برنامههای بازآموزی و رزمهای ترکیبی با موفقیت به پایان رسید و وقت آن رسیده بود که در میدان عمل پنجه در پنجه خصم شویم. قرار حضور در عملیات بیت المقدس ۲ بود. در قرارگاه تاکتیکی دوم بودیم تا برای رفتن به خط آماده شویم. روز دامنش را جمع کرده بود و اذان مغرب خبر از دعوت خدا برای نماز میداد.
هر گروهمان در همان چادری که در میان کوهها برپا کرده بودیم نماز را اقامه کردیم. طبق معمول هم ما تند خوانی کرده بودیم، چون وقتی رفتیم تا از چادر فرماندهی یک مقدار قند بگیریم برای چای، آنان نماز مغرب را تمام کرده بودند.
صبر نکردم که تعقیباتشان کامل شود گفتم قند میخواهم. محمود که آن شب برخلاف همیشه امام نماز بود گفت صبر کن نماز عشا را بخوانیم بعد... گفتم نمیشود. تا من برسم بچهها چای را تلخ، تلخ خورده اند و چیزی برای من نمیماند.
ما روی هرچه شوخی داشته باشیم یا کوتاه بیاییم درباره چای نه شوخی داریم نه کوتاه میآییم. قند بدهید لطفا. قند را گرفتم و آنان به نماز ایستادند. فاصله میان چادر ما با آنها چندان نبود، اما تا من برسم و سر چایی چک و چانه بزنم میشد حدس زد که به قنوت رسیده باشند.
تا نوبت به من رسید که لیوان قرمز پلاستیکی را از کتری پر کنم، یک گلوله توپ خورد وسط چادر ما و چادر فرماندهی. یک گلوله و یک انفجار و سر و صدایی که از هر سو برخاست. در چادر ما علیرضا بهادری شهید شد با ترکشی که گلویش را بریده بود.
حتی ترکشی پوسته نارنجک تفنگی که در دستش بود را هم برده بود. شاید اگر میلی متری عمیقتر عمل میکرد شما هم الان خواننده این خاطره نبودید. در چادر ما چند نفر مجروح شدند از جمله رزمندهای به اسم حسن. از بس میخوابید اسمش را «کیسه خواب» گذاشته بودیم.
از پیشانی اش به اندازه یک شیر آب، خون میآمد. یک لحظه یاد دوستان چادر فرماندهی افتادم. آسیمه سر خود را به آنجا رساندم و دیدم که همه بر زمین افتاده بودند و محمود هم طبق معمول دیگر عملیاتها این بار به خط نرسیده مجروح شد.
زخمها آن قدر کاری بود که او و کادر فرماندهی گروهان را یکجا راهی بیمارستان کند. آنها رفتند و من دلم با آنها رفت و خودم ماندم تا کادر فرماندهی بازسازی شود و تحت امر شهید حیدری- که جان به در برده بود- و برادر احمد زاده و... برای فتح ارتفاعات اولاغلو راهی شویم.
ارتفاعاتی که کوماندوهای عراقی در اختیار داشتند، اما چه باک که ما به باوری رسیده بودیم که توانمان را ده چندان میکرد. چراغ این نگاه را هم در خون هم رزمانمان روشن یافتیم بنابراین در ازدحام برف و سرما و گلوله به خط زدیم برای گرفتن ارتفاعات.
به سحر نرسیده آن را گرفتیم تا آن خونهای پاک و دیگر خونهایی که در این عملیات بر زمین ریخت، به توان ما ضریب داده باشد. اذان صبح که رسید ما فتحان اولاغلو بودیم.