دیوید داتونا، یک هنرمند آمریکایی، این موز را از دیوار کند و خورد. او در حالی که از دیوار محل چسباندن این موز دور میشد، کار خودش را یک اجرای هنری به نام «هنرمند گرسنه» توصیف کرد. موزه میامی بهسرعت یک موز دیگر را جایگزین موز اول کرد.
امیرمنصور رحیمیان| 15 سال پیش یا بیشتر بود. خوب به یاد ندارم. خواهرم را تازه فرستاده بودیم خانه شوهر. بعد 3 روز، برای اولین بار ما را به صرف شام دعوت کرد خانهاش. این مایی که عرض میکنم همه اهلبیت خانه پدری و پدرشوهر و مادرشوهر و خواهرشوهرانش میشویم. بعد طی لجبازیای نوعروسانه، خواسته بود آشپزیاش را به رخ همه بکشد. خودش بدون کمک گرفتن از کسی و بهتنهایی تمام غذا را پخته و مهیا کرده بود. بیچاره برنجش درهمفرورفته و چلفتهشده و تهدیگش به کلی سوخته بود. آن شب، غذا را از بیرون سفارش دادیم ولی تا مدتها به خاطر رنگ سیاه و تاریک تهدیگش بهش میخندیدیم.
حالا دقیقا در هنر هم به همینجا رسیدهایم. باید قبول کنیم که سفره برخی هنرمندان عصر ما خالی است و در آن غذایی نیست مگر همان تهدیگ سیاه و بهدردنخور که فقط کام را تلخ و دهان را سیاه میکند. به عبارتی، هنری که زمانی جوان، زیبا، بالنده و روبهرشد بود، امروز مثل پیرمردی خموده شده است که بهزور میتواند حرفی برای بشر داشته باشد، چشمانش کمسو شده و گوشهایش نمیشنود و مُفش همیشه آویزان است. افتادهایم در ورطه تکرار و هرروز داریم پیشینیان را تکرار میکنیم. در بهترین شکلش هم ادای هنرمندان پیشتر را درمیآوریم و حرف تازهای نمیزنیم.
این را فقط برای هنرهای تجسمی عرض نمیکنم. در سینما و موسیقی و تئاتر هم وضع به همین منوال است. هنرمندان فرنگ البته که زودتر از ما فهمیدهاند. حرکتهایی هم کردهاند تا این پیرمرد غرغرو و پشتخمیده را دوباره به تقلا بیندازند ولی نتیجهاش میشود همین داستان موز و دیوار. نمونه وطنیاش هم میشود قصه توالت در خانه هنرمندان تهران. از این دست هنرها زیاد داریم ولی واقعا برای یک مریض مرده، فرقی دارد با چه ولتاژی بهش شوک بدهند. باز هم گلی به گوشه جمال رئالیستها چون طبیعت همیشه چیزی در چنته دارد که الهامبخش باشد. وگرنه این پیرمرد همین نفس کج دار و مریز و یکیدرمیان را هم دیگر نمیکشید.
قبلا تصورم از هنر کاری خلاقانه بود که هنرمند میتوانست انجام دهد و دیگران از انجام دادنش عاجز بودند، ولی این روزها فکر میکنم اشتباه میکردهام. هنر ملعبهای شده است در دست آدمهای مسخره که با آن هر کاری میکنند الا خلق اثر. از زمان میکلانژ، کاراواجو، کمالالملک، رنوآر، ونگوگ و اگوست اروه زیاد نمیگذرد ولی به نظر میرسد این آدمها تمام شیره جان هنرهای تجسمی را کشیدهاند و از آن فقط جسدی توخالی برای تکرار و توالی باقی گذاشتهاند. چند روزی است که تب «موز صدوبیستهزاردلاری» در شبکههای جمعی بالا گرفته است. از آن کسی که با چسب آن را چسبانده به دیوار و آن کسی که آن را خورده است همه معروف شدهاند. همه هم به اسم هنرمند ازشان یاد میکنند. تصور میکنم که کافی است کمی معروف باشی. آن وقت میتوانی حتی دستمال کاغذیای را که با آن دست و دماغت را خشک کردهای هم به عنوان «پرفرمنس آب و درخت مرده» به فروش بگذاری و یک عده آدم هم پیدا بشوند و پولهای کلانشان را خرج خریدن دستمالها کنند. در خاتمه، قضاوت را به عهده خودتان میگذارم. اگر اینکار را هنر میدانید و آن آدمها را هنرمند که سخنی نیست. به قول فرخی سیستانی: هر بزرگی که به فضل و به هنر گشت بزرگ / نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان!