۱۰ فیلم کوتاه برتر از نگاه تماشاگران‌ در دومین روز جشنواره بین‌المللی فیلم کوتاه تهران چهل‌ودومین جشنواره فیلم کوتاه تهران به ایستگاه پایانی رسید + زمان و مکان اختتامیه تصویری جالب از الناز شاکردوست در پشت صحنه «کج پیله» + عکس انتشار کتابی تازه درباره ساختار مدها در موسیقی دستگاهی ایران نامزدهای جشنواره «عروسکخونه» اعلام شدند وزیر فرهنگ‌ و ارشاد: جشنواره فیلم کوتاه، رویای جوانان در سینما مخاطبان «کنکل» همچنان چشم‌انتظار قسمت جدید نگاهی به قسمت اول سریال «بامداد خمار» پشت پرده سرقت‌های سریال «الگوریتم» جشنواره فیلم کوتاه تهران زیر ذره‌بین رسانه‌ها پرونده عجیب سریال «بامداد خمار» و چالش حقوقی عواملش | واکنش تهیه‌کننده و پاسخ پلتفرم پخش کننده جزئیات سریال تازه مهران مدیری | «شش‌ماهه» در آستانه پخش سجاد بابایی و بهزاد خلج در پشت صحنه فیلم «مجنون» + عکس ویدئو | انتقاد کارگردان «یوز» از شوخی‌های جنسی در سینما فراخوان نخستین جشنواره ملی «داستان ایثار» منتشر شد «خانم مارپل» روی آنتن شبکه تماشا + زمان پخش هادی حجازی‌فر: کارگردان «ناتوردشت» جسارت ساخت اثری متفاوت را داشت کنسرت سیروان خسروی لغو شد مناسبت‌ها و تقویم فرهنگی‌هنری امروز (چهارشنبه، ۳۰ مهر ۱۴۰۴) فهرست اولیه نامزدهای جوایز فیلم مستقل بریتانیا اعلام شد | فیلم کوثر بن‌هنیه در میان نامزدهای بهترین فیلم بین‌المللی
سرخط خبرها

خاطره‌ای از یک عکس که ماندگار شد

  • کد خبر: ۱۰۹۷۵۰
  • ۰۳ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۶:۵۳
خاطره‌ای از یک عکس که ماندگار شد
مثل بچه‌ها اصرار می‌کرد که نباید برود. دستش قطع بود و بی‌قراری زیادی می‌کرد. جالب این بود که اگر مجروحان دلشان می‌خواست زودتر از بیمارستان به شهرشان برگردند، اما این جوان کاملا برعکس بود.

شهلا آبنوس-امدادگر و نویسنده | شهرآرانیوز؛ سال آخر دبیرستان و شوق رفتن به دانشگاه و بروبیای خواستگاران بود که ناگهان درخت بخت آرزوهایم به آرزوی جاه‌طلب بعثی عراق گره خورد و از روز اول مهرماه سال ۵۹ به جای نشستن سر کلاس درس، در بیمارستان دزفول به امدادگری و خدمت به مجروحان مشغول شدم. در یکی از بمباران‌ها یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده بود در خیابان شهید شد. وقتی پیکرش را به بیمارستان آوردند، من و دوست مشترک دیگرم که او هم امدادگر بود مشغول بخیه و پانسمان مجروحان بودیم که روی یکی از تخت‌ها او را دیدیم و شناختیم.

همه شادی‌هایمان برای ازدواج و مراسمش از ذهنم گذشت، اما آن وقت‌ها دیگر مرگ با زندگی ما عجین شده بود. این دوست نوعروس من را هرگز کسی بی‌حجاب ندیده بود، اما در آن لحظه، لباس‌هایش در اثر موج انفجار تکه‌تکه و پاره شده بود. با یکی دیگر از دوستانم دست‌به‌کار شدیم و با چشم‌های پر از اشک، او را برای بردن به سردخانه آماده کردیم. یکی از برادر‌های اهل‌تسنن اعزامی از زاهدان که حال ما را دید، اصرار کرد برای انتقال به سردخانه همراهی‌مان کند.

نگهبان برای اینکه گرما وارد سردخانه نشود در را بست و ما به همراه شهید بزرگوار وارد شدیم و آن عزیز را در یکی از طبقات جای دادیم. در آن لحظه اشک حتی اجازه نمی‌داد حتی یک لحظه پلک بر هم بزنیم. با تذکر برادر همراهمان گریه را تمام کردیم و از داخل در زدیم تا نگهبان از پشت در را باز کند، اما تلاشمان بی‌نتیجه ماند و از باز شدن در خبری نبود. کم‌کم دست‌هایمان کرخت شد. همان برادر اهل‌تسنن پیشنهاد داد در فضای چندمتری سردخانه بدویم تا یخ نزنیم. حال عجیبی بود. مرگ سردی را در یک‌قدمی می‌دیدیم، اما پشیمان نبودیم.

بعد از چند دقیقه، نگهبان که فراموش کرده بود داخل هستیم، برای آوردن شهید دیگری، در را باز کرد و چقدر شرمنده شد که فراموش کرده بود ما داخل هستیم. به‌سرعت از سردخانه بیرون رفتیم. بعد از آن، هروقت خواهری شهید می‌شد، یا مانع حضور ما برای بردن می‌شدند یا یک نفر همراهی‌مان می‌کرد و بیرون از سردخانه منتظر می‌شد تا آن حادثه تکرار نیفتد.

آن روز‌ها شلوغ و واویلای جنگ بود. یک‌مرتبه خانمی که همسر یکی از امدادگران اعزامی از تهران بود قرار شد همراه با آمبولانس‌ها به پایگاه برود، زیرا مجروحان زیاد بودند. خواهش کرد من هم همراهشان بروم. عکسی که بعد‌ها از من ثبت شد و در تاریخ ماند به یکی از مجروحان آن آمبولانس برمی‌گشت. باید او را تحویل می‌دادیم و آخرین وضعیت فشار و نبضش را وارد پرونده می‌کردیم و تحویل مسئولان بهداری می‌دادیم. این مجروح خدمت سربازی‌اش را می‌گذراند. نه‌تن‌ها خیلی درد داشت بلکه نگران مجروحیتش هم بود. مدام دلداری‌اش می‌دادند. دلش نمی‌خواست به شهرش برگردد. می‌ترسید مادرش نتواند حالش را تحمل کند.

با هزاران مصیبت و توجیه که جا نداریم و در بیمارستان‌های شهر‌های دیگر و در خانواده خودش رسیدگی بهتر است، متقاعدش کردم اعزام شود. مثل بچه‌ها اصرار می‌کرد که نباید برود. دستش قطع بود و بی‌قراری زیادی می‌کرد. جالب این بود که اگر مجروحان دلشان می‌خواست زودتر از بیمارستان به شهرشان برگردند، اما این جوان کاملا برعکس بود. عشق به مادرش را در رفتارش احساس می‌کردم. حاضر بود در غربت بماند، اما دل مادرش را نلرزاند. چاره‌ای نبود. ناچار شدم تا فرودگاه همراهی‌اش کنم. این عکس هم در همان گیر و دار توسط یکی از از عکاس‌ها گرفته شد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->