زمانی - هوا سرد است و سوز دارد و او آغوش خود را باز میکند تا دانشآموز در آن مأمن گیرد و به گفته خودش میخواهد با مهر دل سردی را از کودک بگیرد و از گرمی دل خویش نصیب او کند. همین رفتار کافی است تا ما را قانع کند که چرا از او در مدرسه به عنوان معاون عاطفی یاد میکنند.
اعظم میراولیایی، با ۴۲ سال سابقه کار علاقه خاصی به کودکان دارد و گرچه ۱۲ سال است که بازنشسته شده است، اما هنوز هم دوست دارد در کنار کودکان باشد. با این بانوی قصهگو که ساکن محله احمدآباد و معاون مدرسهای در منطقه است و تاکنون توانسته رتبهها و سوابق خوبی در کارنامه کاری خود به ثبت برساند گفتگو کردیم و در شنیدن خاطراتش سهیم شدیم.
قصههای پدر
سال ۴۰ در کرمان به دنیا میآید و به خاطر شغل پدر به همراه خانواده به زاهدان کوچ میکند. او در اینباره میگوید: از کودکی فعال بوده و اعتماد به نفس خوبی داشتم. معلمی را نیز بسیار دوست داشتم طوریکه همیشه در بازیهایم نقش معلم را به عهده میگرفتم. پدرم همیشه همراهمان بود با آنکه کار میکرد، اما وقتی در خانه بود، بچهها را دور خود جمع میکرد و آنها را سرگرم میکرد. زندهیاد پدرم برایمان قصه میگفت، از گذشتهها، خاطرات پدربزرگ و مادربزرگش و اتفاقات خوبی که برایش اتفاق افتاده بود. حتی برایمان بادکنک باد میکرد و تمام تلاش خود را میکرد تا لحظات شادی را برایمان رقم بزند البته در این امر موفق بود، زیرا در دل همگان عشق کاشت و نهتنها بهترین پدر برای فرزندانش بود، فرد خوبی برای اقوام و آشنایان نیز بود طوری که هنوز از او بهخوبی یاد میکنند. رفتار پدرم که الگوی خوب زندگیام به شمار میآید باعث شد تا با کودکان ارتباط خوبی برقرار کنم و هنوز پس از گذشت این همه سال عاشق کودکان و بودن با آنها باشم.
علاوه بر این قصههای پدرم سبب شد تا به قصهگویی نیز علاقهمند و وارد دنیای قصهگویی شوم. در دوران مدرسه هم فرد فعالی بوده و جزو نفرات اول گروه سرود بودم که به اردوهای رامسر میرفتیم. پدرم اعتماد به نفس خوبی در من به وجود آورده و من را فرزند توانمندی تربیت کرده بود. میدانست عاشق معلمی هستم و همیشه این اعتماد را در دلم پرورش میداد و میگفت به طور قطع به خواستهام خواهم رسید. این اطمینان را به من میداد که به هدفم میرسم. از آنجایی که فرزند اول خانواده بودم، مسئولیت تمام خواهر و برادرهایم به عهده من بود. به یاد دارم که سال سوم راهنمایی پشت ماشین مینشستم و راننده شخصی مادرم بودم و تمام کارهای شخصی او را انجام میدادم. این رفتارها به دلیل اعتماد به نفسی بود که خانوادهام به من داده بودند، اما در حال حاضر کودکان اعتماد به نفس ندارند و خانوادهها نتوانستهاند آنها را افراد توانمند بار بیاورند. وقتی کودکان را میبینم که حتی توانایی بستن دکمههای لباس یا بند کفش خود را ندارند نگران میشوم و ضرورت میدانم که به این موضوعات توجه شود تا در آینده افراد موفق و خوبی داشته باشیم.
شروع تدریس
میراولیایی ادامه میدهد: در دانشسرای مقدماتی زاهدان درس خواندم و پس از اخذ دیپلم به عنوان معلم مشغول به کار شدم. در ابتدا به چابهار اعزام شدم و برای آنکه بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم باید زبانشان را یاد میگرفتم. به همین دلیل زبانشان را بهسرعت آموختم تا بتوانم با آنها حرف بزنم. من حتی اولین بانویی بودم که در آنجا رانندگی میکردم. برای آنکه مرا بپذیرند لباس بلوچی میپوشیدم و با آن رانندگی میکردم. من به کودکان آنها درس میآموختم و بهمرور زمان در میانشان پذیرفته شدم. من کارم را دوست داشتم و در آنجا مانند یک بلوچ رفتار میکردم. بچههای آنجا نیز توانسته بودند با من ارتباط بگیرند. او با لبخندی از خاطره آن دوران یاد میکند و میگوید: همیشه یکی از دانشآموزان به نام عاصف در کلاس دیر حاضر میشد و من به عنوان یک معلم نسبت به او مسئول بودم؛ بنابراین یک روز دنبال او رفتم. او ابتدا به ساحل رفت، به همراه ماهیگیران ماهی صید کرده و ماهیها را از تور خارج کرد. سپس آنها را برای فروش به بازار برد و در نهایت پس از فروش ماهیها در کلاس حاضر شد. آن روز متوجه شدم که پدر این دانشآموز به دل دریا رفته و هیچگاه بازنگشته است و به همین دلیل مسئولیت تأمین خرج و مخارج خانواده خود را به عهده دارد؛ بنابراین شرایط او را درک کردم و به عنوان یک معلم تصمیم گرفتم همراهش باشم. در نتیجه ظهرها در کلاس میماندم و با او کار میکردم تا از درسش عقب نماند.
توانایی مجریگری
این معلم بازنشسته ادامه میدهد: پس از یک سال تدریس در چابهار ازدواج کرده و به خاطر شغل همسرم که مهندس عمران بود به مس سرچشمه رفسنجان نقل مکان کردم. آنجا شهرکمانند بود. یک شهرک مربوط به خارجیها و آلمانیها بود که به شهرک خارجیها نیز معروف بود. شهرک دیگری برای ایرانیان وجود داشت که آن هم بخشبندی و تیپبندی بود. تیپ A، B و... که هر کدام مربوط به یک رده بود. از آنجاییکه مدرک همسرم ارشد بود ما در تیپ B زندگی میکردیم. مدارس هم برای هر تیپ جدا بود و هر تیپی در یک مدرسه درس میخواند. در تیپ B فرزندان خانوادههای خاص تحصیل میکردند. براین اساس تفاوت فرهنگی به طورکامل مشخص بود. من آنسالها در مدارس ابتدایی دخترانه و پسرانه تدریس میکردم. علاوه بر این در همان زمانها متوجه شدم که یکی از مدارس پیشدبستانی برای استخدام یک مجری برنامههای مدرسه نیاز به نیروی انسانی و یک مجری دارد. این موضوع یک فرصت برای من به شمار میآمد، زیرا من عاشق قصهگویی بودم و از طرف دیگر توانایی مجریگری و اجرای برنامهها را داشتم به همین دلیل به آنجا رفتم و تست مجریگری دادم. آنها من را پذیرفتند و به این ترتیب در کنار تدریس به عنوان مجری برنامههای مدارس فعالیت خود را آغاز و بهعنوان مربی نیز در برنامههای پایان سال در مدارس فعالیت کردم. سالهای ۶۰ تا ۶۳ را در سازمان صدا و سیمای سیستان و بلوچستان به کار مجریگری و قصهگویی پرداختم. به این ترتیب هفتهای یک جلسه قصهگویی میکردم. آن زمان سعی میکردم با خلاقیت و نوآوری و ارائه ایدههای جدید بچهها را علاقهمند به آموزش کنم. از راههای مختلفی آنها را جذب برنامههایم میکردم. به همین دلیل ارتباط خوبی نیز با بچهها برقرار کردم. مدت ۱۰ سال را در آنجا سپری کردیم و سپس به خاطر شغل همسرم به بم و دوباره به زاهدان بازگشتیم. در زاهدان نیز به مدت یک سال به عنوان مدیر مقطع ابتدایی فعالیت و باقی سالها را به عنوان معاون مقطع راهنمایی خدمت کردم. چند سالی را آنجا زندگی و کار کردم و سپس به همراه همسرم به مشهد آمدیم. زمانیکه به مشهد نقل مکان کردیم تقاضا دادم که فقط به تدریس مشغول باشم، زیرا دوست داشتم اوقاتم را با کودکان بگذرانم و لحظاتی که با آنها بودم حس خوبی به من هدیه میکرد. براین اساس وارد پیشدبستانی شدم. در میان سالهای کاریام بهترین دوران را زمانی داشتم که با کودکان گذراندم. همیشه ارتباط خوبی با بچهها برقرار کردهام و این موضوع یک نکته مثبت در زندگی من بوده است، چون این ارتباط دوطرفه بوده وآنها نیز با من تعامل خوبی داشتهاند.
مسیر پرافتخار
میراولیایی میگوید: در تمام سالهای کاری خود همواره سعی کردم بهروز باشم و هرآنچه برای کارم لازم است بیاموزم. هرگاه دوره آموزشی برگزار میشد در آن شرکت میکردم تا در راهی که انتخاب کرده بودم و هدفی که داشتم با موفقیت گام بردارم. در این راستا در دورههای آموزشی در رشتههای پیشگیری از تنبلی چشم از سازمان بهزیستی، مفاهیم ریاضی تخصصی، اصول گردشهای علمی و تربیتی تخصصی، روانشناسی رشد کودک در سبزوار، روانشناسی بازی تخصصی، طرح سؤالات آزمون مجلات رشد آموزگاران، قصهگویی تخصصی، فعالیتهای یاددهی و یادگیری پیشدبستانی تخصصی، روش تدریس فارسی دوم، دوره مربیان پیشتازان و فرزانگان تخصصی، آموزش مهارتهای زندگی تخصصی، دوره کارآموزی معارف اسلامی معلمان و مربیان تخصصی، قصهگویی، نمایش خلاق، دورههای تکمیلی کاردستی، نقاشی، ورزش با کودکان، طرح معرفت مقدماتی، تدریس وسایل آموزشی واحد کار پیشدبستانی و دوره آموزش خانواده شرکت و گواهینامههای مرتبط با آنها را دریافت کردم. فقط به آموزش در حوزه تدریس اکتفا نکردم بلکه در سال ۷۳ دورههای آموزشی عمومی کمکهای اولیه و همچنین هلال احمر را نیز گذراندم. علاقه به قصهگویی و نمایش خلاق نیز باعث شد تا سال ۹۵ در دوره آموزشی مرتبط با آن حضور یابم و گواهی مربوط را با کسب رتبه عالی دریافت کنم. گرچه سالها قبلتر از آن نیز در دورههای آموزشی بازیگری و قصهگویی داوود کیانیان، کارگردان و نمایشنامهنویس مشهدی که در تالار ابنسینا برگزار میشد، شرکت کردم و زیرنظر ایشان سرگروه آموزشی استان بودم و در نهایت گواهینامه دوره آموزشی قصهگویی تخصصی را کسب کردم. در این مسیر در سمینارها و جشنوارههای مختلف خارج از استان نیز شرکت کردم که هرکدام برایم افتخارآفرین است.
او ادامه میدهد: علاوه بر تدریس به مدت ۸ تا ۹ سال به عنوان سرگروه بازرس مدارس در اداره کل آموزش و پرورش و همچنین سرگروه آموزشی استان و ناحیه به مدت ۱۴ سال فعالیت داشتم. ضمن اینکه به مدت ۸ سال نیز عضو کمیته فعالیتهای یادگیری استان بودم. تلاش در راه تدریس و آموزش باعث شد تا در زمانیکه در سیستان و بلوچستان و زاهدان بودم بارها توسط اداره آموزش و پرورش تقدیر شوم و به عنوان معلم نمونه دوره ابتدایی انتخاب شوم. این اتفاق باعث شد تا با جدیت بیشتری کار کنم و به همین دلیل در مشهد نیز بارها و بارها به عنوان معلم نمونه برگزیده شدم. علاوه بر این تاکنون از طرف وزارتخانه آموزش و پرورش و همچنین سازمان بهزیستی و چندین دبستان مورد قدردانی قرار گرفتهام و توانستهام کسب چندین رتبه اول و سوم در جشنواره الگوهای برتر تدریس استانی و دریافت لوحهای سپاس در جشنواره گلهای بهشتی، پایگاه نمونه طرح تابستانی، گروههای آموزشی دوره ابتدایی و... را در کارنامه کاری خود ثبت کنم. همچنین در گروه الگوهای برتر در سبزوار رتبه اول و در نیشابور رتبه دوم را کسب کردم.
علاقه به قصهگویی
میراولیایی میافزاید: با کمیته فعالیتهای یاددهی و یادگیری استان همکاری داشتم و یک کتاب نیز نوشتم. این کمیته شامل افراد توانمندی است که عضو سرگروههای استانی هستند و در اداره کل آموزش و پرورش گرد هم میآیند تا کتابهای آموزشی به چاپ برسانند. ما نیز یک واحد کار را در قالب ۱۱ فعالیت انجام دادیم و با مشارکت یکدیگر کتابی با عنوان «واحد کار امام رضا (ع)» نوشته و به چاپ رساندیم که اکنون در بعضی مدارس تدریس میشود. در طول دوران کاریام سعی کردهام از روشهای نوین و جدید بهره ببرم و طرحها و ایدههای مبتکرانهای ارائه دهم تا آموزش برای کودکان لذتبخش باشد. در قصهگویی نیز به این موضوع توجه داشتهام و همواره تلاش کردهام نکات درست زندگیکردن و مهارتهای زندگی را در لابهلای قصههایم آموزش دهم؛ بنابراین قصههایم همیشه آموزشی است. تاکنون در مناسبتها و مکانهای مختلفی قصه گفتهام و در جشنوارههای مختلف قصهگویی در شهرهایی مانند تهران، اصفهان و مشهد شرکت کردهام که با موفقیت همراه بوده است و رتبههایی نیز کسب کردهام. به هر بهانهای که بشود برای بچهها قصه میگویم. قصههایم موضوعات مختلفی دارد و با هر قصه لباس مرتبط به موضوع را بر تن میکنم. با این کار، هم حس خوبی پیدا میکنم و هم قصه برای کودکان جذابیت مییابد و وقتی بازخورد خوب قصهها را دریافت میکنم انگیزه پیدا میکنم تا کارم را ادامه دهم. قصهگویی یکی از مؤثرترین روشهای آموزش به کودکان است و تأثیر زیادی میتواند بر زندگی و تربیت آنها داشته باشد. من نیز به دلیل نقش مفیدی که دارد از آن در آموزشهایم کمک میگیرم. در قصهگویی بیشتر میخواهم مهارتهای زندگی را به بچهها یاد بدهم و طی تجربهای که در اینباره کسب کردهام بسیاری از مشکلات آنها با این روش حل شده است و میتواند کاربردی باشد. بچهها مشکل زیاد دارند و من سعی میکنم این مشکلات را با نمایش و آموزش غیرمستقیم حل کنم. ۹۰ درصد این نمایشها تأثیرگذار است، زیرا ملموس است و آن را دوست دارند. نمایشها را بهگونهای اجرا میکنم که با قهقهه میخندند و در کنار لذتبردن از قصه و نمایش، آموزش هم میبینند. خانم میراولیایی صدای خوبی نیز دارد. صدای دلنشین او باعث شده است تا برای کودکان شعرهای کودکانه بخواند. او در این باره میگوید: خواندن و شعر سرودن برای کودکان را دوست دارم. شعرهایم درباره ایران و موضوعات ملی و دینی است. در این زمینه تاکنون چند CD هم تهیه و به انتشار رساندهام. از آنجاییکه صدای خوبی داشتم سال ۹۴ از من تست گرفته شد و پس از آنکه مورد تأیید قرار گرفتم با گروه همسرایان امور تربیتی (کرال فرهنگیان) مشغول به همکاری شدم و در چندین برنامه اجرا داشتهام. همانطور که در کودکی نیز عضو گروه سرود بودم هنوز هم از صدایم استفاده میکنم و برای کودکان میخوانم. در ایام سوگواری ائمه (ع) نیز برای دانشآموزان نوحهسرایی میکنم و آنها رضایت دارند. درحال حاضر درحال نوشتن کتابی برای کودکان هستم. این کتاب شامل قصههای مختلف با موضوعات متفاوت و مفید است. با آنکه اکنون به آرزویی که داشتهام رسیدهام، اما هنوز هم دلم میخواهد فعالیتهای بیشتری داشته باشم. بزرگترین آرزویم این است که مانند سالها قبل دوباره در صدا و سیما فعالیت کنم و کار در آن فضا را دوباره تجربه کنم.
انتقال تجارب به معلمان جوان
وی میافزاید:۴۲ سال سابقه فعالیت دارم و با آنکه ۱۲ سال است بازنشسته شدهام، اما اکنون به عنوان معاون در مدرسهای در منطقه یک فعالیت دارم. بهدلیل ارتباطی که با دانشآموزان دارم لقب معاون عاطفی به من دادهاند. ضمن اینکه معلمان جوان زیادی را تربیت میکنم تا آنها نیز دنبالهرو راه من باشند و در آموزش به کودکان از هیچ تلاشی دریغ نکنند. گرچه این اتفاق در زندگی من رقم خورده است، اما باید درباره معلمان دیگر هم اتفاق بیفتد. متأسفانه در کشور ما پس از آنکه فردی بازنشسته میشود دیگر از او و توانمندیهایش استفادهای نمیشود درحالیکه معلم بازنشستهای که توانمند است میتواند معلمان خوبی نیز تربیت کند. همانطور که در کشورهای غربی از معلمان بازنشسته به عنوان استاد و راهنما کمک گرفته میشود. با این حال اکنون آنچه تجربه کردهام به مربیان جوان آموزش و تجارب خود را به آنها انتقال میدهم. من هر ساله در پیشدبستانی نیروی کمکی میگیرم و از همین طریق نیروهای زیادی را تاکنون تربیت کردهام که اکنون به خوبی فعالیت میکنند. همیشه آنچه یاد دارم به آنها هم میآموزم و هیچ مشکلی برای یاددادن ندارم، زیرا معتقدم که باید دانستههای خود را به دیگران هم منتقل کنم و نیروهای خوبی تربیت کنم. فرزندم برای کودکان بیسرپرست و بدسرپرست فعالیتهای خیرخواهانهای انجام میدهد و معلمانی برای آموزش آنها در اختیارشان قرار میدهد. من نیز تابستانها که وقت آزادتری دارم به آنجا میروم و به تربیت معلمان آنها میپردازم و سعی میکنم معلمانی برای کودکان بیسرپرست و بدسرپرست تربیت کنم تا شاید از این طریق بتوانیم برای آنها کاری انجام دهیم.
حس خستگیناپذیر
میراولیایی اینکار را خستگیناپذیر میداند و میگوید: ۱۲ سال است که بازنشسته شدهام، اما هنوز فعالیت دارم. هیچگاه خسته نشدهام بلکه از خدا همیشه خواستهام که در مدرسه جان دهم. زیرا عاشق مدرسه هستم و تا روزی که توان راهرفتن داشته باشم و مورد پذیرش مسئولان آموزش و پرورش، اولیا و دانشآموزان باشم مشغول به کار خواهم بود. همیشه سعی کردهام برای بچهها یک دوست خوب باشم و محیط مدرسه را برای دانشآموزان به محیط امن تبدیل کنم، زیرا ما میتوانیم در آموزش و تربیت و حتی ایجاد یک حس و حال خوب بسیار تأثیرگذار باشیم. تصمیم دارم برنامههای جدیدی در سطح گسترده برای دانشآموزانی که مشکل دارند، ارائه دهم و به واسطه آن بتوانم به کودکان کمک کنم تا لحظاتی که در مدرسه هستند مشکلات خود را فراموش کنند و از اوقاتی که در مدرسه دارند لذت ببرند. در دوران تدریس خاطرات زیادی برای من رقم خورده است. به یاد دارم در یکی از کلاسهایم دانشآموزان گله کردند که در زنگ تفریح خوراکیهایشان گم میشود؛ بنابراین تصمیم گرفتم تا به ماجرا پی ببرم. به همین دلیل یک روز آن کلاس را زیرنظر گرفتم و متوجه شدم یکی از دانش آموزان در زنگ تفریح به سراغ کیف دیگر دانشآموزان میرود و خوراکیهای آنها را برمیدارد و وقتی دلیل را از او جویا شدم، در جواب گفت که گرسنه است. با پیگیریهایی که از سمت والدینش انجام دادم متوجه شدم که به دلیل وزن زیادش رژیم غذایی دارد و به همین دلیل مجبور بوده از خوراکیهای دیگران استفاده کند. وی میافزاید: بچهها با من ارتباط خوبی دارند و بهدلیل اعتمادی که بین ماست، حرفهایشان را به من میزنند. حرمت و احترام بالاترین چیزی است که برایم اهمیت دارد و این موضوع منوط بر این است که من نیز برای دیگران احترام قائل باشم و خوشبختانه به این موضوع پایبند هستم. در حقیقت در مدرسه چیزی به نام «من» نباید وجود داشته باشد بلکه همه چیز یعنی «ما» و زمانیکه همه باهم باشیم کارها معنا پیدا میکند و دست در دست یکدیگر میتوانیم یک مدرسه خوب داشته باشیم. وقتی با صداقت با آنها حرف میزنم آنها هم با صداقت حرف میزنند و همان جواب با صداقت را دریافت کنم. بچهها با احترام دیدن احترامگذاشتن را یاد میگیرند. در آموزشهایم ایدهپردازی میکنم و به نظر من باید کاری کرد که کودکان فعال و خلاق شوند. از لحاظ آموزشی باید به بچهها بیشتر اهمیت داده شود. اولین مشکل ما مشکل معیشت معلم است، زیرا معلمی که از نظر مادی مشکل داشته باشد نمیتواند با خیال راحت آموزش دهد و براین اساس ابتدا باید برای این موضوع چارهای اندیشید. این حقیقت وجود دارد که وقتی با عشق حرف بزنی عشق نیز دریافت خواهی کرد. دوست داشتن در ذات آدمهاست و بچهها دوست دارند که دوستشان داشته باشیم. هر روز باید به عنوان یک معاون مدرسه ۱۶۰ دانشآموز را در آغوش بگیرم و ببوسم. سرما و گرما برایم فرقی ندارد و در برف و باران و هر شرایطی منتظر میمانم تا به بچهها خوشامدگویی کنم. گاهی دانشآموزان نزد من میآیند و میگویند دستانشان یخ زده و من دستانشان را روی قلبم میگذارم، شاید گرم نشود، اما گرمای قلب من را حس میکنند و من هم گرمای قلب آنها را حس میکنم و جان تازه میگیرم. با آنکه بیماریهای زیادی دارم، ولی هر روز به عشق بچهها وارد مدرسه میشوم و بیماری و مشکلات خود را بیرون مدرسه میگذارم و سپس وارد آنجا میشوم. عشقورزیدن به کودکان یکی از نیازهای آنها مانند غذاخوردن، آب آشامیدن و ... است. این عشق اگر در مدرسه باشد بچهها را کمک میکند که مدرسه را دوست داشته باشند. حس میان من و دانشآموزان به اندازهای است که وقتی زمان جشن آخر سال تحصیلی فرامیرسد آنها اشک میریزند و دلگیر از رفتن هستند. من نیز عاشق آنها هستم و علاقهای که به آنها دارم قابل ابراز نیست. وقتی از عشق به آنها حرف میزنم به این معناست که عشق و علاقهام بدون درخواست و بدون اغراق است. دل به دل راه دارد و همان حسی که به بچهها دارم آنها هم همان حس را نسبت به من دارند. حرفهای بچهها باعث میشود به روشی که در کارم داشتهام امیدوار باشم و راهم را ادامه دهم.
محلهای خوب
میراولیایی در پایان میگوید: وقتی وارد مشهد شدم ابتدا در خیابان جهانآرا ساکن شدم و ۲۰ سال است که در محله احمدآباد سکونت دارم. این محله به لحاظ عمرانی وضعیت خوبی دارد با این حال صمیمیت، حس انساندوستی و محبتی که در میان مردم خیابان جهانآرا موج میزد در محله احمدآباد کمرنگ است. اینجا همسایه از همسایه خبر ندارد. گرچه افراد بااصالتی در این محل زندگی میکنند، اما از حال هم بیخبر هستند در حالیکه وقتی در جهانآرا بودیم همسایهها با یکدیگر ارتباط داشتند و در رفع مشکلات هم کمک میکردند.