شادی شاملو* | شهرآرانیوز؛ یک زمانی اسم محله ما «گوهرشاد» بوده است؛ آن زمانی که میخواستند «دشت سرده» را بیل بزنند، کوچهبندی کنند و قسمتی از شهر مشهد بشود. جمعیت هر روز زیادتر میشده و شهر نیاز به گسترش داشته است.
احتمالا همان دوران توی نقشهای که مهندسان روی میز پهن کرده بودند و میخواستند طرح شهر را بکشند، دیدهاند دردسترسترین منطقه برای گسترش شهر، همین زمینهای وقفی گوهرشاد خاتون است و در ادامه قلعه آبکوه، سعدآباد، سناباد و....
دشت سرده یک قنات بزرگ داشته که آبش تمام مسیر باغها را سیراب میکرده و مشکل تأمین آب هم پیش نمیآمده است. البته باید بگویم که شنیدهام قبل از بیلزدن و بههمریختن خاکها، فصل بهار بوده است و نگاه مهندسان وقتی به درختهای غرق توت افتاده و یحتمل چندتاییشان مثل قند توی دهانشان آب شده، تصمیم میگیرند تاحد ممکن درختها را حفظ کنند و همین میشود که تعدادی از اینها میمانند.
یادگار آنها حالا سه درخت پیر کهنسال است که خانه من سالهاست زیر سایه یکیشان نشسته است. تازگی هم گردنبندی چوبی به دور گردنش انداخته و مثل شناسنامه رویش تاریخ تولد نوشتهاند؛ «در سال۱۳۱۰ کاشته شده است.» غیر از او، چند درخت دیگر هم نزدیک پمپ بنزین آبکوه و استادیوم تختی هست که همه همسنوسال هم هستند؛ یادگار همان دشت بزرگ.
غیر از آنها، چند تا درخت کهنسال و خمیده دیگر هم هست، در بولواری که حالا «مجد» نامیده میشود و در گذشته، باغهای صیفیجات و میوه شهر بوده است. ادامه که بدهیم، میرسیم به خیابانی که زمانی قلعهآبکوه بوده و امروز «بولوار دستغیب» صدایش میکنند.
میان این درختهای بزرگ و گسترده، میتوانی چندتا توت قرمز جوانتر هم ببینی که یکیشان توی مسیری بود که من سالها پیش هر روز از جلویش رد میشدم تا به مدرسهام در کوچه دانشسرا برسم. کوچه دانشسرا از گذشته تا به حالا مأمن چند درخت توت بزرگ هم بوده که؛ ساعت تعطیلی مدرسه ها، به تعداد میوههای درخت توت، پسربچه از شاخههایش آویزان میشدند.
البته اردیبهشتها، صبح زود، همسایههای سازمان اوقاف یا مردم دیگر محلات را هم میشود دید که چادری پهن کرده و سرگرم تکاندن شاخههای سنگین از توت پرآب و شیرین هستند. وقتی هم کارشان تمام میشود، چادرشان را در یک لگن بزرگ پلاستیکی میتکانند و بعضی اوقات همانجا ترازو میگذارند، توت را سطلسطل میکنند و میفروشند.
هر ساله نیمههای همین ماه، از میدان سعدآباد تاریخی تا میدان راهنمایی باید مواظب باشی یکی از همان توتهای پرآب که تا به زمین میرسند، تبدیل به شربت توت میشوند، روی سرت فرود نیاید یا جلو پایت منفجر نشود. اما اگر خوششانس باشی میتوانی چندتایی را که سالم مانده است، برداری و فوتشان کنی، بگذاری در دهنت تا آب شود و بفهمی میوههای دیگر هیچ چیزی نیستند.
بهار که میشود، درخت سر کوچه خانه من، سبز میشود و سفید، عطر درخت اقاقیای کنارش با عطر شیرین توتش درهم میپیچد و دعوتت میکند به مهمانیاش. من گاهی که کنارش میایستم تا رفتوآمد خیابان کمتر شود، دستی به پوست پر از چینوچروکش میکشم و بوسهای برایش میفرستم، برای او که همسنوسال پدرم است که چندسالی پیش فوت کرده و حتما وقتی زمینی در این کوچه خریده بوده، از بودن این درخت و میوههایش، دلش غنج رفته و لای برگی، چند تا توت برای مادرِباردارم برده است.
سالهای بعدش هم ما را میبرد تا دهانمان از توتهای خیابان دانشسرا شیرین شود. حالا خودم این روزها برای مادر که هنوز عاشق توت است، سطلی از توتهای محله، از کنار در بزرگ آهنی اداره اوقاف میخرم، به یاد گذشتهای که در خاطراتش محو شده است؛ خاطرههایی که ما را به درختهای توت و درختهای توت را به هویت مشهد گره میزند.
*نویسنده و فعال در حوزه تاریخ وهویت مشهد