چند پله را که می رفتی پایین، از همه چیز چربی می چکید. چند میز و صندلی چرک مُرد و چربی گرفته و آدم هایی که از شلوغی خیابانی که من نامش را گذاشته بودم، «خیابان حسرت ها» ،عبور کرده بودند و خودشان را رسانده بودند به کوچه ای پرماجرا. من چیزی از آن کوچه در خاطرم نیست، آن کوچه با تصویری دیگر در ذهنم ثبت شده است.
همه آدم ها از کارمندهای بانک های پرشمار « خیابان حسرت ها»، دست فروش های سراب تا قاب سازها و مهرسازهای کوچه و زائران خسته یا تازه به مشهد رسیده، از سرما و گرما پناه آورده بودند به دو سیخ کوبیده و گوجه و نان تازه سنگکِ کبابی خسروی در کوچه شاهین فر.
کبابی خسروی اگرچه در کوچه شاهین فر بود اما من در خیابان دیگری ثبتش کرده ام، آن خیابان همان خیابان حسرت ها، خیابان سعدی بود با ویترین های پر زرق وبرقی که کشتی گیران و فوتبالیست ها را رنگی و سیاه وسفید نشان می داد و می شد ساعت ها به رنگ های زمین چمن و لباس بازیکنان و شادی تماشاگران خیره شد.
بعدها با آمدن میکرو و سگا و پلی استیشن این حسرت عمیق تر شد. من زمان های زیادی را با «ماریو» در خیابان سعدی قارچ خورده ام یا به قدرت پای «روبرتو کارلوس» در فیفا ۹۹ خیره شده ام، من حتی با «سونیک» در کوچه هایی که سعدی را به مدرس می رساند، دویده ام.
یابان سعدی با دوچرخه فروشی شروع می شد و بعد می شد در «مهتاب» و کتاب فروشی هایش گم شد و عطر پیراشکی فروشی کنار پاساژ را تا شب تحمل کرد، اما این خوشی ها برای کودکان دردناک بود، گناه گریه کودکان دهه شصت و هفتاد مشهدی و حتی کودکان مسافر، بر گردن خیابان سعدی است. این گریه ها همان گریه هایی است که شیخ اجل خودش وصف کرده:
«هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید
وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند»
سال هاست هر زمان به بهانه ای راهم می افتد به سعدی گوش تیز می کنم تا آن گریه ها را بشنوم. در کوچه شاهین فر بو می کشم تا عطر کباب کوبیده کودکی را دوباره حس کنم. کوبیده ای که دیگر هیچ زمان طعمش تکرار نشد، طعمی که مطمئن نیستم از ترکیب جادویی آن کبابی بود یا حس خوش بینی کودکانه.
کبابی خسروی مثل آدم های زیادی، سعدی غرق در ال ای دی های غول پیکر، ایکس باکس و پلی استیشن ۵ و ضبط هایی با صدای گوش کرکُن را ندید.
کبابی خسروی ابتدای زوال سلسله کاست ها و آغاز سلطنت سی دی برای همیشه مثل دودی از دودکش کبابی خارج شد و گم شد.