چرا اسلام به عنوان دین نهایی از همان ابتدای تاریخ معرفی نشد؟ یک نکته ناگفته از صلح امام حسن(ع) جنون یک مرغ مهاجر ضمانت رسول مهربانی (ص) برای موفقیت و پیشرفت چیست؟ چشم‌هایت را به من قرض بده! | راهکارهای جلوگیری از خود محوری و استبداد رأی در کلام رسول خدا (ص) راهیابی ۱۲۵ متسابق به مرحله استانی چهل‌وهشتمین دوره مسابقات قرآن در خراسان رضوی ۲۵ هزار بسته تحصیلی به دانش‌آموزان نیازمند اهدا شد + فیلم دیوار ندبه چیست و پیامبر اسلام(ص) چه ارتباطی با این دیوار دارند؟ برپایی نمایشگاه عکس «شکوه قم در قاب تاریخ» در قم نقش خانواده در پرورش نسل آینده از دیدگاه امام رضا(ع) خاطره‌ای که ده سال حاجی‌زاده را در لیست شهدا نگاه داشت برپایی دوره‌های آموزش عمومی قرآن کریم در مساجد سراسر کشور آموزش سواد رسانه‌‌ای در مساجد مشهد بیست‌و‌دومین جشنواره فرهنگی‌هنری امام‌رضا(ع) در ۳۱ استان برگزار می‌شود اجرای طرح مساجد جامعه‌پرداز در مشهد ماجرای یک بانوی تونسی و قرآنی که به مشهد رسید | وقتی شفای یک بیمار به هنر پیوند خورد دیدار تولیت آستان قدس رضوی با خانواده آتش نشان فداکار مشهدی به من مشورت بدهید! کلید طلایی برای ساختن سرنوشتی روشن | مروری بر فواید مشورت در زندگی وقف، از سنت دیروز تا موتور توسعه امروز
سرخط خبرها

چای و نماز و انفجار

  • کد خبر: ۱۲۶۸۵۵
  • ۰۲ مهر ۱۴۰۱ - ۱۴:۴۰
چای و نماز و انفجار
غلامرضا بنی اسدی - روزنامه نگار

برنامه‌های بازآموزی و رزم‌های ترکیبی با موفقیت به پایان رسید و وقت آن رسیده بود که در میدان عمل پنجه در پنجه خصم شویم. قرار حضور در عملیات بیت المقدس ۲ بود. در قرارگاه تاکتیکی دوم بودیم تا برای رفتن به خط آماده شویم. روز دامنش را جمع کرده بود و اذان مغرب خبر از دعوت خدا برای نماز می‌داد.  

هر گروهمان در همان چادری که در میان کوه‌ها برپا کرده بودیم نماز را اقامه کردیم. طبق معمول هم ما تند خوانی کرده بودیم، چون وقتی رفتیم تا از چادر فرماندهی یک مقدار قند بگیریم برای چای، آنان نماز مغرب را تمام کرده بودند.

صبر نکردم که تعقیباتشان کامل شود گفتم قند می‌خواهم. محمود که آن شب برخلاف همیشه امام نماز بود گفت صبر کن نماز عشا را بخوانیم بعد... گفتم نمی‌شود. تا من برسم بچه‌ها چای را تلخ، تلخ خورده اند و چیزی برای من نمی‌ماند.

ما روی هرچه شوخی داشته باشیم یا کوتاه بیاییم درباره چای نه شوخی داریم نه کوتاه می‌آییم. قند بدهید لطفا. قند را گرفتم و آنان به نماز ایستادند. فاصله میان چادر ما با آن‌ها چندان نبود، اما تا من برسم و سر چایی چک و چانه بزنم می‌شد حدس زد که به قنوت رسیده باشند.

تا نوبت به من رسید که لیوان قرمز پلاستیکی را از کتری پر کنم، یک گلوله توپ خورد وسط چادر ما و چادر فرماندهی. یک گلوله و یک انفجار و سر و صدایی که از هر سو برخاست. در چادر ما علیرضا بهادری شهید شد با ترکشی که گلویش را بریده بود.

حتی ترکشی پوسته نارنجک تفنگی که در دستش بود را هم برده بود. شاید اگر میلی متری عمیق‌تر عمل می‌کرد شما هم الان خواننده این خاطره نبودید. در چادر ما چند نفر مجروح شدند از جمله رزمنده‌ای به اسم حسن. از بس می‌خوابید اسمش را «کیسه خواب» گذاشته بودیم.

از پیشانی اش به اندازه یک شیر آب، خون می‌آمد. یک لحظه یاد دوستان چادر فرماندهی افتادم. آسیمه سر خود را به آنجا رساندم و دیدم که همه بر زمین افتاده بودند و محمود هم طبق معمول دیگر عملیات‌ها این بار به خط نرسیده مجروح شد.

زخم‌ها آن قدر کاری بود که او و کادر فرماندهی گروهان را یکجا راهی بیمارستان کند. آن‌ها رفتند و من دلم با آن‌ها رفت و خودم ماندم تا کادر فرماندهی بازسازی شود و تحت امر شهید حیدری- که جان به در برده بود- و برادر احمد زاده و... برای فتح ارتفاعات اولاغلو راهی شویم.

ارتفاعاتی که کوماندو‌های عراقی در اختیار داشتند، اما چه باک که ما به باوری رسیده بودیم که توانمان را ده چندان می‌کرد. چراغ این نگاه را هم در خون هم رزمانمان روشن یافتیم بنابراین در ازدحام برف و سرما و گلوله به خط زدیم برای گرفتن ارتفاعات.

به سحر نرسیده آن را گرفتیم تا آن خون‌های پاک و دیگر خون‌هایی که در این عملیات بر زمین ریخت، به توان ما ضریب داده باشد. اذان صبح که رسید ما فتحان اولاغلو بودیم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->