم. بزرگ‌تر‌های خانواده چندان اطلاعی از وضعیت معلول‌داری نداشتند و نمی‌توانستند کمکی بکنند و حتی گاهی نظرات نادرستی می‌دادند. ما سه فرزند دیگر هم داشتیم، اما این آخری مهری عجیب و بی‌حد و در دل من و مادرش ایجاد کرده بود که واقعاً ریشه در آسمان داشت. همین باعث می‌شد نداشته‌ها و غم‌ها را فراموش کنیم و تمام تلاشمان را برای بهتر شدن اوضاع بکنیم. من تغییر شغل دادم و شیفت‌های شب را برای کار روزمره‌ام انتخاب کردم تا در کنار مادرش بتوانم کمک‌رسان باشم.

خواهرانتان یا بزرگ‌تر‌ها حمایتی از شما داشتند؟
مادر: آن روز‌ها و حتی سال‌های اول حال خودم را نمی‌فهمیدم و متوجه نبودم، اما چندان حمایت هم در کار نبود. چراکه کسی چندان با مسئله آشنا نبود. حرف‌هایی هم که می‌زدند و حتی توصیه‌هایی که می‌کردند هم چندان فایده نداشت. یکی از بزرگان فامیل ما را توبیخ می‌کرد که چرا به سر فرزند دستمال نبستی که این‌قدر بزرگ نشود. من نمی‌توانستم توضیح بدهم که این مسئله از بیماری او است و سرش رشدی زیادتر دارد. من دلگیر می‌شدم و تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که به خانه برگردم و در تنهایی گریه کنم. اجازه بدهید خیلی حرف‌ها را نگویم. روز ختنه کردن پسرم با توجه به معلولیت او روز بدی بود...

معلول داشتن در خانه سخت است؟
مادر: خیلی! نیاز‌های جسمی معلول که توجه چند برابری برای رفع مشکلاتش می‌طلبد یک‌طرف و ندانم‌کاری‌های خودمان و صحبت‌های آزاردهنده دوست و دشمن هم طرف دیگر، این‌ها فشار بزرگی بر پدر و مادر وارد می‌آورد. پسرم ۴ ساله که شده بود از من می‌پرسید چرا من مثل دیگر بچه‌ها نمی‌توانم راه بروم. به او می‌گفتیم تو هنوز کوچکی و بزرگ خواهی شد. در ۵ یا ۶ سالگی او را با مفهوم معلول بودن آرام آشنا کردیم. در آن سن به‌شدت ضربه روحی به امیرمحمد وارد شده بود و این حالت تا کلاس دوم ابتدایی همراهش بود. در این سن با ورزش بسکتبال آشنا شد و همین آشنایی شروع تحولی بزرگ در زندگی فرزندم شد.

شما چه آموزش‌هایی برای مواجهه با فرزند معلول فراگرفتید؟
مادر: هیچ! فقط همین بود که برای ماساژ و کار‌های فیزیوتراپی که نیاز همیشگی فرزندم است آموزش دیدم.

به مادران دیگر چه توصیه‌ای دارید؟
مادر: امیدوارم چنین اتفاقی برای هیچ مادری روی ندهد و اگر رخ داد فقط یک جمله می‌توانم به چنین پدر و مادری بگوم: «فقط صبور باشید» بچه معلول‌داشتن مساوی است با دل‌شکستگی دائمی. حالتی که حتی نمی‌توان خودمان را تسلی بدهیم چه برسد که بخواهیم بار فردی کم‌توان را هم تحمل کنیم؛ اما چاره‌ای نیست و جز شکیبایی چاره‌ای نیست. به شکیبایی هم نمی‌توان رسید مگر با توکل به پروردگار مهربان و مطمئن باشید روزی خوشحال خواهید شد و اجر زحماتی را که کشیده‌اید در همین دنیا دریافت خواهید کرد. من بعد با دیدن موفقیت‌های پسرم آن قدر خوشحالم که از حد خارج است. گاهی که به مدرسه معلولان می‌روم گریه‌ام می‌گیرد. حس می‌کنم پدر و مادر‌های بعضی بچه‌ها به‌اندازه کافی به آن‌ها اهمیت نمی‌دهند. نمونه‌اش اینکه گاهی می‌بینم بچه‌های معلول روی صندلی چرخ‌دار به مدرسه آورده می‌شوند درحالی‌که پاهایشان لخت است و نه جورابی دارند و نه کفشی! من پا‌های فرزندم را هر شب تا سه ساعت با روغن مخصوص ماساژ می‌دهم. بچه معلول کفش‌هایش خراب نمی‌شود و سال‌ها کفش‌هایش می‌ماند، اما بعضی والدین ظاهراً از همین مقدار هم دریغ می‌کنند.

ماجرای بسکتبالیست شدن امیرمحمد از کجا آغاز شد؟
پدر: ظاهراً این ورزش را در تلویزیون دیده بود و جذب شده بود. دائم به ما می‌گفت که می‌خواهم بروم کلاس بسکتبال. به مدرسه‌اش رفتم و معلم ورزششان قول داد پیگیری کند، اما او هم به نتیجه‌ای نرسید. به بهزیستی رفتیم و نامه‌ای گرفتیم و به ورزشگاه رفتیم. روز اول با ما برخورد خوبی نشد، اما از پا ننشستیم. روز بعد به‌طور اتفاقی با سرپرست (زنده‌یاد غلامرضا آهنی) آن سالن
روبه رو شدیم. او گفته بود او را حمایت می‌کنم. از کلاس دوم به‌طور متمرکز در بسکتبال فعالیت دارد و حالا که کلاس هفتمی است در مسابقات سوپر لیگ کشوری بازی می‌کند. او چرخ به چرخ معلولانی بسکتبال بازی می‌کند که گاهی دو برابر او سن دارند، اما موفق است و گل پیروزی تیم خراسان را در مسابقات اخیر به ثمر رسانده است. یادم نمی‌رود وقتی در آخرین ثانیه پرتاب او گل شد شاید دو متر از جایم جستم و بی‌نهایت خوشحال شدم. شاید همه خستگی‌های این سال‌ها از تنم بیرون شد.

حرف آخر؟
متأسفانه اداره بهزیستی که وظیفه دارد به درد معلولان و نیازهایشان توجه داشته باشد کار چندانی نمی‌کند. سال قبل هرماه دو بسته «ایزی لایف» برای معلولان ناحیه نخاعی می‌دادند که همان را هم قطع کردند و هرماه مبلغی می‌دهند که نهایت به‌اندازه یک بسته پوشک می‌شود. خبری هم از امکانات ورزشی و توان‌بخشی نیست.


امیرمحمد پسری مغرور است. نوجوانی که تلاش می‌کند کم توانایی‌اش مزاحمتی برای آرزوهایش به وجود نیاورد. او این روزها، هم درس می‌خواند و هم به ورزش می‌پردازد و هم مانند نوجوان‌های دیگر سعی می‌کند خرید‌های نزدیک خانه را بر عهده بگیرد و کمک‌حال پدر و مادرش باشد. همسایه‌ها هم او را دوست دارند. پدرش می‌گوید اگر روزی امیرمحمد بیرون نرود همسایه‌ها و دوستانش سراغش می‌آیند و از او احوال‌پرسی می‌کنند. گاهی هم دوستانش به خانه می‌آیند و با او بسکتبال بازی می‌کنند. از پنجره اتاقی که مشغول مصاحبه هستم نگاهم به حیاط می‌افتد و کنار در خروجی حلقه بسکتبال را می‌بینم که منتظر است بچه‌ها بیایند و پرتاب‌های سه امتیازی موفق داشته باشند.

از اوضاع درس و مدرسه بگو.
کلاس هفتم هستم. درس‌هایم خوب است، اما مادرم دوست دارد بیشتر تلاش کنم و معلم‌ها هم بیشتر سخت بگیرند! ارزیابی سال قبلم «خوب» بوده است. امیدوارم امسال بهتر هم شود. امکاناتی که امسال مدرسه‌ام (توان‌خواهان صیاد شیرازی) دارد بهتر است. مثلاً رمپ ورودی مدرسه شیب تندی ندارد و می‌توان به سلامت به مدرسه آمد و از آنجا خارج شد، اما رمپ مدرسه‌ام در سال قبل، «معرکه» بود! بار‌ها نزدیک بود هنگام رفتن و آمدن پرت شوم به زمین. البته این مدرسه هم مشکلاتی دارد. به‌عنوان نمونه دست‌شویی که برای ما معلولان نخاعی گذاشته‌اند در مکانی فوق‌العاده کوچک تعبیه شده است. دست‌شویی‌های فرنگی محکم نیست و هر لحظه احساس می‌کنیم که ممکن است بیفتیم. حتی دستگیره‌ای تعبیه نکردند که از آن بگیریم و به اطراف پرت نشویم. دانش‌آموزان کلاس هم زیاد هستند و از حد استاندارد بیشتر شاگرد دارد. دوست دارم بیشتر به درسمان توجه کنند، اما امکانات علمی مدرسه چندان نیست. در بخش ورزشی هم مدرسه جدیدم با کمبود مواجه است و حتی یک تخته بسکتبال ندارد که بتوانم در ساعت‌های فراغت یا ورزش تمرین بسکتبال کنیم. اگر امکانات ورزشی داشتیم بچه‌های بیشتری به ورزش جذب می‌شدند.

همکلاسی‌هایت از افتخاراتی که در بسکتبال داری خبر دارند؟
بله! برایشان جالب است؛ اما مشکل کمبود و یا حتی نبود امکانات است. اگر زمین ورزشی در اطراف ما بیشتر بود بچه‌ها انگیزه پیدا می‌کردند.
اما الآن باوجود اینکه برایشان بازی و ورزش جذاب است، اما می‌گویند حوصله‌اش را نداریم! آدم باید موفقیت و شادی را در ورزش تجربه کرده باشد تا به آن ادامه دهد. بدون توپ و سالن که روحیه‌ای برای تمرین جدی ورزشی در کسی به وجود نمی‌آید؟ مثل افراد سالم هم نیستیم که برویم در یک خیابان خلوت بدویم و بگوییم که ورزش و نرمش کردیم. معلولان نیاز به امکانات دارند و متأسفانه خیلی موارد واجب‌تر وجود ندارد چه برسد به ورزش و امکاناتش! اما با همه مشکلات و کمبود‌ها توانسته‌ام دو نفر از هم‌مدرسه‌ای‌هایم را ورزشکار کنم و آن‌ها هم به باشگاه تمرین بسکتبال می‌آیند. ای‌کاش می‌شد بچه‌های بیشتری بیایند. ای‌کاش!

در چه سطحی از مسابقات شرکت داری و تابه‌حال چه مدال‌هایی در بسکتبال گرفته‌ای؟
الآن در تیم فیاض بخش مشهد بازی می‌کنم و در مسابقات سوپر لیگ کشوری توپ می‌زنم. مسابقات سوپر لیگ کشوری هم حدود دو ماه دیگر آغاز می‌شود. چهار مدال دارم. یک طلا از مسابقات لیگ یک، یک نقره از مسابقات سوپر لیگ و یک مدال اخلاق مسابقات. آخری هم در مدالی از مسابقات قهرمانی کشوری. این‌ها در سال‌های ۹۶ و ۹۷ بوده است. مسابقات مهمی هم که در پیش داریم مسابقه ۲۰۲۰ توکیو است.

دوست داری شهر و شهروندان با شما چگونه رفتار کنند؟
حدود ۱۰ ماه است که به این خانه آمده‌ایم. این اطراف همه با من به گرمی و مهربانی رفتار می‌کنند و دوستم دارند. دوست دارم هیچ‌وقت کسی پیدا نشود که فرد معلولی را مسخره کند. این اطراف از آدم‌هایی که اهل مسخرگی باشند خبری نیست، اما وقتی در محله‌ای دیگر که در همین اطراف است زندگی می‌کردیم حتی جرئت نداشتم از خانه‌مان خارج شوم تا سوار سرویس مدرسه‌ام بشوم! دانش‌آموزانی که صبح از همان اطراف خانه قبلی‌مان عبور می‌کردند من را مسخره می‌کردند و با انگشت نشانم می‌دادند و می‌گفتند این ویلچری را نگاه کنید!

آیا با بچه‌های سالم هم تمرین بسکتبال می‌کنی؟
بله! حیاط خانه‌مان کوچک است، اما پدرم محبت کردند و یک حلقه بسکتبال در آن نصب کردند. خودم گاهی در حیاط خانه تمرین بسکتبال می‌کنم و وقتی پسرعمه‌ام به خانه‌مان می‌آید با او تمرین شوت می‌کنیم.

چه خاطره‌ای از بسکتبال داری؟
از همان کودکی در تلویزیون مسابقات بسکتبال را می‌دیدم. در میان بازیکنان ایرانی به حامد حدادی علاقه زیادی داشتم. در یکی از مسابقات کشوری (قهرمان کشوری در تهران) قبل از شروع مسابقه به یکی از داوران گفتم آیا با آقای حدادی آشنایی دارید؟ گفت بله! گفتم خیلی دوست دارم او را ببینم. داور مسابقه هم هماهنگ کرد و او به بازی ما آمد و با من صحبت کرد. آنجا بود که به یکی از بزرگ‌ترین آرزوهایم رسیدم.

معلول بودن چه حسی دارد؟
معلول بودن سخت نیست به‌شرط اینکه محل زندگی برای فرد معلول بر اساس مشکلی که دارد مناسب‌سازی شده باشد. در این خانه راحت‌تریم و پیاده‌رو مناسبی داریم و رمپی هم زده‌اند تا بتوانم از پیاده‌رو به خیابان بروم و سوار سرویس مدرسه شوم؛ اما در اطراف خانه قبلی‌مان چنین مشخصاتی نبود و هر روز با مشکل مواجه بودم. آن از مسخره کردن بچه‌ها و این هم از نامناسب بودن پیاده‌رو‌ها و چاله‌وچوله‌هایش. خوشبختانه در این خانه جدیدمان مشکلات کمتر است و آدم‌ها مهربان‌تر هستند. فروشگاهی بزرگ در نزدیک خانه‌مان است و برای کمک به خانواده آنجا می‌روم و خرید‌های روزمره را انجام می‌دهم و آنجا هم هوای من را
دارند.

برنامه‌ات برای آینده چیست؟
دوست دارم درس‌هایم را تا انتهای تحصیلات دانشگاهی ادامه دهم و گرافیستی مشهور شوم. همچنین در بسکتبال آن‌چنان پیشرفت کنم که به تیم ملی بسکتبال برسم.

حرف آخر؟
مسئولان به فکر معلولان باشند. سرویس‌های مدرسه‌مان نامناسب است. هم‌کلاسی‌هایم، ویلچر مناسب ندارند. یکی روز می‌بینم دستشان زخمی شده روز دیگر پایشان زخمی است و همه‌اش هم تقصیر ویلچر‌های خراب آن‌هاست.


در ادامه با برادر بزرگ‌تر امیر محمد یعنی علی کلیدری هم کلام می‌شویم. او این روز‌ها سرباز است و خدمت زیر پرچم می‌کند. خوشبختانه در مشهد مشغول خدمت شده و این وضعیت مجال همراهی بیشتری برای برادرش با او فراهم کرده است.

می‌دانم به برادرتان کمک‌های زیادی می‌کنید.
مطمئن باشد هر کمکی کرده‌ام نتیجه و اجرش را هم گرفته‌ام. هیچ‌گاه اجباری به من نشده است که به برادر کوچک‌ترم کمک کنم، اما وظیفه خودم می‌دانم که نگذارم برادرم که معلول است در خانه بماند و افسرده شود.

گفتید که اجرش را گرفته‌اید. بیشتر توضیح بدهید.
موفقیت‌های زیادی در زندگی داشته‌ام که حس می‌کنم بابت کمک‌هایی است که به برادرم کرده‌ام. مثلاً درباره کنکورم باید بگویم که خیلی استرس داشتم و فکر نمی‌کردم بتوانم موفق بشوم، اما نتیجه کار خیلی خوب بود و به‌راحتی قبول شدم. مطمئنم که این کمک خدا بی‌دلیل نبوده است. همچنین بعد از دوره آموزشی وقتی نوبت تقسیم سربازان رسید من به مشهد افتادم. درحالی‌که بیشتر هم‌خدمت‌هایم به شهر‌های دیگر مثل میرجاوه و زاهدان افتادند. این موضوع را هم بی‌دلیل نمی‌دانم. الآن خوشبختانه در زمان اداری به محل خدمت می‌روم و ظهر می‌توانم به خانه برگردم و در خدمت خانواده و برادرم باشم. هر کاری داشته‌ام به‌راحتی پیش رفته است و اگر بخواهم دقیق بگویم بیشتر از اینکه برادرم مدیون من باشد من مدیون او هستم.

روایت شما از توانایی‌ها و کمبود‌های یک فرد معلول چیست؟
واقعیت این است که فرد معلول به‌واسطه کمبود جسمی‌ای که دارد مشکلاتی در زندگی‌اش تا همیشه خواهد داشت. البته این نیمه‌خالی لیوان است و این لیوان نیمه پری هم دارد. فرد معلول می‌خواهد مانند هر فرد دیگر دیده شود و، چون معمولاً موقعیت‌های کمتری نسبت به فرد سالم دارند سعی می‌کنند در زمینه هنر‌هایی مانند نقاشی یا موسیقی یا مواردی که کمتر به جست‌وخیز و تحرک نیاز دارد دارای موفقیت شوند. البته برادرم با داشتن معلولیت جسمی شدید دنبال ورزش رفته است و موفق شده است.

از همراهی‌تان با ورزش برادرتان بگویید.
او از بچگی با این ورزش آشنا شد و پدرم با تلاشی که داشت مقدمات کار را فراهم کرد. مربیان خوب و دلسوزی هم تابه‌حال داشته است. همین‌جا اجازه بدهید از آقایان آهنی (مربی سابق) و نامی (مربی فعلی) اسم ببرم. این دو بزرگوار، هم در کشور نامدار هستند و هم به بچه‌های معلول تیم توجه خوبی دارند که به‌عنوان کسی که دائماً با برادرم به باشگاه می‌روم شاهد تلاش‌ها و زحمت‌های بی‌دریغ آنان بوده و هستم.

حرف آخر؟
مشکلات معلولان و کمبودهایشان زیاد است. هرروز صبح که می‌بینم برادرم برای مدرسه رفتن همراه با سه نفر معلول دیگر در عقب پرایدی به‌زور سوار می‌شود خیلی ناراحت می‌شوم. اگر کمترین اتفاقی برای آن ماشین بیفتد این بچه‌های معلول در آن وضعیت فشرده چه محافظتی می‌توانند بکنند. جالب است مدرسه حتی برای همین سرویس نامناسب برای ماه اول ۲۰۰ هزار تومان دریافت کرده است. چرا از ون یا ماشین‌های بزرگ استفاده نمی‌شود؟
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->