میخواست همه چیز با کمترین درد و خونریزی انجام شود.
با هر حرکت، در چشمانم نگاه میکرد تا مطمئن باشد تیغ را جای درستی میکشد و فرورفتن سوزن را در رگهایم حس نمیکنم.
تلاش میکرد تا با گفتن جمله «چیزی نیست»، حواسم از عمق حادثه پرت شود و کمتر عذاب بکشم. راه گریزی از درد نبود، اما به قول او میتوانست همه چیز بدتر از چیزی که پیش آمده بود، باشد. برای آخرین بار همه چیز را کنترل کرد، چیزی در سرم تزریق کرد و با یک
لبخند رفت.
کم کم با همان درد به خواب رفتم. بعد از چند ساعت با چند قرص و یک آمپول به سراغم آمد و پرسید: بهتری؟ درد نداری؟ و من که از بیحالی، قدرت تکلمم به حرکات سر و چشمانم محدود شده بود، سعی کردم به او بفهمانم که آری کمی بهترم. قرصها را به خوردم داد، سرنگ را در رگ متورمم تزریق کرد و رفت.
تصور اینکه من، تنها یکی از هزاران بیمار او باشم و او برای تمام هزاران نفر، همین اندازه دلواپس و دقیق باشد کمی برایم ناممکن است. برای من آدمهای مهم زندگیام به اعضای خانواده، بخشی از اقوام و یکی دوتا دوست خلاصه میشود و سخت است بخواهم فکر کنم که همه آدمها، پدر و مادر و خواهر و برادرهایم هستند و چنین عظمتی را در هیچ کجای روحم و قلبم سراغ ندارم.
اعتراف میکنم هیچوقت دوست نداشتم، پرستار باشم. دوست نداشتم آخرین نفری باشم که چشمان یک انسان را در لحظه بدرودش از حیات، میبینم؛ یا اینکه خون یک نفر روی لباسم و سر و صورتم بپاشد. دوست نداشتم از کسی فحش بخورم درحالیکه آرام و با حوصله مشغول بستن زخمهای همان فردهستم.
اگرچه باید حال خوبی داشته باشد وقتی به عنوان اولین نفر، به پدری منتظر خبر تولد فرزند و سلامتی همسرش را میدهی یا مادری نگران را از عمل موفقیتآمیز فرزند بیمارش باخبر میکنی.
اما بازهم ظرفیت پرستار شدن را ندارم و به نمایندگی از همه کسانی که مثل من فکر میکنند میخواهم بگویم کار هرکسی نیست.
بگذریم از حقوق پایین و امنیت شغلی و روانی نه چندان مناسب، همین فکر که باید تا رسیدن به بازنشستگی، راهروهای بیمارستان و درمانگاه را بروی و بیایی و همدم روزهای سخت آدمها باشی، ترسناک است. همیشه بوی مواد ضدعفونیکننده در کانالهای بینیات بچرخد و عادت کنی به این بوی بد.
شبها را با صدای ناله بیماران سر کنی و با آن همه خستگی و آن همه تصاویر دردناک که توی سرت میچرخد، بیرون از محیط کار مجبور باشی برای همه لبخند بزنی و وانمود کنی که روز معمولی را پشت سر گذاشتی و من باور نمیکنم یک پرستار حتی یک روز معمولی را در زندگی خودش تجربه کند.
من سخنگوی عده زیادی هستم که فکر میکنند، پرستاری کار هرکسی نیست و ظرفیت اینکه خود را جای صبورترین سپیدپوشان جامعه تصور کنند ندارند.
میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار مبارک.