آزاده چشمه سنگی | شهرآرانیوز؛ صبحگاه پنجم دی ۸۲، لابه لای خبرهای ویرانگری که از خرابههای بم میپیچید، انگار مردی حوالی چهل وشش سالگی از زیر یکی از آوارهای کوچه باغ جعفری زیر لب میخواند: «گل پونههای وحشی دشت امیدم، وقت سحر شد....» مادرش کمی آن سوتر به خواب ابدی فرورفته بود و دیگر اثری از خانه آباواجدادی خانواده بسطامی نبود؛ خانهای که میزبان آوازها و نواختنها بود و گوشه هایش، کلی ردیف آوازی میدانست. در همین خانه بود که ایرج بسطامی به دنیا آمد و زمانی که هنوز پنج سال بیشتر نداشت، روی زانوهای پدر مینشست و زیروبمهای آواز را با استعدادی ذاتی که ارثیه خانواده پدری بود، فرامی گرفت.
کمی بعد هم شاگرد عمویش، یدا... بسطامی، شد. ایرج وقتی با اجرای آموخته هایش اعتماد عمو را جلب کرده بود، خیلی زود به مجامع هنری و رادیوی کرمان معرفی شد. حسین سالاری که آن روزها از نوازندگان و آهنگ سازان مطرح استان بود، زمانی که با صدای ایرج آشنا شد، او را به کلاسهای آواز محمدرضا شجریان معرفی کرد. ایرج بیست ودوساله به پشتوانه مالی برادرش، هفتهای یک بار، ۲ هزارو ۴۰۰ کیلومتر مسافت بم تا تهران را به شوق شرکت در کلاسهای استاد شجریان پشت سر میگذاشت تا خود را بیش از پیش در این هنر ورزیده کند.
در کلاسهای آواز، طوری حضور داشت که انگار بیرون از آنجا دنیای دیگری وجود ندارد. غرق در آموزههای استاد بود و نمیدانست آن سوی دیوار، مردی ایستاده و به صدای او دل داده است که میتواند آینده هنری او را عوض کند. پرویز مشکاتیان که در آن ایام، مسئولیت گروه عارف را برعهده داشت، درپی صدایی گمشده بود تا پازل گروه را تکمیل کند. قدرت آواز و خلوص طنین صدای ایرج، او را از باقی هنرجوها متمایز کرده بود.
این همان چیزی بود که مشکاتیان را به جذب بسطامی ترغیب کرد و واسطه اولین اجرای او در تهران شد. حافظه تالار رودکی هرگز نخستین اجرای بسطامی را از یاد نخواهد برد که با اجرای آهنگ «افشاری مرکب»، نام ایرج را بر سر زبانها انداخت و سکوی پرتابی برای تجربههای بزرگتر او شد، تاجایی که پس از این موفقیت، ایرج بسطامی گروه مشکاتیان را برای اجرا در اروپا همراهی کرد و هم زمان با برگشت به ایران، با ساخت آلبوم «وطن من»، نقطه دیگری در آسمان فعالیتهای او درخشیدن گرفت.
صدای بسطامی انگار با نوای سنتور برادری میکرد. وسعت صدای او، به آثارش شخصیت داده بود. بی آنکه از کسی تقلید کند، هویت مستقلی در اجرا داشت و بیش از هر کسی شبیه خودش بود؛ صدایی که صلابت نخلستان و کاهگلهای کوچه باغ جعفری از صداقت جاری در نفس هایش، عبور و بر قلب مخاطب نفوذ میکرد. ایرج بسطامی، وزنه سنگین و ارزشمند گروه مشکاتیان، زمانی به بم برگشت که برادر حامی اش را از دست داده بود؛ کسی که او را روانه تهران کرد، اما با رفتن بی هنگامش، ایرج را از هرآنچه در مسیر پیشرفتش وجود داشت، دلسرد کرد.
تهران، جای خوبی برای نفسهای ایرج نبود. جنجال هایش با روحیه ساده و بی حاشیه ایرج نمیخواند. برگشت پیش مادرش تا باوجود شرایط مالی نامساعدش، خانواده داغدار برادر را پشتیبانی کند. هیچ وقت هم ازدواج نکرد و روزهای پایانی عمرش را صرف آموزش آواز به جوانان بم و کرمان کرد تا دین خود را به ولایت پدری ادا کرده باشد.
ایرج بسطامی اگر آن شب را تهران مانده بود، حالا شصت وپنج سالهای بود داغدار تمام خانواده که سوز صدایش را دوچندان کرده بود. خالق گل پونهها رفت و به قول استاد شجریان: «گلی بود که خیلی زود پرپر شد.»