سرخط خبرها

هنرمندِ معلولی که روی پا‌های خود ایستاده است

  • کد خبر: ۱۴۲۶۵
  • ۲۱ دی ۱۳۹۸ - ۱۰:۲۶
هنرمندِ معلولی که روی پا‌های خود ایستاده است
افراد بسیاری هستند که با شوق و علاقه، تا پای جان برای مردم سرزمین خود ایثار می‌کنند و تمام وقت خود را بدون هیچ چشم‌داشتی برای کمک به هم‌نوعان و هم‌وطنان اختصاص می‌دهند. چه بسا انسان‌هایی که در ظاهر دارای نقص بودند، اما روحی بلند و لطیف دارند و از سلول به سلول وجودشان هنر، عشق و عاطفه تراوش و فوران می‌کند.
هانیه فیاض
خبرنگار شهرآرامحله
 معلولان و توانیابان از این دسته انسان‌ها هستند که با وجود نگاه نادرست جامعه به آن‌ها سرشار از توانمندی، احساس، عشق و امید به زندگی و هم‌نوعان هستند و به دنبال فرصتی هستند تا این عشق را به منصه ظهور برسانند. علیرضا ترابی از این دست افرادی است که با هنر خود قدمی برای کودکان و نوجوانان و معلولان سرزمین ما برداشته است. ۱۹ سال است که در حرفه بازیگری، کارگردانی و نمایشنامه‌نویسی تئاتر مشغول به فعالیت است و تاکنون هنرجویان بسیاری زیر نظر او تعلیم دیده‌اند.
گزارش زیر گفتگو با علیرضا ترابی، توانیاب محله مشهد قلی است که اعتقاد دارد معلولیتش هیچ‌وقت سبب نشده است دلسرد شود و از کار و علاقه‌اش دست بکشد. بیشتر مشهدی‌ها او را فردی با پشتکار قوی می‌شناسند و همه اطرافیانش اعم از معلول و سالم، از او به عنوان الگو و اسوه مقاومت و تلاش یاد می‌کنند.

دست لطف مادرم را حس می‌کنم
علیرضا ترابی خود را این‌گونه معرفی می‌کند: ۴۳ ساله هستم و در سال ۱۳۵۴ در خیابان وحدت مشهد به دنیا آمدم. ۷ خواهر و برادر بودیم که یکی از برادرهایم که سرهنگ نیروی هوایی بود، به دلیل عفونت ریه بر اثر شیمیایی در دوران جنگ فوت شد. اصالت خانواده ما به خور و بیابانک اصفهان باز می‌گردد، اما پدرم از دوران نوجوانی به مشهد آمد و همینجا هم ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد.
دوران کودکی من بیشتر در کنار مادرم سپری شد. مادر کودکان معلول، به مراتب نزدیکی بیشتری با فرزندان خود دارند. البته پدرم هم زحمت بسیاری برایم کشید، اما من زمان بیشتری را با مادرم می‌گذراندم. مادرم به تحصیل و ورزش بدنم خیلی اهمیت می‌داد و دلش نمی‌خواست مرا فردی منفعل و ساکن ببیند. به همین دلیل از همان ابتدا، تلاش کرد مرا فعال و اجتماعی تربیت کند. دائم پا‌های مرا ماساژ می‌داد؛ حتی به یاد دارم دو عدد چرخ به انتهای دوچرخه‌ای وصل کرده بود و آن دوچرخه طوری مهار شده بود که من بتوانم با آن رکاب بزنم. به همین دلیل است که اکنون پا‌های من نسبت به معلولان هم‌سطح خودم، کمی ماهیچه‌ای‌تر و عضلانی‌تر است. یکی از خاطراتم با مادرم این است که او اصرار داشت من روی چهارچرخم رکاب بزنم، اما من دوست داشتم داخل کالسکه بنشینم و دوستانم مرا هُل بدهند و بازی کنیم. یک روز حوالی غروب بود که مادرم از راه رسید و مرا سوار کالسکه دید. چنان سیلی‌ای به صورت من زد که هنوز هم گاهی، دست لطف او را حس می‌کنم. از آن زمان به بعد دیگر جرئت نکردم کالسکه سوار شوم، زیرا مادرم معتقد بود که استفاده از آن پاهایم را خشک می‌کند. تا پایان دوران دبستان با همان چهارچرخ کنار آمدم، اما از دوران راهنمایی تاکنون، مجبور شدم از ویلچر استفاده کنم.
او درباره علت معلولیت خود توضیح می‌دهد: اوایل دهه ۵۰ سپاه بهداشت و سپاه دانش به تازگی راه‌اندازی شده بود و مأموران آن به منازل مراجعه می‌کردند و بچه‌ها را واکسن می‌زدند، خیلی از خانواده‌ها به دلیل نبود آگاهی و نداشتن سواد کافی از این امر سر باز می‌زدند و آن را مسئله مهمی تلقی نمی‌کردند. خانواده من از آنجایی که دیگر خواهر و برادرهایم سالم بودند، واکسن مرا هم نزدند و من در سن ۱۰ ماهگی دچار تب شدید، تشنج و از کارافتادگی بدن (گردن به پایین) شدم و به این ترتیب در اثر استفاده نکردن از واکسن فلج اطفال معلول شدم. البته پس از چندماه طی جلسه‌های درمانی ماساژ و فیزیوتراپی کم‌کم بخشی از بدنم شروع به حرکت کرد.

معلولیت را حس نمی‌کردم
ترابی در ادامه بیان می‌کند: مادرم خیلی اجازه نمی‌داد که در خانه و گوشه‌گیر باشم و مرا به هر طریقی بود به کوچه می‌فرستاد تا تحرک داشته باشم و با دوستانم بازی کنم. به فوتبال علاقه داشتم بنابراین به سمت فوتبال رفتم. روی زمین می‌نشستم و گاهی دروازه‌بان بودم و گاهی شیرجه می‌زدم و توپ جمع می‌کردم. در همان محله خودمان، مربی فوتبال شدم و تیم تشکیل دادم. این فعالیت‌ها سبب شده بود که با محیط اطرافم رابطه خوبی برقرار کنم و معلولیتم را حس نکنم، هرچند خیلی جا‌ها این ضعف بدنی، مرا اذیت می‌کرد و به لحاظ ذهنی من را به هم می‌ریخت، اما بر آن غلبه می‌کردم و ادامه می‌دادم.
او ادامه می‌دهد: مادرم خیلی برای درس خواندن من تلاش می‌کرد. بار‌ها مرا به بغل می‌گرفت و تا مدرسه می‌برد و برایش هوای سرد و برف یا گرمای سوزان فرقی نمی‌کرد. گاهی مرا به برادرم می‌سپارد که به مدرسه ببرد و منتظر بماند تا درسم تمام شود و مرا بازگرداند.   مادرم خیلی برای من زحمت کشید. من هم مانند دیگران دبستان را در مدارس استثنایی گذراندم و پس از آن وارد مدارس عادی شدم، اما فقط تا مقطع دیپلم خواندم و دیگر ادامه ندادم.

کلیه‌هایم از کار افتادند
این توانیابِ توانمند به روز‌های سختی از دوران زندگی‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: سال ۱۳۷۸ یک ازدواج ناموفق داشتم که پس از آن متأسفانه در اثر بیماری مدتی را در بیمارستان بستری شدم. فضای شهری مشهد آن زمان خیلی برای تردد معلولان مناسب‌سازی نشده بود.
او لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد: اکنون هم خیلی فضای شهری مناسبی برای عبور ومرور توانیابان وجود ندارد و یکی از بزرگ‌ترین مشکلات برای توانیابان استفاده از سرویس بهداشتی است و به دلیل دسترسی نداشتن آسان به سرویس، مدت زمان زیادی دفع مزاج نمی‌کنند و به مرور زمان کلیه‌های آن‌ها دچار مشکل می‌شود. من هم از این قائده مستثنا نبودم و کلیه‌هایم از کار افتادند و بلافاصله در بیمارستان بستری شدم و پزشکم به مدت ۲ ماه به مداوای من پرداخت و دیالیز شدم. خوشبختانه کلیه‌هایم برگشتند. پس از درمانم، دوباره در سال ۱۳۷۹ ازدواج کردم. همسرم از دیار پدرم بود که با خانواده خود برای زیارت به مشهد آمده بودند. ما آن‌ها را دعوت کردیم و پیشنهاد ازدواج دادم. او قبول کرد و ما تشکیل خانواده دادیم که ماحصل آن دو فرزند دختر ۱۹ و ۱۳ ساله است. دختر بزرگم در تئاتر «کوچه قصه‌ها» و «نازگل» مرا همراهی کرد. اکنون نیز در حال آماده کردن تئاتری برای اجرای عمومی هستم که «مهرنامه» نام دارد و بناست دختر کوچکم در نقش نقال حاضر شود.

فراز و نشیب زندگی
ترابی خاطرنشان می‌کند: بعد از ازدواجم با مجتمع آموزشی توانیابان آشنا شدم، در آنجا مربی‌ای با نام الیاس اکبری حضور داشت که با ناشنوایان کار می‌کرد. زیر نظر او نخستین کار تئاتر خودم را با بازی در تئاتر «اتوبوس» آغاز کردم؛ این نمایش، کارِ تلفیقی از معلولان جسمی-حرکتی با ناشنوایان بود. پس از آن با مربی دیگری با نام شاهرخ رفوگران همکاری کردم و ۵ کار نمایشی همراه او انجام دادم که یکی از آن‌ها به جشنواره مهرآیین ویژه معلولان راه یافت. به طور کلی از سال ۱۳۸۱ وارد حرفه هنری تئاتر شدم و در سال ۱۳۸۶ با ورود به جشنواره فجر با تئاتر طنز خیابانی «دیروز، امروز، فردا» به اوج کار خود رسیدم. پس از آن با هنرمندان شیروان کار کردم. در شیروان مجتمعی وجود دارد که به معلولان، تئاتر را به صورت رایگان آموزش می‌دهد. کم‌کم به کارگردانی تئاتر پرداختم و تئاتر «مهرنامه رستم و سهراب» در جشنواره کاسپین گرگان جایزه دوم کارگردانی را کسب کرد و من هم جایزه دوم بازیگری را به دست آوردم. از سال ۱۳۸۷ حدود ۸ سال هم در کنار بچه‌های باران با حضور آقای کیانیان تئاتر «پرنده و فیل» را در کل کشور اجرا کردیم، تا اینکه در سال ۱۳۹۴ با عبور از فراز ونشیب‌های فراوان در زندگی‌ام، احساس کردم که می‌توانم این مسیر را به تنهایی ادامه بدهم، بنابراین گروه تئاتر «مهرپویا» را تشکیل دادم که فعالیت آن با حضور هنرمندان معلول و افراد سالم انجام می‌شود.
از او درباره سوابق شغلی‌اش می‌پرسم و پاسخ می‌دهد: اوایل در مغازه برادرم که در و پنجره‌سازی داشت، به عنوان کارگر کار می‌کردم، اما به دلیل کسادی بازار نخواستم سربار او باشم و آن کار را ترک کردم. البته مدتی مغازه سبزی‌فروشی و زمان کوتاهی هم خرازی، کلوپ بازی و محصولات فرهنگی زدم، اما کار آن‌طور که باید پیش نمی‌رفت و به همین دلیل مغازه را جمع کردم. اکنون تنها کار تئاتر انجام می‌دهم و البته از زمانی که با شهرداری و مدارس برای کار تئاتر همکاری می‌کنم، خداراشکر وضعیت کمی بهتر شده است.

رادیو همدم مردم بود
این هنرمند از علاقه‌اش به تئاتر می‌گوید و تأکید می‌کند: از دوران کودکی به تئاتر و گویندگی علاقه داشتم. بچه که بودم صدای آقایان افشار و حیاتی و خیلی از شخصیت‌های کارتونی را تقلید می‌کردم. اما خیلی دوست داشتم که در یکی از برنامه‌های رادیو هم شرکت کنم. دهه ۶۰ و اوایل ۷۰ رادیو همدم همه مردم بود و مخاطب بسیاری داشت. به همین دلیل من علاقه داشتم که حتما برنامه‌ای در رادیو داشته باشم که خوشبختانه این اتفاق افتاد و در رادیو خراسان نمایش «پدر و پسر» را کار کردم و برای رادیو زیارت هم متن نمایشی نوشتم و هم در تعدادی از نمایش‌هایش بازی کردم.
او تئاتر را فعالیتی دوست‌داشتنی می‌داند و می‌افزاید: جاذبه هنر بازی در تئاتر بسیار است، شما دیگر به عقب باز نمی‌گردید و زندگی روی صحنه است. در سینما، تلویزیون و حتی رادیو امکان قطع کردن و اصلاح کردن وجود دارد، اما برای تئاتر باید ماه‌ها تمرین کرد و سپس روی صحنه رفت، آن موقع حتی اگر عطسه کنی یا روی زمین بیفتی باید به کارت ادامه دهی و تا انتها بروی و مانند قطار رو به جلو حرکت کنی. این امر خیلی هیجان‌انگیز و جذاب است. ضمن اینکه در تئاتر آموزش‌هایی وجود دارد که واقعا اگر هنرمندان به آن بپردازند، درس انسانیت از آن یاد می‌گیرند.

معلولیت مانع پیشرفت نیست
ترابی در ادامه بیان می‌کند: در طول فعالیت هنری‌ام سعی کرده‌ام به همکاری با معلولان بسنده نکنم، بلکه با افراد عادی زیادی هم کار مشترک انجام داده و می‌دهم و معتقدم هنرجویان عادی باید به چند دلیل کنار ما معلولان کار کنند: اول اینکه با واژه معلولیت و مفهوم اصلی آشنا شوند و بعد هم اگر خدایی نکرده خودشان یا شخصی از اطرافیانشان دچار حادثه‌ای شدند بدانند که همه در‌ها بسته نشده، حتی شاید در‌های دیگری باز شده است که خودشان هم خبر ندارند. در اصل قصدم این است که به نوعی فرهنگ‌سازی کنم.
او می‌گوید: من خودم با این موضوع کنار آمده‌ام که معلولیت برایم محدودیت ایجاد کرده است. گاهی در هنگام بروز بحران به آن عادت کرده‌ام و از آن رد می‌شوم و گاهی روی پا‌های خود ایستاده و با آن مقابله می‌کنم. یک معلول باید خودش شادی را به دست آورد، علاقه‌مند شود و بعد با سختی‌ها کنار بیاید و بخواهد. همین که بخواهد باید پذیرفته شود و با صبر و تحمل به آنچه که می‌خواهد برسد. ما باید بدانیم که معلولیت هیچ وقت مانع پیشرفت نمی‌شود، آن چیزی که از پیشرفت جلوگیری می‌کند، ذهن است. «من نمی‌توانم» سد بزرگی است که جلوی راه خودمان قرار می‌دهیم. سدی که نشئت گرفته از ذهن است. اگر این ذهنیت تغییر کند، مانع برداشته می‌شود و در پی آن به پیشرفت دست می‌یابیم.

ضرورت آشنایی فرزندانمان با شاهنامه
این توانیاب هنرمند تمام نقش‌های نمایشی‌ا‌ش را دوست دارد، اما به گفته خودش تئاتر طنز «عشق آنلاین» و «مهرنامه رستم و سهراب» برایش به نوعی خاص بودند. او بیان می‌کند: در نمایش «کوچه قصه‌ها» با نقش آن فرد که مشهدی بود به خوبی همزادپنداری می‌کردم، زیرا لحنی که در صحبت‌هایش داشت، برای من حس نوستالژی دوران کودکی‌ام را زنده می‌کرد. اما در کل به نقش‌های شاهنامه‌ای بیشتر علاقه دارم و دوست دارم در حوزه شاهنامه بیشتر کار کنم. تصمیم دارم با گروه پایگاه بهزیستی نمایشی درباره داستانی از شاهنامه آماده کنم. من تأکید دارم که فرزندانمان باید با محتوای شاهنامه آشنا شوند، زیرا احساس می‌کنم از تاریخ و گذشته خود فاصله گرفته و با سرگرم شدن در فضا‌های مجازی از اصالت خود دور شده‌اند. شاهنامه گذشته و تاریخ ادبیات ماست. تراژدی‌ها، غم‌ها و جنگ‌های آن درس زندگی است که اگر از آن‌ها شناخت کافی داشته باشیم، نسلمان از مشکلات موجود به راحتی عبور می‌کند. یادمان نرود ما نمی‌توانیم گذشته را از بین ببریم بلکه این گذشته است که ما را ضربه فنی می‌کند.

دانش تئاتری باید به روز شود
او یادآور می‌شود: چندین سال پیش از بهزیستی با من تماس گرفتند و از من خواستند برای تمرین تئاتر با نوجوانان بروم. قبول کردم. وقتی وارد سالن شدم دیدم جمعیت زیادی از نوجوانان منتظر نشسته‌اند. خلاصه شروع به استعدادیابی کردم و گروهی از آن‌ها انتخاب شدند. روی تخته اسامی، داستان و مضمون آنچه را که می‌خواستند می‌نوشتم و بر اساس آن نمایشنامه نوشته می‌شد و کار را آماده می‌کردیم. چندین سال است که با این گروه فعالیت می‌کنم و خیلی از هنرجویانم در بخش‌های مختلف تئاتر جوایز کسب کرده و باعث افتخارم شده‌اند. تاکنون حدود ۵۰ هنرجوی تئاتری داشته و دارم و تلاش می‌کنم که برای کوچک‌ترین استعداد موجود شرایطی فراهم کنم که با فراغ بال وارد این عرصه شود. البته این هنر هم مانند دیگر حوزه‌ها به بروزرسانی اطلاعات، دانش و آگاهی نیاز دارد و باید همگام با علم روز در این حرفه قدم برداشت. هدف من این است که بچه‌ها بتوانند در آینده از این راه کسب درآمد کنند.

کسب مقام کشوری در پینگ‌پنگ
ترابی با اشاره به فعالیت جانبی دیگری در زندگی‌اش می‌گوید: در سال ۱۳۸۶ با یکی از قهرمانان کشور، با نام آقای کارگر آشنا شدم و فعالیتم در حوزه ورزشی را به صورت حرفه‌ای آغاز کردم؛ تا اینکه با حضور در تیم پینگ‌پنگ فیاض‌بخش خراسان رضوی توانستیم قهرمانی و نائب قهرمانی کشور را به دست آوریم و امسال هم موفق شدم در بخش انفرادی مقام دوم کشوری در کلاس یک را کسب کنم. پینگ پنگ بازی هیجان‌انگیزی است، زیرا مغز و بدن باید به طور هم‌زمان باهم کار کنند. ورزشی پر تحرک است که شما شاید کیلومتر‌ها اطراف میز حرکت کنی و خودت متوجه نشوی که چقدر راه رفته‌ای! پینگ پنگ پُر است از درگیری؛ درگیری فکری و مغزی که به تمرکز زیادی نیاز دارد. به همین دلیل من همیشه به اطرافیان توصیه می‌کنم که این ورزش را حداقل یک‌بار تجربه کنند، زیرا به صورت ناخودآگاه به آن وابسته می‌شوند.

زندگی روی صحنه
خاطرات تلخ و شیرین
او در بیان تلخ‌ترین خاطره زندگی‌اش می‌گوید: حدود ۱۴ سال سن داشتم که پدرم را از دست دادم و بار مسئولیت خانواده بر دوش مادرم افتاد. تلخ‌ترین خاطره زندگی من در سال ۱۳۹۰ رخ داد. زمانی که خبر فوت مادرم را شنیدم.
دچار بهت و شوک شدم و باور نمی‌کردم که به نوعی تکیه‌گاه خود را از دست داده‌ام. یکی از نقاط ضعف من در تئاتر این است که نمی‌توانم به راحتی گریه کنم و شاید در تمام طول عمر خود، کمتر از تعداد انگشتان دستم اشک ریخته‌ام، اما در غم از دست دادن مادرم اشک‌هایم بند نمی‌آمدند.
برخلاف تصور دیگران، من هیچ وقت مادرم را به دلیل شرایطی که داشتم مقصر نمی‌دانم، زیرا این اتفاق ممکن بود برای هرکسی رخ بدهد.
این بازیگر تئاتر خاطره شیرینی که در ذهن دارد این‌گونه بیان می‌کند: اجرای نمایش پرنده و فیل را برای تعدادی از دانش‌آموزان در شهر سنندج داشتیم. من نقش مگس و قورباغه را بازی می‌کردم.
پس از پایان اجرا، من و یکی از هم‌بازی‌هایم به نام خانم موسوی، برای تشکر پایین سِن ایستادیم. ناگهان دیدم دو صف طولانی تشکیل شد که حدود ۱۰۰ نفر از دانش‌آموزان در صف به ترتیب ایستاده بودند و نوبتی به جلوی صف می‌رسیدند و از ما امضا می‌گرفتند. اتفاقی که نه قبل از آن برایم رخ داده بود و نه بعد از آن به این شکل ایجاد شد.
 
دخترانم به پدرشان افتخار می‌کنند
خدیجه غفاری، همسر آقای ترابی، او را این‌گونه توصیف می‌کند: علیرضا شخصیتی خاص و متفاوت دارد به طوری‌که همه او را دوست دارند و برایش احترام و ارزش قائل می‌شوند. چه در خانه و چه خارج از آن، طرز برخوردی نرم و مهربان دارد و صبوری‌اش ویژگی بارزی است که سبب شده دیگران از او با این خصلت نیکو یاد کنند. این امری طبیعی است که به دلیل شرایطی که دارد که در زندگی با مشکلات بسیاری مواجه شود، اما با صبرزیادی از اداره همه امور زندگی بر می‌آید. همسرم در طول سال‌ها زندگی مشترکمان، همیشه پشتیبان و تکیه‌گاه خوبی برایم بوده است و تا جایی که به یاد دارم هیچ‌وقت از چیزی گله نمی‌کند و این خصوصیت اخلاقی او ناشی از قلب مهربان و گذشت فراوانش است.
او ادامه می‌دهد: در ارتباط با فرزندانمان هم به گونه‌ای رفتار کرده است که دخترانم با پدرشان رفیق هستند و همیشه به وجودش افتخار می‌کنند. شاید خیلی از فرزندانی که دارای پدر یا مادر معلول هستند از این مسئله خجالت بکشند و رنج ببرند، اما دختران من با افتخار ویلچر پدرشان را می‌گیرند و او را میان دوستانشان می‌برند و معرفی می‌کنند.
همسر آقای ترابی هیچ وقت از انتخابش احساس پشیمانی نکرده است و به قول خودش از شوهرش رضایت دارد. هرچند که اوایل ازدواج خیلی به دوام این رابطه امیدی نداشته است. او می‌گوید: زمانی که علیرضا به خواستگاری من آمد، از آنجایی که خانواده‌ام مطمئن بودند که من درخواست او را قبول نمی‌کنم، اختیار را به خودم واگذار کردند و من با همان احساس کودکی قبول کردم، اما زمانی که عقد کردیم ناگهان مهرش در دلم افتاد تا جایی که همان ابتدا به او قول دادم که تا آخرش هستم. همه این‌ها در شرایطی بود که تا زمان عقد حتی کلمه‌ای با هم حرف نزده بودیم.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->