آن روزها مدرسه ما در یک ساختمان استیجاری در ناحیه یک مشهد بود. من و هم کلاسیهای کچلم، تصویر دقیقی از جام جهانی فوتبال نداشتیم، اما آن روز همه مان شوق عجیبی داشتیم. قرار بود مدیر مدرسه یک تلویزیون بگذارد وسط سالن طبقه دوم، کف سالن را موکت فرش کنند و بنشینیم بازی حساس ایران و استرالیا را همه با هم نگاه کنیم.
برای ما بچههای دبستان فلق که جز توپ پلاستیکی «دولایه» از فوتبال ذهنیت دیگری نداشتیم، تماشای بازی تیم ملی فوتبال از تلویزیون رنگی با آن تیم رؤیایی، اتفاق مهمی بود. لحظه موعود فرارسید. کلاسها تعطیل شد و همه ریختیم وسط سالن.
عابدزاده توپ را که وسط زمین میانداخت، بچهها جیغ میکشیدند و سوت میزدند. اما وقتی خداداد عزیزی به استرالیا گل زد، آنجا دیگر مدرسه نبود، سکوهای ورزشگاهی بود که همه بچهها یک صدا شادی شان را فریاد میزدند. ایران رفته بود جام جهانی و ما خوشحالترین کچلهای روی زمین بودیم. اما من از همان روزها، وقتی در موقعیتهای این چنینی قرار میگرفتم، سر دوراهی میماندم؛ چون روی کاغذ ایرانی نبودم، شناسنامه نداشتم و ملیتم افغانستانی بود.
اما مثل بچههای دبستان فلق، عاشق فوتبال بودم. وقتی ایران گل میزد، شاد میشدم. وقتی بازیکنان تیمهای عربی، خود را میانداختند روی زمین تا وقت بازی را تلف کنند، حرص میخوردم و وقتی گل میخوردیم، دنیا برایم تیره وتار میشد. هرچه گذشت، این دوراهی پررنگتر شد تااینکه نمیدانم کدام المپیک بود که تکواندوکاران افغانستان و ایران به هم برخوردند و تنها کاری که توانستم انجام دهم، خاموش کردن تلویزیون بود.
این فوتبال چیز عجیبی است؛ آدمها را به هم گره میزند. دیروز استقلال کابل در یک تورنمنت بازی داشت. افغانستانیهای زیادی عاشق استقلال و پرسپولیس هستند؛ همان طور که افغانستانیهای زیادی عاشق رئال مادرید، بارسلونا، آرسنال، یوونتوس و دیگر تیمهای ملی و باشگاهی جهان اند. حالا جام جهانی آغاز شده است و شب و روزهای ما قرار است با لذت تماشای فوتبال بگذرد.