صبح با صدای آقای ایوبی چشم باز کردم. روی پلههای وسط اتوبوس ایستاده بود، سرش را روی دستش گذاشته بود و اشک میریخت یا شاید چیزی فراتر از اشک. میسوخت. میسوخت و با صدای گریان میگفت: امسال قسمتم نشد. پنج، شش ساله منتظرم.ای وای....
با برادرانمان راهی هستیم. برادران اهل سنت. راهی دیار عشق. راهی حسین (ع). آقای ایوبی هم یکی از برادران اهل سنت بود و درگیر بیماری دیابت. خلاف دل زلالش بدن توان همراهی با او را نداشت. از مشهد تا تهران را ساخته بود، ولی نزدیکیهای تهران از شدت درد داخل اتوبوس میایستاد. چند ساعت! معده درد هم البته اضافه شده بود و رنگ به رخسار نداشت.
قرار بر این شد که آقای ایوبی از تهران برگردد.
هر چند ثانیه گریه هایش اوج میگرفت و من فکر میکردم محبت به دل است و بند مرادی و مریدی را قلب مشخص میکند.
شب در دل تاریکی جاده و میان بیابانهای سبزوار تا شاهرود یکی از برادران اهل سنت زمزمه گرفت:
... بویم ز محمد است و خویم ز علی
طبع حسن و خلق حسینی دارم
برگشا کام زبان تا تو داری حرکات
فرق سر تا به کف پای محمد صلوات
عشق با دل چه میکند؟ آقای ایوبی از تهران برگشت به سمت مشهد و من در دل به حال چشمان خیسش غبطه میخوردم. حوالی ۵ صبح اتوبوس در یک استراحتگاه نسبتا شلوغ ایستاد.
تعدادی از مردم که مشخص بود راهی عراق هستند چادر زده بودند. برای نماز منتظر مولوی نورانی کاروان ایستادیم. آمد. با لبخند و آن لباس سنتی سفیدش. به نماز ایستاد و کنار برادرانمان لب به ستایش پروردگار حسین (ع) بازکردیم. تعداد دیگری از برادران شیعه هم در صف ایستادند. از شیرینترین نمازهای عمرمان شد.