زهرا شریعتی | شهرآرانیوز - این روزها که همه در عزای سیدوسالار شهیدان سوگواریم و مرد و زن و کوچک و بزرگ، هر کس به هر شیوهای که میتواند، خود را در اقامه عزا شریک میکند و نه تنها کسی مانعش نمیشود بلکه تشویق و تحسین هم میشود، شاید باورش سخت باشد که در روزگاری نه چندان دور، جایی همین نزدیکیها که امامان (ع) ما سالها در آن زیسته اند و مدفون اند، عدهای که ادعای مسلمانی داشتند و خود را میراث دار اسلام میدانستند، اقامه عزای اهل بیت (ع) به ویژه سیدالشهدا (ع) را ممنوع کرده بودند هم برای مردم خود و هم برای اسرای ایرانی که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به اسارت گرفته بودند؛ این ممنوعیت برای اسرا بسیار گران تمام میشد، زیرا آنان به پیروی از قیام حسینی، علیه ظلم و تجاوز رژیم بعث در جبهه مبارزه کرده بودند، ولی حالا حتی نام امام (ع) را هم نمیتوانستند ببرند.
در این مجال به مناسبت روز تجلیل از اسرا و مفقودان از زبان چند تن از آزادگان مشهدی مروری داریم بر چرایی این ممانعت و چگونگی عزاداری رزمندگان اسلام در دوران خفقان اسارت.
رضا خلعتی که حالا نیم قرن از عمرش میگذرد، تیرماه ۶۷ در جزیره مجنون به اسارت دشمن بعثی در آمده و ۲۶ ماه را در کمپ رمادیه عراق گذرانده است. او ایام محرم دوران اسارت را این گونه روایت میکند: «همین که روز تاسوعا میشد عراقیها میگفتند باید آمپولی بزنید که برای سلامتی تان خوب است، یک آمپول بزرگ میآوردند و بدون رعایت شرایط استریل، با همان همه را آمپول میزدند؛ تا عصر همه تب و لرز میگرفتیم و بدنمان ورم میکرد و شب و روز عاشورا مریض بودیم و نمیتوانستیم عزاداری کنیم، اما با وجود این دست از عزاداری بر نمیداشتیم، چون بعد از نماز، تنها چیزی که به ما روحیه میداد، عزاداری برای سیدالشهدا و ذکر اهداف قیام و مصائب ایشان بود؛ دو سه نفرمان از پنجرههای کوچک اردوگاه نگهبانی میدادیم تا اگر عراقیها آمدند سریع به بقیه اطلاع دهیم؛ معمولا هم متوجه نمیشدند، اما وقتی به هردلیلی میفهمیدند عزاداری کرده ایم، کتک و شکنجه شان مضاعف میشد.»
این آزاده ایثارگر ادامه میدهد: «در آسایشگاه، هر کس مسئول کاری بود، من هم مسئول فرهنگی بودم و دعاها دست من بود (چون داشتن ادعیه هم ممنوع بود، اسرایی که ادعیه را حفظ بودند، با خودکارهایی که از صلیب سرخ یا عراقیها مخفی کرده بودند، خیلی ریز روی پاکت سیگار عراقیها مینوشتند که باتوجه به کوچکی اندازه اش، حفاظتش از چشم عراقیها هم راحتتر بود. اما یکی از جاسوسها به عراقیها خبر داد و آنها هم گفتند همه را باید بگردیم. همه را با وسایلشان بیرون بردند و حتی داخل دهانها را هم نگاه کردند. من، چون سنم کم بود، سایر اسرا میگفتند ادعیه را به ما بده اگر اینها را دستت ببینند، هم دیگر دعایی نداریم (چون حافظان شهید شده بودند) و هم خیلی اذیتت میکنند و ممکن است طاقت نیاوری. من گفتم نه، توکل بر خدا بگذارید دست خودم باشد. عراقیها همین طور مشغول تفتیش بودند، اما در اثر دعای دوستان به من که رسیدند، بدون تفتیش گفتند: برو! و تفتیش را از نفر پس از من ادامه دادند.
خلعتی همچنین علت مخالفت عراقیها با عزاداری را این گونه تشریح میکند: «نه تنها نماز جماعت بلکه آن اوایل، حتی نماز فرادا هم ممنوع بود، اما دیدند هر چه ما را میزنند و شکنجه میدهند، میخوانیم، کنار آمدند، اما برای دعا هرگز؛ زیرا مفاهیمی، چون حماسه، صبر و مقاومت و دشمن ستیزی داشت و میدانستند خواندن اینها روحیه ما را تقویت میکند؛ هر کتکی که میخوردیم خود را با جریان کربلا مقایسه میکردیم و میدیدیم هیچ هم حساب نمیشویم و این ما را تسکین میداد و مقاومتمان را بیشتر میکرد. اشعار نوحه هایمان هم، پرمغز و مبتنی بر حماسه بود و انسان را به تفکر وا میداشت برخلاف امروز که محتوای نوحه خوانیها و مداحیها معمولا سطحی و بی فایده برای گوینده و شنونده است، در حالی که عزاداری ما نباید فقط شور و اشک باشد بلکه فهم شرایط روز نیز مهم است. باید بدانیم حسین (ع) و یزید امروز چه کسانی هستند؟ در میدان جنگ امروز در کدام جبهه ایم؟ و روزی که خطری اسلام و انقلاب را تهدید کرد، مثل مدافعان حرم سینه سپر کنیم.»
و صحبت هایش را با ذکر خاطرهای شیرین خاتمه میدهد: «یک سال پیش از آزادی مان، نیمه شبی ناگهان در اقامتگاه را باز کردند و گفتند که میخواهند فردا اسرای مسن را به زیارت کربلا ببرند. همان شب خواب دیدم سر مزار شهدا رو به روی قبری نشسته ام و در قاب بالای قبر که معمولا عکس شهید را میگذارند، تصویر امیر مؤمنان علی (ع) است؛ خیلی خوشحال بودم که به زیارت ایشان آمده ام و برای مظلومیتشان غصه میخوردم که یک دفعه فردی با لباس سبز از مقابلم رد شد و گفت مظلومتر از او، پسرش، سیدالشهدا (ع) بود. با اینکه به گفته عراقیها این زیارت صرفا برای مسن ترها بود و من ۱۶ سال بیشتر نداشتم لابه لای پیرمردها رفتم.
چندبار گفتند تو جوانی و نگفته ایم بیایی، ولی گوش ندادم، ما را بیرون آسایشگاه بردند و باز من را که دیدند خواستند بزنند و برگردانند، اما به لطف اهل بیت (ع) نمیدانم چه شد که منصرف شدند و فردای آن شب توانستم همراه اسرای مسن به زیارت مشرف شوم. حرم امام حسین (ع) خلوت بود و حسابی گرد و غبار گرفته بود که خودمان با لباس هایمان تمیز میکردیم. البته این را هم بگویم که آن ابتدا وقتی این خبر را شنیدیم، به شدت مخالفت کردیم که مبادا سوء استفاده تبلیغاتی کنند، اما بعد از اردوگاه آقای ابوترابی خبر آمد که عراقیها که با توجه به اعلان قطع نامه و آتش بس، میخواستند وجهه مثبتی از خود برای اسرا و جهانیان ترسیم کنند، نزد حاج آقا رفته و گفته بودند دو درخواست میتوانید از ما داشته باشید تا انجام دهیم که حاج آقا یکی از درخواست هایش همین به زیارت رفتن اسرا بوده است؛ به همین خاطر قبول کردیم.
قبل از ما یک عده از اسرا که از اردوگاهی دیگر به زیارت رفته بودند، به محض اینکه فهمیده بودند عراقیها دارند فیلم ضبط میکنند، سینه خیز شده بودند تا در فیلم تبلیغاتی آنها دیده نشوند و بالاخره عراقیها مجبور میشوند دوربینها را جمع کنند و بعد از برگشت به اردوگاه حسابی اسرا را از این بابت کتک زدند. اما خوشبختانه هنگام زیارت ما دوربینی در کار نبود و حتی مردم به ما به عنوان رزمندگان جبهه حق تبرک میجستند. در بین الحرمین گفتند حق ندارید شعارهای مذهبی و انقلابی بدهید، ولی ما برای سلامتی امام خمینی (ره) صلوات میفرستادیم. آنجا جلوی مردم چیزی نمیگفتند. فقط پشتمان ضربدر قرمز میزدند.
محمدجواد سالاریان، متولد ۱۳۴۰، نیز بااینکه لیسانس زبان دارد، اما چون ۱۰ سال نخست زندگی اش را در عراق بوده، به زبان عراقی، مسلط است و سال ۶۴ که در عملیات والفجر اسیر شد، تا شهریور ۶۹، هم مسئول آسایشگاه و هم مترجم کل اردوگاه (رمادی ۱۰ در استان الانبار) بود. به گفته او، در اردوگاههای عراق نه فقط عزاداری بلکه انجام هرگونه مراسم گروهی ممنوع بود؛ اعم از اینکه موضوع آن عبادی باشد یا مذهبی، سیاسی، فرهنگی و حتی جشن؛ زیرا میدانستند ما از این برنامهها روحیه میگیریم و امید پیدا میکنیم یا ممکن است علیهشان شورش کنیم، در عین حال، چون تعداد اردوگاهها زیاد بود، بسته به مدیران اردوگاه، هر یک مقررات خاص خود را داشت و همه یکسان نبود.
سالاریان در ادامه به خاطره شب تاسوعای سال ۶۷ (نیمههای مرداد) که تازه قطع نامه پذیرفته شده و امیدهایی بین اسرا برای آزادی ایجاد شده بود، اشاره میکند: «هر یک از چهار قسمت اردوگاه، یک بلوک نام داشت که ما بلوک چهار بودیم و به حساب خودشان ما را بسیجی و مهمتر از سایر اسرا شناسایی کرده و به اینجا آورده بودند تا بیشتر تحت فشار باشیم.
من که مترجم بودم هم از طرف عراقیها تحت فشار بودم برای حفظ نظم و آرامش، هم باید رعایت اسرا را میکردم؛ با وجود این حرفهای اسرا را طوری ترجمه میکردم که کمتر کتک بخورند، اما سربازان عراقی هرگاه وارد آسایشگاه میشدند، اگر انتظاراتشان برآورده نشده بود، اولین کسی را که تنبیه میکردند، مسئول آسایشگاه بود. شب تاسوعای ۶۷ همه به حالت عزا نشسته بودیم و با خود ذکر میگفتیم. دو نفر از اسرا که هردو مشهدی بودند، از حفظ و خیلی آرام برایمان زیارت عاشورا میخواندند. در عین حال برای اینکه یک درصد عراقیها از عزاداری مان بو نبرند، پشت پنجرههای کوچک آسایشگاه نگهبان گذاشته بودیم. زیارت عاشورا که تمام شد، یک نفر آهسته با خودش نوحه میخواند، ولی یاحسینش را همه آرام تکرار میکردیم.
ناگهان نگهبانمان غفلت کرد و چند دژبان عراقی سررسیدند و دیدند که سینه میزنیم. ترسیدیم گفتیم کارمان تمام شد. یکی از دژبانها که اغلب مست به آسایشگاه ما میآمد، جلو آمد و به جای بدوبیراه و شکنجه، شروع کرد مسخره کردن و قهقهه زدن و کلمات ما را با دهن کجی تکرار کردن. ماهم سکوت کردیم تا با سربازانش رد شدند و رفتند و باز کارمان را ادامه دادیم. به آسایشگاه بعدی که رسیدند، آنها هم مشغول عزاداری بودند. آنها را هم مثل ما مسخره کردند، اما اسرای آنجا تحمل نمیکنند و عصبانی میشوند و بحث میکنند و از سر لج، نوحه را بلند بلند میخوانند که ما یک دفعه دیدیم صدای بلند یاحسین (ع) میآید. فکر کردیم با توجه به پذیرش قطع نامه، حتما آزاد شده ایم که اینها بلند نوحه میخوانند. ما هم به تبع آنها صدایمان را بلند کردیم و بعد از سالها یک عزاداری درست وحسابی داشتیم.
ما که صدایمان بلند شد آسایشگاههای بعدی بلوک هم فکر کردند، عزاداری آزاد شده است و بلند یاحسین (ع) گفتند. همه بلوک با صدای یاحسین (ع) میلرزید و عراقیها از ترس اینکه شورش شده است وحشت و فرار کردند. حداقل ده دقیقهای کنترل اردوگاه دست ما افتاد، اما ناگهان صدای وحشتناک آژیرخطر بلند شد. نمیدانستیم چه میخواهد بشود؟ یک دفعه دیدیم در اردوگاه باز شد و یک سرگرد کُرد و تعدادی دژبان با لباسهای ورزشی و راحتی و چوب و باتوم و میله آهنی وارد شدند. به هر یک از آسایشگاهها جداگانه سرزدند و گفتند ساکت شوید. نوبت به آسایشگاه ما که رسید، سرگرد مرا میشناخت و رویم حساب میکرد. پرسید: محمد چه خبر است؟ بچهها را ساکت کردم و گفتم: نمیدانم.
سکوت همه اردوگاه را فراگرفته بود. به قول خودشان سرکردههای هر آسایشگاه را یکی یکی بیرون کشیدند. بچهها هرچه حوله داشتند زیر لباس هایم گذاشتند که اگر مرا هم بردند ضربه گیر شکنجهها باشد. در همین حال در باز شد و همراه ۱۰ نفر دیگر صدایم زدند. آمدیم بیرون. کوچه زده بودند و ما را با مشت و لگد از پلهها به حیاط پرت کردند. از همه اردوگاه حدود ۶۰ نفر را جمع کردند در حیاط و دورمان میچرخیدند و با کابل هایشان محکم میزدند، با پوتین رویمان راه میرفتند و بعد سرگرد شروع کرد به فحش دادن و آب دهان انداختن و ادامه داد: امام حسین (ع) و پیامبر (ص) عرب بوده اند به ما مربوط اند به شما عجمها که امام (ع) را کشتید، چه ربطی دارند؟
ما هم مانده بودیم در پاسخ مزخرفاتش بخندیم یا گریه کنیم؟ با کتک بلندمان کردند و بردند جلوی آشپزخانه وسط اردوگاه که خود ما کارهایش را انجام میدادیم. چند نفر دژبان رفتند داخل و ساطورها و چاقوها را با صدای مهیبی به هم میکشیدند تا ما را بترسانند. بعد هم ما را به سلول شماره ۲ اردوگاه بردند که بدترین سلولها بود و جلوی در ورودی اش چاه فاضلاب روباز قرار داشت و با تابش مستقیم آفتاب، بوی تعفنش چند برابر میشد و شبها از زیر درش سوسک، مارمولک و عقرب میآمد. با اینکه حداکثر ظرفیت سلول ۱۰ نفربود، اما همه ما ۶۰ نفر را به زور و به حدی فشرده جا دادند که نفسمان داشت بند میآمد. مانده بودیم چه کنیم؟ کتک هم که زیاد خورده بودیم.
یکی از دوستان که بسیار شوخ طبع بود در همین حالت زجرآور شروع کرد به شوخی و تعریف کردن لطیفه تا شرایطمان را فراموش کنیم. حدود یک ساعت به همین حالت ماندیم. اصلا نمیدانستیم زنده میمانیم یا نه؟ بعد تعدادی از ما را جدا کردند و من و ۱۰ نفر دیگر را به سلولی بردند که وضع بهتری داشت، اما دلیلش را نفهمیدیم. سرگرد عراقی تا صبح در محوطه قدم میزد. هر طور بود با تیمم نمازمان را خواندیم و تا عصر بدون آب و غذا بودیم که ناگهان ما را بیرون بردند و سرگرد که نسبت به سایر نظامیان بعثی، آدم معتدل تری بود، پرسید چرا شورش کردید و میخواستید همه چیز را به هم بریزید؟
شانس آوردید به بغداد خبر ندادم وگرنه معلوم نبود چه میشد؟ امروز پیرمردهای شما آمدند پیش من شفاعت کردند تا شما را ببخشم. اگر قول میدهید دیگر این کار را نکنید، آزادتان میکنم. قول دادیم و به آسایشگاه برگشتیم. اما سالهای پیش از این اتفاق، طبق نظر آقای ابوترابی که میگفت وظیفه دارم شما را سالم به ایران برگردانم، نظرمان همین بود که سالم بمانیم تا پس از آزادی، باز به درد انقلاب بخوریم. به همین خاطر طوری عمل میکردیم که بیخودی نزنند ناقصمان کنند.»
رضا حجتی پور، آزاده مشهدی که سال ۶۱ وقتی بیست ساله بوده است، او در منطقه شلمچه و عملیات رمضان اسیر نیروهای بعث عراق شده و تا پایان جنگ و پذیرش قطع نامه در اردوگاه موصل به سر برده است. حجتی پور معتقد است: «باوجود همه سخت گیریها و ممنوعیت فعالیتهای مذهبی و تجمع بیش از پنج نفر، بحمدا... مراسم خوبی برگزار میشد، پیش از حضور صلیب سرخ و ثبت ناممان در لیست آن، ادعیه را فقط چند نفر از بینمان حفظ داشتند و پس از آن برایمان قرآن و مفاتیح آوردند، اما چه فایده وقتی اجازه استفاده علنی از آنها را نداشتیم.
محرم که میشد، همه درصدد بودیم به نوعی نشان عزا داشته باشیم؛ لباس مشکی که نداشتیم، اما از بین دو رنگ لباس زرد و آبی تیره، آبی تیره را انتخاب میکردیم. به یکدیگر که میرسیدیم، سلام به امام (ع) و لعنت بر یزید و تسلیت میگفتیم. خصوصا روزهای عاشورا و تاسوعا موقع هواخوری به حالت غم و اندوه با پای برهنه قدم میزدیم که این از پیشنهادهای ابتکاری آقا ابوترابی بود. حتی باتوجه به اینکه آشپزخانه دست خودمان بود، برای پخت حلیم از عراقیها درخواست گندم میکردیم که گاهی موافقیت میشد. روز عاشورا هم هر کسی غریبانه در کنجی برای خودش گریه و عزاداری میکرد».
محمد غلامی از ۱۵ تا ۲۲ سالگی اسیر رژیم بعث بوده است؛ «در محیط سخت روحی و جسمی اسارت، هر نفسی در سینه خاموش میشد؛ زیرا ستم، شکنجه و آزار و اذیت دشمن خصوصا روزها و ماههای نخستین اسارت بیداد میکرد و در این میان یاد و نام خداوند سبحان و توسل به چهارده معصوم (ع) و محبت هم رزمان به یکدیگر بود که به برادران دربند و مظلوم، روحیه، امید و توان مقاومت میداد. از یاد نمیبرم ساعاتی را که به خاطر شدت سختی ها، فشارها، کمبود ها، شکنجه و اذیتهای بی رحمانه دشمن بعثی به اندازه یک روز و روزهایی را که به مدت یک ماه و ماههای سختی را که همچون یک سال بر ما میگذشت.»
او میگوید: عزاداری از دیدگاه صلیب سرخ جهانی توسط اسرا آزاد بود، اما بعثیها ممنوع کرده بودند، ولی با وجود این اسرا، برنامههای مذهبی که سهل است، برنامههای سیاسی و فرهنگی را هم به مناسبتهای مختلف با درایت و برنامه ریزی شایسته برگزار میکردند؛ «یادم هست شب اربعین سالار شهیدان (ع) که همه اتاقهای اردوگاه مراسم داشتند، سربازان و مسئولان بی دین و بی رحم بعثی با برنامهای تدارک دیده شده، به اسرای مظلوم و سوگوار حمله کردند و با کابل و سیم و باتوم کتک زدند. بعد هم حدود ۴۰ نفر را از بین اسرا جدا کردند، لباس هایشان را از تن درآوردند و آن قدر زدند که خون از سر و صورت و پشتشان جاری شد.
پوست هاشان کنده و حتی تکههای نازک گوشت از بدنشان جدا شده بود. درجه داری از همین بعثیهای خون آشام گفته بود که امام حسین (ع) را ما کشتیم و در دیار ما دفن است. با شما هم هیچ رابطه سببی و خویشاوندی ندارد که برای او مراسم برپا میکنید و به سر و سینه میزنید. اصلا او عرب بود و شما فارس هستید و اگر بخواهیم شما را هم مثل او میکشیم. همه اینها به خاطر این بود که زنده نگه داشتن نام و یاد عاشورای حسین و یادآوری حماسه او و یاران وفادارش، یادآوری آرمان و عقیده سرافرازانه و مقدس آنها یعنی آزادگی و شرافت و صداقت است که دشمنان اسلام با آن مخالف اند»