هانیه فیاض
خبرنگار شهرآرامحله
طبق هماهنگی قبلی وارد آسایشگاه فیاضبخش شدم. منتظر ماندم. کارشناس روابط عمومی آسایشگاه، دختری جوان را که معلول و روی ویلچر نشسته بود، به داخل اتاق میآورد. عینک آفتابی مشکی رنگی بر چشم دارد که نشان میدهد روشندل است. ظاهری آراسته و مرتب دارد. روسری سُرخابی که روی آن شال بافتی به رنگ مشکی انداخته است، بر سر دارد. مانتویی تیرهرنگ و شلوار مخمل پوشیده و یک کیف کوچک هم کنار دستش، قرار داده است. سر و وضع ظاهریاش از سلیقه و حساسیت او خبر میدهد. صدایش کمی میلرزد، شاید به دلیل استرسی است که بر او غلبه کرده، اما خیلی زود خودش را جمع وجور میکند و به من خوشامد میگوید. فاطمه ابراهیم بای ۲۷ سال سن دارد و در روستای سلامی واقع در شهرستان خواف به دنیا آمده است. دختری شاداب که زندگی از همان ابتدا به او روی خوش نشان نداده، اما او آنقدر با روزگارش کنار آمده که در نهایت توانسته است بر مشکلاتش غلبه کند. او نه تنها بر مشکلاتش غلبه کرده بلکه آرزوهای زیادی در سر دارد که به او توانی برای جنگیدن در مقابل مشکلات بخشیده است. او حالا یکی از کسانی است که افراد آسایشگاه به او افتخار میکنند و هر وقت از اراده و جنگیدن حرف به میان میآید او را با انگشت به هم نشان میدهند. آرزوهای فاطمه با صدا عجین است. او موسیقی را با گوش جان میشنود. موسیقی به او آرامش میدهد و آرزو دارد روزی موسیقیدان بزرگی شود. انگشتهای فاطمه چند سالی است ساز پیانو را برگزیده و او حالا در مراسمهای مختلف آسایشگاه پشت پیانو قرار میگیرد و همگان را مسحور نواختنش میکند. در این گزارش فاطمه برایمان از فراز و نشیب زندگی و آرزوهایش میگوید.
مادرم را از دست دادمفاطمه سرگذشت خود را اینگونه تعریف میکند: مادرزادی نابینا هستم، زیرا پدر و مادرم دخترعمو و پسرعمو بودند. از زمانی که به دنیا آمدم از نعمت دیدن محروم شدم، اما پاهایم سالم بود. تقریبا ۳ ساله بودم که برای نخستین بار پایم شکست. به دلیل اینکه در روستایمان امکانات پزشکی نبود، مرا نزد شکستهبند بردند، معاینه کرد و با تشخیص اینکه «چیز مهمی نیست و کمی در رفته است»، به قول خودش استخوان را جا انداخت و بست. استخوان پایم با همین تشخیص نادرست کج جوش خورد و عفونت هم کرد. کمی بعد دوباره شکست و بارها و بارها این اتفاق افتاد تا اینکه خانوادهام متوجه شدند پوکی استخوان دارم که این بیماری از کمبود کلسیم شدید در بدنم نشئت گرفته بود. کمکم توانایی راه رفتن را از دست دادم و زمینگیر شدم.
دو برادر نابینا دارمدو برادر کوچکتر هم دارم که هر دو نابینا هستند. آنها به طور مادرزادی بینایی نداشتند. مادرم پس از زایمانهایش، با دیدن اوضاع ما، دائم غصه میخورد تا اینکه در همان سنین کودکی من، دچار سکته قلبی شد، اما چون تنها بود و دیر او را به بیمارستان رساندند، فوت کرد. نگهداری از ۳ فرزند نابینا و معلول برای پدرم که کشاورز بود، سخت شد و به همین دلیل ما را به مراکز نگهداری مشهد آوردند. برادرهایم را به بهزیستی فرستادند و من در یک مرکز دیگر ماندم. به یاد دارم دقیق روزهای عید نوروز سال ۸۳ بود که به مشهد آمدیم. روزهای سختی بود. از یک طرف غم از دست دادن مادرم را به دوش میکشیدم و از طرفی به محیط جدیدی که وارد شده بودم، عادت نداشتم و نمیتوانستم خودم را با آنجا وفق دهم، زیرا دوری از خانواده برایم دشوار بود و غریبی میکردم. سعی کردم خودم را جمع و جور و به فضای موجود عادت کنم؛ بنابراین وقتی سرودهایی که از تلویزیون پخش میشد را گوش میدادم، به سرعت به خاطر میسپردم. حتی کمکم سورههای جزء ۳۰ قرآن را هم حفظ کردم. کسانی که متوجه میشدند من شعر و سوره حفظ میکنم، با تعجب از من میپرسیدند: «چگونه اینکار را انجام میدهی؟» مربیانم متوجه شدند که من به لحاظ ذهنی مشکلی ندارم و به همین دلیل مرا به آسایشگاه فیاضبخش معرفی کردند. حدود ۲ سال گذشت و من با وجود اینکه علاقه زیادی به تحصیل داشتم، اصلا فکر نمیکردم که بتوانم روزی درس بخوانم، تا اینکه خیری تمام هزینههای مرا قبول کرد و من را به واحد آموزش اینجا بردند و ثبتنام کردند. خدا خیرش بدهد. حامی من شد و هرچه را که لازم داشتم برایم تهیه کرد. دوران ابتدایی را به شکل جهشی خواندم، به این صورت که در یک سال تحصیلی پایه سوم، چهارم و پنجم را گذراندم و وارد راهنمایی شدم. پس از آن در دبیرستان نابینایان مشغول به تحصیل شدم و همه این رشد را مدیون و مرهون این آسایشگاه و مربیان زحمتکش آن هستم که به هر شکلی مرا حمایت کردند. آنها در درس خواندن کمکم میکردند و سرویس رفت و آمدم را فراهم کردند. اغراق نیست که اگر بگویم آسایشگاه فیاضبخش سبب شد من تا این حد پیشرفت کنم و سرنوشتم تغییر کند. شاید اگر من هم به این آسایشگاه نمیآمدم همانند برادرانم نه تنها سواد نداشتم و هنری بلد نبودم بلکه تواناییهای اندکم نیز از من سلب میشد. یکی از برادرهایم که او هم به دلیل پوکی استخوان دیگر به راه رفتن قادر نیست، مدتهاست که دچار زخم بستر شده است.
خط بریل آموختموقتی در مرکز نگهداری نخست بودم، خانمی به من کمک کرد تا خط بریل را یاد بگیرم و هنگامی که وارد مدرسه شدم به آن اشراف پیدا کردم. برای شرکت در کنکور با پیشنهاد اطرافیان که علاقهام به حوزههای هنری را میدیدند، رشته مدیریت خانواده را انتخاب کردم. من در آن زمان کاردستیهای مختلفی درست میکردم، حتی درست کردن دستبندهای رنگی رنگیام هم از همان دوران آغاز شد. البته مشاورم هم تأکید داشت که در این رشته ادامه بدهم، زیرا بازار کار خوبی دارد. تحقیق کردم و متوجه شدم که میتوانم در دانشگاه این رشته تحصیلی را بخوانم. کنکور دادم و در رشته مدیریت خانواده دانشگاه قبول شدم. خیلی خوشحال بودم و احساس میکردم که بالاخره بزرگ شدم. البته مغرور نشدم، اما به این دلیل شاد بودم که قرار است چیزهای بیشتری یاد بگیرم. به همراه مربیام راهی دانشگاه شدیم که ثبتنام کنیم، اما متأسفانه مسئولان دانشگاه قبول نکردند. استدلالشان هم این بود که نمیتوانیم یک فرد معلول و نابینا را در کلاسهایی قرار دهیم که کار عملی با خیاطی و ... دارد. از طرفی کلاسها در طبقه چهارم ساختمان تشکیل میشد و من نمیتوانستم از پلهها بالا بروم.
از ادامه تحصیل بازماندمبر خلاف میلم مجبور شدم از ادامه تحصیل صرفنظر کنم و همان فعالیتهای هنری قبلیام را ادامه بدهم. حدود ۱۰ سال است که عضو گروه سرود هستم و در کنار آن دکلمهخوانی هم میکنم. هر چه اطرافم میشنوم و اطرافیانم میگویند، ضبط میکنم و بارها گوش میکنم تا یاد بگیرم. دنیای یک نابینا روشن است، من همه چیز را روشن میبینم. اگرچه ما نابینایان توانایی دیدن با چشم را نداریم، ولی چشم دلمان همه چیز را میبیند. من صداها را خوب میشنوم و همه آنها را به خاطرم میسپارم و تصویر آنها را تجسم میکنم.
حس خوب آرامش.اما دنیای فاطمه ابراهیمی به همین فعالیتها خلاصه نمیشود. به دنبال اهداف و آرزوهایش میرود و با کمک مسئولان آسایشگاه در کلاس آموزش پیانو ثبتنام میکند. او ادامه میدهد: اکنون حدود ۲ سال است که پیانو را به صورت آکادمیک آموزش میبینم و برای شرکت در کلاسهای آن یک روز در هفته از آسایشگاه خارج میشوم. از میان همه سازها، علاقه زیادی به نواختن پیانو دارم، زیرا وقتی صدای پیانو را گوش میکنم حس خوب آرامش را به دست میآورم و کاملا آرام میشوم. هنوز خیلی راه مانده تا پایان دوره را تمام کنم. فکر کنم ۲ سال دیگر تا اتمام آن مانده است. خیلی سخت است. اما آنقدر تمرین و تلاش میکنم تا نواختن پیانو را یاد بگیرم. وقتی مربیام درس جدیدی به من میدهد، بارها و بارها تمرین میکنم تا بتوانم آن را انجام دهم و نه تنها خسته نمیشوم بلکه هرجلسه اشتیاق بیشتری برای حضور در کلاس دارم. در کنار پیانو، هرازگاهی بافتنی هم انجام میدهم. دستگاه آسانبافت دارم که با کمک آن شال و شالگردن میبافم. این دستگاه دایرهای شکل است که دورتا دور آن میخهایی قرار دارد. نخهایی به دور میخها بسته میشود و با یک شکل خاصی این نخها از یکی یکی به وسیله دو قلاب به حالت دوتایی در میآید و در نهایت شال بافته میشود. از طرفی دستبندهایی از جنس سنگ و مهره هم درست میکنم و به مربیام نشان میدهم تا آنها را تأیید کند.
وقتی از او میپرسم که چگونه رنگها را تشخیص میدهد، اجازه میگیرد و از داخل کیف کنار دستش، چند نمونه دستبند بیرون میآورد، نشان میدهد و میگوید: سنگها و مهرهها را از سایز کوچک یا بزرگ بودن آنها، جنس زبر یا صیقلی بودن و رشتههایشان تشخیص میدهم. گاهی هم از دیگران برای شناخت رنگها کمک میگیرم. البته سعی میکنم تا یک رشته مهره ام تمام نشده، بعدی را باز نکنم که اشتباهی پیش نیاید.
عمل قلب بازچشمم به انگشت اشاره دست چپش میافتد که با باند کوچکی بسته شده است. از او میپرسم: «دستت چه شده؟» لبخندی میزند و میگوید: مشکل خاصی نیست. حدود دو هفته پیش انگشتم به سمت عقب برگشت و تاندون آن کشیده شد. برای تمرینات پیانو خیلی ناراحت شدم که چطور با این وضعیت میتوانم ادامه دهم، اما از آنجایی که خدا هرچیزی که به انسان میدهد، حتما صلاحی در آن بوده است، از دست دیگرم کمک میگیرم و تمرین میکنم و دائم به این مسئله فکر میکنم که داشتن دو دست بیدلیل نبوده است. مسئولان آسایشگاه فوری مرا برای معاینه پیش دکتر بردند و عکس گرفتند. گفتند چیزی نیست، اما چون درد میکرد آن را بستند. یکی از ویژگیهای شاخص این آسایشگاه این است که از خود ما بیشتر به فکر ما هستند و وقتی برایمان اتفاقی میافتد، خیلی نگران میشوند.
به یاد دارم سالهای ابتدایی که وارد آسایشگاه شدم، با بیماری قلبی دست و پنجه نرم میکردم تا اینکه در سال ۹۲ به دلیل تپش قلب شدید (عارضه مادرزادی) مرا عمل کردند و دریچه قلب مصنوعی برایم گذاشتند. هنوز هم خداراشکر با تجهیزات و امکاناتی که در این آسایشگاه وجود دارد، پزشکان به صورت مداوم مرا معاینه میکنند، تحت کنترل هستم و همیشه حواسشان به من هست. طبق تشخیص فیزیوتراپیست و کاردرمانهای اینجا، دوشنبههای هر هفته، ساعتهایی مرا برای آبدرمانی میبرند. راه رفتن در آب را دوست دارم و به من حس سرزندگی میدهد. من در حالت عادی شاید تنها بتوانم چند قدم کوتاه بردارم، اما در آب از میلههای کنار میگیرم یا درون تیوپ میروم و ورزش میکنم. این ورزش به تقویت نیروی بدنیام خیلی کمک کرده است و همیشه خداراشکر میکنم که حداقل میتوانم از جایم برخیزم، چیزی که خیلی از توانیابان مجموعه آرزوی آن را دارند.
گویندگی را دوست دارماین دختر روشندل تأکید میکند: هیچگاه نابینایی را به عنوان محدودیت و نقطه ضعف محسوب نکردم، زیرا در مسیر رسیدن به اهدافم؛ مسائل مهمتری برای فکر کردن داشتم که با حمایت خانواده، انگیزه بالا و پشتکار برای دستیابی به موفقیت تلاش کردم و معتقدم انگیزه افراد سالم، معلول، نابینا و ناشنوا عامل محرک به سوی پیشرفت است. به نظر من معلولیت ناتوانی نیست، بلکه یک محدودیت است و درصورتیکه فرصتها برای آنها مساعد شود توانیابان میتوانند همانند دیگر افراد جامعه رفتار و عمل کنند. من مطمئن هستم اگر آدم خودش با تمام وجود بخواهد به هدفش میرسد. به خاطر دارم جشن بزرگی با عنوان جشن مهر برگزار شد و از من خواستند که از روی خط بریل دکلمه بخوانم. هم خیلی خوشحال بودم و هم اضطراب و استرس فراوانی داشتم. البته مربیانم از قبل خیلی با من کار کرده بودند. هرجور بود روی خودم مسلط شدم و پس از کشیدن چند نفس عمیق، شروع به خواندن کردم. خوشبختانه بدون هیچ ایرادی آن دکلمه تمام شد و همه مرا تشویق کردند. حتی بعد از اجرا به من گفتند که: «چقدر عالی بود» شنیدن جملاتی اینچنینی سبب شد تا عزمم را جزم کنم و خودم را برای اجراهای بعدی آماده کنم. یکی از آرزوهایم این است که در آینده گوینده خوب و قهاری شوم و به همین دلیل سعی میکنم در مراسمهای مختلف دکلمهخوانی کنم. یک بار هم مشغول تمرین با مربی بودم، خبر آوردند که ماشین به دنبالم آمده است. یکی از اقواممان بود که میخواست مرا به همراه خودش برای شرکت در عروسی یکی از فامیلها ببرد. برگه شعر را از مربی گرفتم و با خوشحالی رفتم. قول دادم که وقتی برگشتم آن را خوانده باشم. هفته بعد که به آسایشگاه آمدم، روی استیج رفتم و در مقابل حاضران، تمام آن شعر را از حفظ خواندم.
عاشق صدای بال پرندگانمن از دوران کودکی با دقت به صداهای اطرافم گوش میکردم و عاشق صدای طبیعت هستم. همه صداها از جمله صدای بال پرندگان، جاری شدن آب، قطرات باران و حتی صدای جیرجیرکهایی را که شبانه آواز سر میدادند، دوست دارم. شاید همین علاقه سبب شد که به سمت پیانو بروم و تصمیم گرفتم که به صورت حرفهای آن را ادامه دهم. هرچند قبل از آن به من گفته بودند که آدم سالم هم نمیتواند از پس نواختن پیانو برآید! راستش اوایل کمی ترسیدم، اما بعد از تحقیقاتم فهمیدم افراد معلولی بوده و هستند که اکنون به عنوان الگو از آنها یاد میکنیم. مانند مربی خودم که ایشان هم نابیناست، اما نوازنده توانمندی است.
توقف ممنوعاکنون دورههای آموزشی سلفژ در آسایشگاه فیاضبخش برگزار میشود که من هم در این کلاسها شرکت میکنم و زیر نظر استاد مجرب، از پایه آن را یاد میگیرم. همیشه میترسم از اینکه خدایی نکرده اتفاقی نیفتد که به من بگویند: «دیگر نمیتوانی ادامه دهی»! دوست دارم هرچیزی را که شروع میکنم، تا آخر ادامه دهم و در مسیری که گام برمیدارم توقفی نداشته باشم. دلم نمیخواهد در حالت ساکن و راکد باقی بمانم و مانند برادر و دوستانم، زخم بستر بگیرم. حدود ۵ سال پیش، خیری برنامه مربوط به آسایشگاه ما را در شبکه ۲ سیما دیده بود. طی برقراری ارتباط با مسئولان آسایشگاه سبب شد تعدادی از توانیابان به کربلا فرستاده شوند. من هم جزو کسانی بودم که به این زیارت مشرف شدم. بهترین خاطره زندگیام این سفر بود که هیچ وقت آن را فراموش نمیکنم. درست است که جایی را ندیدم، اما همه صداها را در ذهنم ثبت کردهام و آن حس زیبا همیشه همراه من است.
فاطمه در پایان مصاحبه دیگر استرس ندارد و میگوید: خیلی خوشحالم که با شما صحبت کردم و ممنونم که روز متفاوتی برایم درست کردید.